تاریخ تولد : 1332/06/15 نام : علی محل تولد : سبزوار نام خانوادگی : برقبانی تاریخ شهادت : 1362/12/09 نام پدر : محمد مکان شهادت : مجنون تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : جنوب غرب شغل : پاسدار انقلاب اسلامی یگان خدمتی : سپاه پاسداران گروه مربوط : فرماندهان شهید خراسان نوع عضویت : فرمانده هان رده دو مسئولیت : جانشین گردان گلزار : بهشتشهدا
خاطرات
به امام رحمه الله علیه بسیار علاقه داشتند مثلاً هر زمانیکه به سبزوار می آمدند اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی حضرت امام را می آوردند و همگان را به دور خود جمع می کردند تا اعلامیه و یا نوار را برای آنها بگذارند تا مردم از متن آن آگاه شوند و لیکن هرگاه شهید این چنین می کرد پیرمردان و بزرگان فرار می کردند شهید می گفت چرا شماها از سخنان رهبرتان گریزانید. در اوایل چون می دیدم که او به طور مستمر در تظاهرات و ... شرکت می کند، هر بار که می رفت من از او خواهش می کردم که مرا هم با خود ببرد در نهایت او به پیش حاج آقای شهرستانی رفته بود و گفته بود که همسرم می گوید مرا هم همراه خودت به تظاهرات ببر، نمی دانم چه بکنم. حاج آقای شهرستانی به شهید گفته بود که او را با خودت نبر به چند دلیل: اول اینکه آنجا مکانیست شلوغ، ثانیاً در تظاهرات ممکن است ضد انقلاب دست به اعمالی بزند که خانمت اگر نباشد بهتر است و هم اینکه خیالت راحت تر است که بلایی سرش نمی آید. ولی من دوست داشتم که پا به پای علی باشم. فرزند اولم دو سال بیشتر نداشت تازه شروع به صحبت کردن نموده بود ، توی خانه مشعول بازی کردن بود که دستمالی در دستش بود ، در میان اتاق چراقی روشن قرار داشت یکباره فریادی کشید ، وقتی نگاه کردم دیدم دستمال در میان آتش می سوزد ، گفتم : چه کردی ؟ گفت نه ، بابایم را شهید می آورند ، این را آشکارا گفت : در حالتی که بسیاری از سخنانش به صورت دست و پا شکسته بود ولیکن این کلمه را بدون هیچ لکنتی به آسانی تلفظ کرد من دیگر فهمیدم که علی شهیدشده ویا شهید خواهد شد گریه امانم را بریده بود حتی به صورت مخفیانه گریه می کردم که کسی متوجه غم من نشود . شهید درشب حمله در حالی که خود را برای جلو رفتن آماده می نمود، با دیگر دوستانش هم سخن می گفت: نمی دانم چگونه حرکت را آغاز کرده بود که وصیت نامه اش در همان ابتدا افتاده بود آن را برداشتم و گفتم برای چه وصیت نامه ات را بیرون انداختی، چرا لباسهایت اینقدر کثیف است چرا آنها را نمی شویی شهید جواب داد چیزی نمانده است می شویم آنها را و در حالی که این سخنان را می گفت از من جدا شد و به دنبال دیگر برادران عازم میدان کار زار شد. زمانیکه خبر شهادتش را به ما دادند بچه بزرگم که دو سالش بود خیلی گریه می کرد، من گفتم مادرجان چه می کنی چرا گریه می کنی مگر قرار نبود که گریه نکنی گفت خوب عکس بابایم را بده تا من آرام شوم، گفتم عکس را می خواهی چه کنی چند بار که نگاه کرده ای، گفت این دفعه می خواهم با پدرم نماز بخوانم، گفتم: پس مهر را هم بدهم عکس را هم بدهم؟ او گفت نه فقط عکس را بدهید با او می خواهم نماز بخوانم، وقتی که عکس را از من گرفت چون بزرگ بود آن را بر زمین گذاشت و پیشانیش را درست بر روی پیشانی پدرش در روی عکس گذاشت این قدر طولانی سجده ای ندیده بودم او چنان اشک می ریخت و فبحه می کرد و با زبان بی زبانی سخن می گفت که من می خواستم سکته کنم. به ناگاه به یاد مرثیه حضرت رقیه افتادم آنجا بیشتر باور کردم که اینگونه سخنان و حرکات راست و حسینی است. می گویند در خواب دیده (حضرت رقیه) که پاسداران پیکر پاک پدرش را می آورند و او سر پدرش را بر بالین می گیرد و می گوید (بلا تشبیه) این فرزندم هم اینگونه شده بود با گرفتن عکس بعد از مدتی ساکت شد. زمانیکه شهید به مرخصی می آمد بی تابی می کرد ، می خواست هرچه زودتر به منطقة جنگی باز گردد ، در آخرین اعزامش من به او گفتم : این بار نرو خودت می دانی که حامله هستم ولی چون حمله نزدیک بود شهید می خواست دوباره عازم جبهه گردد ، باز من به او گفتم : این بار نرو مرا تنها نگذار ، خلاصه شهید مرا به بیمارستان برد و در آنجا بستریم کرد و خودش به سوی جبهه رفت در آنجا شهید باغانی را فرستاده بود که از من خبر بگیرد که آیا هنوز در بیمارستان بستری هستم یا که نه به خانه رفته ام خلاصه شهید باغانی سلامتی من و بچّه را به جبهه نزد سیّدعلی برد ولی قبل از اینکه او موفّق به دیدن فرزندش شود به شهادت رسید . شب عملیات جناب شهرآینی فرمانده مان شروع به سخنرانی کردند، گفتند: که برادران امشب می خواهیم عملیات کنیم. همین که سخن از انجام عملیات به میان آمد سید علی اکبر دستهایش را بالا برد وندای ا... اکبر سر داد و گفت: خدایا، شکرت، شرکت می کنم از اینکه می خواهیم دست به عملیات بزنیم، زیرا حدود 45 الی 50 روز بود که ما را برای عملیات در اهواز نگه داشته بودند و چون صحبت از عملیات شده بود گویی که سید علی بال درآورده بود و در حال پرواز بود. (شب انجام عملیات فاو) 15 روز بایستی آموزش می دیدیم تا به جبهه اعزام شویم در سبزوار هنگام اعزام اسم ما را خط زدند و گفتند چون شما آموزش ندیده اید معذوریم شماها بایستی اول آموزش ببینید بعداً به جبهه بیایید من هم که دیگر ناراحت شده بودم گفتم بابا ما اصلا نیازی به آموزش نداریم می خواهیم همینطوری به جبهه برویم ولیکن به ما گفتند تا آموزش نبینید محال است خلاصه به روستا نیامدیم و از همانجا به اردوگاهی واقع در سبزوار جهت آموزش رفتیم و بعد از 15 روز اجازه رفتن به جبهه را به ما دادند. شهید می فرماید: شبی در عالم خواب دیدم، در میدانگاهی روستا، مردم بسیاری نشسته اند و در وسط میدانگاهی منبری نمایان است که بر روی آن منبر بانویی با جمال و دو سید بزرگوار در طرفین او ایستاده بودند. و یکی از آنها بزرگواران مشغول سخنرانی بود، عده ای در پشت منبر قرار گرفته بودند. من در میان آنها نشسته بودم که دیدم حال آقا متغیر شد و ناگاه مشتی خاک از زمین برداشت و بر روی آنهایی که در پشت منبر نشسته بودند ریخت، و در همان حال که به آنان می نگریست اشک از چشمان مبارکش سرازیر گردید، این صحنه را که دیدم سریعاً از میان جمع، خودم را به منبر رساندم ولی او تا مرا دید برمن لبخندی زد و مرا دعا کردند و در این حال بود که از خواب بیدار شدم به خدا قسم او کسی جز حضرت آیت الله خمینی نبود. بحبوحه زایمانم بود .هیچکس نبود که مرا کمک کند .دردم شروع شده بود . بسیار درد داشتم بگونه ای که نمی توانستم حتی فریاد بکشم . از درد بسیار خوابم برد در خواب دیدم که شهید آمده است و بالای سرم نشسته و برای من سوره یس را می خواند و خانمی هم بچه ام را قنداق می کند . بچه ام هنوز بدنیا نیامده بود ولی او در حال قنداق کردن بچه ام بود خلاصه او را بروی سینه ام گذاشت و به بیرون رفت یک مرتبه یادم آمد که از او تشکر نکرده ام حتی او را نمی شناختم همینکه بلند شدم تا از او تشکر کنم و بگویم تو کیستی نه بچه ام بود پیشم و نه آن خانم ، خلاصه درد دوباره به سراغ من آمده بود به هر زحمتی که بود خود را به خانه همسایه رساندم و به کمک آنها به بیمارستان منتقل شدم. دکتر قبلا به من گفته بود که بایستی هنگام زایمان من بالای سر تو باشم زیرا نیاز به عمل داری ، حتی چند دکتر که رفته بودم آنها هم می گفته بودند تو نیاز به عمل داری من با گریه بر روی تخت خوابیدم و هر چه گفتم : دکترم چنین گفته ولی آنها گوش به حرفم نکردند بعد همانجا گفتم خدایا تو که می دانی پدر این بچه ها بالای سرشان نیست اگر می خواهی مادرشان را هم بگیری بگیر ولی می دانم که تو ارحم الراحمین هستی خلاصه بچه سالم و بدون هیچ عیبی بدنیا آمد و دکترم زمانیکه من و بچه را دید که هر دو سالم هستیم گفت : این کار خداست من هم که می دانستم این امر از الطاف الهی است و لیکن من تعبیر خوابم را می دانستم چونکه شهید برایم قرآن خوانده بود و در حقم بدرگاه الهی دعا فرموده بود که اینگونه گردید . خاطره ای که میتوانم نقل کنم مربوط به تولد سیدعلی می باشد .ما چون فرزندی نداشتیم هنگامی که به زیارت کربلا رفته بودیم مادر شهید بعد از زیارت قبور دست به دامن حضرت علی اکبر شدند ، گفتند : یا علی اکبر نظری بنما و فرزندی بما عطا کن تا اسمش را علی اکبر بگذارم و او راه جدم را ادامه دهد .آنجا حالتی به من دست داد گویی بر من وحی شده بود که فرزند دار خواهم شد بعد از اینکه به روستایمان برگشتیم پس از مدتی فهمیدم که همسرم باردار است هنگامی که شهید به دنیا آمد من در صحرا بودم . هر کسی اسمی برای شهید انتخاب نموده بود در مهمانی که به افتخار تولدش داده بودیم اسم مورد نظرش را عنوان می نمود ولی من گفتم نذرکرده ایم اسمش را علی اکبر بگذاریم تا اینکه راه جدم را ادامه دهد . شبی که امام را تبعید کرده بودند شهید مداوم می گریست ، آنقدر گریست که خوابش برد ، پس از آن که از خواب بیدار شد گفتند : از خدا خواستم که تا حضرت زنده هستند من شهید شوم وگرنه بعد از امام دیگر نمی توانم به شهادت برسم ، زیرا تحمل دوری امام برایم سخت و زجر آمد است و همینگونه که می خواست شد و قبل از رحلت حضرت امام او به شهادت رسید . در بحث اطاعت از فرماندهی چون فرماندهان به دلیل بالا بردن آمادگی جسمانی در نیروها به آنان سخت می گرفتند بچه ها می گفتند : ای بابا چه خبر است ما برای جنگ آمده ایم نه برای اینکه اذیت شویم ولی شهید می گفت : اطاعت از فرماندهی واجب است ، امام خمینی فرموده است اطاعت از فرماندهی همانند نماز خواندن واجب است وشروع به نصیحت کردن بچه ها می نمود. زمانیکه امام حکم جهاد دادند دیگر او طاقت نیاورد وچون علی اکبر از من بزرگتر بود بچه ها را به دور خود جمع می کرد وبرای آنان سخن می گفت ، می گفت که امام چه دستوری داده است می گفت بیایید جبهه ها را پر کنید ودستورات رهبری را بادل وجان بشنوید واطاعت کنید . شهید می گفت من می خواهم به جبهه بروم و نمی دانم که آیا بازگشتی برایم وجود دارد یا که ندارد پس بهتر است مسئله ای را حل کنم. او گفت : اگر بدانم که تو ازدواج می کنی (بعداز شهادتم ) من بسیار خوشحال و راحت می شوم . ولی اگر بدانم که تو می خواهی به زندگی بعداز من با فرزندانم ادامه بدهی نگران خواهم شد . چون تو 19سال بیشتر نداری من هر چه می گفتم این سخنان را نگو ولی او به حرف من توجهی نمی کرد و تکرار می کرد . به همین خاطر همیشه چشمانم گریان بود .می گفت تو موافقت کن تا من در وصیت نامه ام آن را قید کنم . و من فقط در قبال سخنانش گریه می کردم و سکوت اختیار کرده بودم . پسر خاله شهید روزی آمد و گفت من برای عروسی تو کمک کردم باید تو هم بیایی. شهید گفت ببین عروسی من چگونه بود نه ساز و نه آوازی، همه اش صلوات و آهنگهای مذهبی بود که در مورد حضرت علی (ع) و در روز عید غدیر بوده است که تازه آن را گذاشته بودیم (آهنگ های مذهبی) و گرنه آهنگ هم نمی گذاشتم اگر تو هم قبول کنی همان نوار را برای تو می آورم و می گذارم پسر خاله گفت: نه بابا پس حداقل چراغ توریتان را بدهید ببرم. البته اگر نو هست (به شوخی). شهید گفت: چراغ را می دهم خودم هم می آیم. ولی حرف من را گوش کن، این بساط را به پا نکن، اینها را نیاور به مجلست، بعد شهید به من گفت: که چراغ را بیاورم، من هم چراغ را به او دادم، خواهرش هم آنجا بود، لامپ چراغ توری همانجا ریخت، گفت: ببین چراغ ما هم نمی آید به عروسی شما، چگونه آخر من بیایم به آن عروسی که تو می خواهی در آن ساز و دهل و رقص بپا کنی، شهید اگرچه شوخی کرد و گفت: چراغ من نمی آید ولی درست می گفت چراغی که در هوا گرفته است و به هیچ کس و چیزی اصابت نکرده بود چگونه خود به خود بایستی بریزد. شهید یک روز بسیار ناراحت بود و می گفت : زمانیکه از عملیات برگشتیم رزمنده 14 ساله ای را دیدم که تشنه بر زمینی بی آب و علف در زیر آفتاب داغ و سوزان افتاده بود ( در صحرا )شهید خود را تحقیر می نمود از اینکه چرا نتوانسته است به او کمک کند به دلیل اینکه شهید صبحها ( از صبح تا غروب ) با بلدوزر کار می کرد . و شبها بی وقفه به مناطق عملیاتی می رفت و شهدا را ( پیکر شهدا )به همراه خود به عقب می آورد و تا می توانست نمی گذاشت که کسی درمنطقه بماند ولی او این بار با خود می گفت : من چه ارزشی پیش خدا دارم که نتوانسته ام حتی او را به عقب برگردانم ، گردش چون پروانه ای چرخیدم ، رویش را بوسیدم ، زیارتش کردم و اشک ریختم ، گفتم خدایا مرا ببخش ، در این اثنا او چشمانش را گشود و تصور می کرد که عراقی هستم ولیکن به او گفتم : راحت باش ، بخواب من در کنار توهستم او با چهره ای نورانی ، سن و سالی کم ، در سرزمینی سوزان با آن آفتاب کشنده بر زمین افتاده بود و من نیز برای او نمی توانستم کاری بکنم خدایا مرا ببخش . به خانه شهید که رفتیم او خودش را برای خواندن نماز آماده می کرد .او رفت تا نمازش را بخواند مدتی که گذشت دیدم نیامد . گفتم : چه کنم ؟ خلاصه به بهانه ای وارد اتاق او شدم ، دیدم نمازش را تمام کرده و همان جور نشسته و اشک می ریزد کلا کارش این بود که بعد از نماز می نشست و گریه میکرد زمانی که می خواست برود برای خداحافظی پیش ما آمده بود و لی نبودیم او در مهندسی رزمی بود و بایستی در عقبه فعالیت می کرد یکی از دوستانش می گفت : هز چه گفتم نرو ، گفت : باید همین امشب بروم و او رفت . در این عملیات هر 5 تا برادرم در عملیات بودند که سه نفرشان زخمی و علی اکبر مجروح شد . شهید با توجّه به اینکه از نظر مالی در مضیقه بودند ولیکن به دیگران بسیار کمک می کردند و از انجام هر کمکی رویگردان نبودند. می گفتیم تو خودت نداری چگونه (چرا) کمک می کنی؟ می گفت : خدا می رساند خدا را شکر و واقعاً هم خداوند هیچ گاه او را تنها نگذاشت و همیشه یار و یاور او بود. هنگامی که برای شهید گریه می کردیم ( در زمان رفتن به جبهه هایش) می گفت: اول اسلام بایستی تشکیل شود تا اینکه حفظ گردد ثانیاً نبایستی با گریه کردن روحیه برادران نظامی و رزمنده دیگر را تضعیف کنیم بلکه بایستی برویم و کمک کنیم تا اسلام زنده بماند. وقتی یکروز می خواست به جبهه برود چون من حامله بودم مرا در بیمارستان گذاشت و چون عملیات شده بود و ادامه داشت مرا رها کرد و رفت جبهه وقتی یکی از همسنگرانش مرخصی می آید به او می گوید ببین همسرم را مرخص کرده اند یا نه. تا این که خودش مرخصی آمد و گفت حالا که پسر است برای ختنه کردنش ببر نزد دکتر غلامعلی باغانی من رفتم پیش آقای باغانی و گفتم آقا برقبانی چنین گفته است ایشان هم گفتند آن پسر شما را در تهران ختنه کردم سبزوار این طور نیست لااقل باید 6 ماهه شود برگشتم خانه آقا برقبانی رفت وشهید شد بعد از 6 ماه که به بیمارستان مراجعه کردم و سراغ آقای باغانی را گرفتم تا بچه را ختنه کند دیدم در بیمارستان نیست تا این که یک روز رفتم به مصلی عکس دکتر باغانی را آنجا دیدم که بعنوان شهید چاپ کرده و نصب نموده اند . یک مرتبه که علی آقا جبهه بود وقتی رفقایش آمدند ایشان حدود یک ماه دیرتر آمد. بخاطر این که یکی از بستگانش مفقود شده بود و ایشان این یک ماه را دنبال او می گشته شاید پیدایش کند یک روز من روضه بودم که یکی از فامیل هایمان آمد و گفت آقات آمده می گوید بیا برویم با خوم گفتم ایشان هر وقت از جبهه می آمد اول باید پدر و مادرش را می دید پس چرا الان که من می گوید بیا برویم؟ رفتم گفتم مادرت در حسینیه است تو چرا می گویی برویم؟ گفت می ترسم پدر و مادرش بیایند از من سوال کنند هیچ جوابی ندارم که بگویم ایشان مفقود شده است هر جا را گشتم از همسنگرهایش هم پرسیدم چی شده است چیزی به دست نیاوردم اگر بیایند می میرم بیا برویم با این که روزه بودم با دهن روزه سر ظهر رفتیم کنار جاده ایستادیم تا ماشین آمد. یک شب علی آمد خانه مان گفت: مادر یک چیزی شنیده ام از رادیو! گفتم چه شنیده ای؟ گفت: رادیو گفت دیشب امام را از نجف به طرف کویت حرکت دادند به نزدیکی کویت که رسیدند نگذاشتند که امام وارد کویت شوند دیشب را در بیابان ماندن فردا شب می گوید که چکار شده است. همسرش هم آن زمان عقد بود. رفتند به آن خانه که بخوابند یک دفعه دیدم همسرش دارد می گوید ساکت باش گریه نکن من هم رفتم دیدم دارد گریه می کند می گوید آقا الهی بمیرم که شما دیشب در بیابان مانده ای الهی بمیرم که از کویت نگذاشتند رد شوی گفتم علی جان صبر کن دیدم خیلی گریه می کند من هم ناراحت شدم از خانه بیرون رفتم رو به قبله ایستادم و گفتم ای خدا ای امام زمان می بینی که این بچه می خواهد دل بترکاند یا امام زمان خودت گواهی بده دیدم صبر آمد رفتم گفتم علی جان صبر آمد انشاا... صبر کن هر چه خدا بخواهد گفتم صبر کن خدا با ماست خدا با مسلمانها است گریه نکن آن شب تا نیمه شب گریه کرد که امام را نگذاشتند به کویت برود از کویت بر گرداندند. در یکی از سرکشی هایی که به خانواده محترم شهیدی داشتیم همسر شهید می خواستند به مکه مشرف بشود از ما تقاضا داشتند که مثلا از طریق تعاون کمکی به ایشان بشود این که بلاعوض می گفت از مکه که برگشتم پول را تهیه و می دهم. آقای علی برقبانی گفتند تعاون چنین بودجه ای را در اختیار ندارد و ما شرمنده هستیم بعد ایشان رفتند بیرون و مرا صدا کرد وقتی بیرون رفتم گفت آقا پرواسی برای من مقدور نیست که این پول را بدهم اگر شما می توانید این کار را بکنید. بعد من گفتم مشکلی نیست من در خدمت شما هستم که این پول را بدهم بعد انشاا... از مکه برگشت پول ما را بدهد. در سال 62 بنده وقتی به عضویت سپاه در آمدم، ابتدا رفتم به تعاون با علی برقبانی که مسئول امور شهدا بودند آشنا شدم بنده را هم روز اول معرفی به ایشان کردند تا با هم همکاری کنیم. اتفاقا همان روز اول ایشان جهت سرکشی از خانواده های معظم شهدا قرار بودند به روستا بروند من هم همراه ایشان رفتم در مسیری که رفتیم حتی در برخورد با خانواده های معظم شهدا من مراقب بودم ببینم ایشان چکار می کنند که اگر یک وقتی نبودند بنده بتوانم این ماموریت را انجام بدهم وقتی به روستا رسیدیم ایشان وقتی با خانواده شهید مواجه می شد خیلی احترام می کرد مخصوصا اگر شهیدی بچه داشت بجه را در آغوش می کشید و روی زانویش می گذاشت و نوازش می کرد و از کم و کیف مشکلاتشان سوال می کرد خانواده مشکلاتش را مطرح می کرد و ایشان یادداشت می کرد و خیلی هم گرم و صمیمانه با این خانواده برخورد می کرد. بعد که برگشتیم ایشان برای هر شهیدی گزارشی می نوشت وقتی با نوع گزارش نویسی ایشان آشنا شدم من هم در گزارش نوشتن دخالت کردم و آقای برقبانی به قدری بزرگوار بودند که کار گزارش نویسی را به من دادند چون خط من از ایشان بهتر بود و چون یک گزارش تهیه کرده بودم و ایشان دیده بود که خوب نوشته ام این کار را به من واگذار کرد. روزی روستا بودیم و داشتیم از تریلی هندوانه خالی می کردیم پدر علی و یکی از دوستان هم بود. که دیدیم ایشان با لباس فرم سیاه آمدند و با همان وضعیت مشغول کار شدند و مقداری هندوانه که باقی مانده بود به اتفاق ایشان خالی کردیم به ما و پدرش و دیگر دوستانی که آنجا بودند اجازه ندادند که ته تریلی را جمع کنیم و باهمان لباسی که به تن داشتند شروع کردند به تمیز کردن ته تریلی. سال 62 بود که اینجانب در روستای برقبان در منزل علی برقبانی رفتم و پایگاه بسیج را تشکیل دادم و مدتی در منزل ایشان بسیج به عنوان مستاجر سکونت داشت روزی که می خواست عازم جبهه شود در حالی که برف می بارید به روستا آمده بود تا به بچه ها خداحافظی کند به پایگاه بسیج که در خانه خودش بود آمدند و با ما چند دقیقه ای صحبت از جبهه و عملیات و آموزش کردند و گفتند من عازم جبهه هستم و گفت: این خانه مال خوتان است در نگهداری آن سعی و کوشش کنید از پدر و مادرش هم خداحافظی کرد و رفت و در عملیات خیبر به درجه رفیع شهادت نائل آمد. یک روز گفتند فردا راهپیمایی با شکوهی قرار است در سبزوار برپا شود شبانه پلاکارد نوشتیم و فردایش ما از روستا حدود 300الی 400نفر با ماشین ها و کمپرسی و مینی بوس به سمت شهر سبزوار حرکت کردیم در فلکه زند پیاده شدیم آن زمان کلانتری در بیهق بود و ما پرچم ها را بازکردیم و یک عده از همان شهری ها آمدند و گفتند که آقای برقبانی شما پرچم ها را باز نکنید شما می خواهید از جلوی کلانتری عبور کنید خطرناک است ایشان گفتند ما نوشته ایم و از کسی هم ترسی نداریم و به دست دو تا پیرمرد ها دادند که یکی از این محاسن سفید ها در سن 72 سالگی شهید شد جمعیت حرکت کردند تا این که جلوی کلانتری رسیدیم و یک سبزواری تا آنجا به جمع ما اضافه نشد به ما چیزی نگفتند و ما عبور کردیم کم کم به جمعیت ما افزوده شد جمعیت زیادی در آنجا جمع شدند و مردم شروع به شعار دادن کردند من رفتم به شهید گفتم که اینها شعار می دهند ما چه بگوییم. ایشان در جواب ما گفت شما هم بگوئید تا خون در رگ ماست خمینی رهبر ماست وقتی این شعار را به ما داد گفتم برای اینکه اشتباه نکنم یکی را من میگویم و دیگری را شما تکرار کنید و در حالی که شعار می دادیم وارد مسجد جامع شدیم. شبی که قرار بود فردایش علی آقا به جبهه برود تعدادی از فامیلها به خانه ما آمده بودند ایشان خودش بلند شد و از مهمانها پذیرایی می کرد. مهمانها به ایشان گفتند بشین یک دقیقه چرا خودت پا شدی گفت امشب آخرین شبی است که اینجا هستم بعد فردایش رفت و بعد از مدتی شهید شد وقتی ایشان جبهه بود یک شب خیلی گریه کردم گفتم اگر دردم بگیرد (چون حامله بودم ) چکار کنم شب خواب دیدم که من را علی آقای از خواب بیدار کرد و با 2 انگشت شکمم را گرفت و گفت پاشو همین که پاشدم فهمیدم که می خواهم وضع حمل کنم بعد گریه ام گرفت گفتم خدایا این وقت شب به چه کسی بگویم هی راه می رفتم و گریه می کردم در ضمن بچه بزرگم وقتی باباش شهید شده دو ساله بود دائم گریه می کرد به او نگفته بودم پدرت شهید شد همش می گفت عکس بابام را بده می گفتم عکس پدرت را میخواهی چکار کنی؟ می گفت می خواهم نماز بخوانم گفتم مهر بدهم گفت مهر می خواهم چکار کنم عکس بابا م را بده وقتی عکس را دادم گفتم با عکس نماز نمی خوانند با مهر نماز می خوانند عکس را گذاشت جلوی پیشانیش روی پیشانی باباش همین جوری نیم ساعت واستاد مثلا داشت نماز می خواند هیچ کس در خانه نبود به جز خدا تنهای تنها بودم گفتم خدایا چه جوابی دارم نمی دانستم چه جوابی دارم بگویم بابات میاد بگم یا بگم نمیاد آن موقع حرف آقای برقبانی را که می گفت هر وقت می روم درب خانه مفقودین را می زنم دل خون هستند را فهمیدم و می گفت دلم نمی خواهد بروم دم خانه شان خوب من به این بچه چه جوابی بدهم از من سوال کند بگویم است بگویم نیست خدایا چکار کنم نه جنازه اش آمده نه نامه آمده نه کسی آمده پیش من حامله بایستد همان شب یکی از فامیلهایمان خواب دیده بود صبح زود هنگام نماز آمد دم در گفت شوهرت را خواب دیده ام که گفت همسرم را تنها نگذارید حامله است همین که صدایش را می شنود بلند می شود و می گوید مگر خودت کجا می روی می بینید که نیست فورا آمد و در زد قبل از طلوع آفتاب گفت فورا در را بازکن پرسیدم برای چی این وقت آمدی گفت : یک خواب دیدم بلند شو ببینم چی شده گفتم : هیچی نشده گفت : چیزی شده به من می گویی ؟ گفت :گفتم هیچی نشده دیشب گریه کردم پرسید برای چی ؟ گفت خواب دیدم که شهید برقبانی آمده می گوید برو همسر من را تنها نگذارید که حامله است گفت من شب هامی آیم پهلویت می خوابم . دو شب آمد و خوابید گفتم : خودت که می دانی چه خبر است نمی خواهم بیایی تاکی می خواهی بیایی نگذاشتم که بیاید . گفتم خود ت هم بچه کوچک داری نمی خواهد بیائید . شبی که امام خمینی را از ترکیه اخراج کرده بودند. علی آقا با تراکتور رفت که برای کسی کار کند. وقتی آمد ما هم که رادیو لندن را گوش کرده بودیم و شنیده بودیم که چی گفته وقتی وارد خانه شد پرسید رادیو چه گفته است؟ مادرش هم نمی دانم بهش گفته بود یا نه اما خودش شنیده بود رختخواب پهن کردم که ایشان بخوابد و من یواشکی بلند شوم چون دلم می خواست گریه کنم به خاطر این که دیدم امام با زن و بچه اش توی صحرا مانده است فکر کردم ایشان می خواهد بخوابد در را بست و من هم پنجره را بستم یکدفعه دیدم دارد بلند بلند گریه می کند در را بستم و پرده را کشیدم که صدا بیرون نرود اما مادرش فهمید و آمد و گفت چه خبر است ؟ گفتم هیچی . دیگر او گریه کرد و من گریه کردم آنقدر گریه کرد که به خواب رفت موقعی که خوابیده بود بلند شد صبح گفت یک خواب دیدم پرسیدم چه خوابی؟ خوابش را اینگونه تعریف کرد: خانه ای را که الان برای مادرست کرده اند در روستا آن زمان زمین خالی بود. گفت خواب دیدم یک سید آمده آنجا سخنرانی می کند. 5 الی 6 سید دیگری هم هستند یکی رفت بالای منبر جمعیت زیادی نشسته بودند منبر را وسط زمین گذاشته بودند وقتی رفت بالای منبر سخنرانی کند من رفتم جلوی منبر این سید بزرگوار نشستم وقتی به من نگاه کرد دست به دعا برداشت و به روی من خندید الان که این خواب را تعریف می کنم بدنم یک جوری می شود یک مشت شن از روی زمین برداشت و بر سر آنها که پشت منبر نشسته بودند ریخت با خودم گفتم پشت منبر که می نشیند؟ گفت همانهایی بودند که می گفتند اعلامیه های امام را خودش - علی برقبانی - می نویسد و می آورد از کجا آقا به ایشان اعلامیه می دهد خیلی به ایشان تهمت می زند فکر کنم آن چیزی را که خدا از ایشان خواسته بود داد خدا انشاالله قبول کرده . سری آخر که می خواست جبهه برود از ما و خواهرش خداحافظی کرد و گفت بروم از عمو رضا که بچه ندارد خداحافظی کنم وقتی این حرف را زد من گفتم خدایا این دفعه چرا این جوری خداحافظی میکند من از این کارش خیلی تعجب کرده بودم بعد رفت جبهه و پس از مدتی گفتند شهید و مفقود الاثر است با خودم گفتم خدایا می شود ایشان را خواب ببینم آن موقه در خانه بالا می نشستیم از پله ها بالا رفت و همچنین پسر بزرگش دستش را گرفته بود آورد بالاگفت پسر جان خواهرت را اذیت نکن او هم گفت باشه دیدم امام خمینی (ره) کنارش است آمدند باهم گفتم آقا بیایید خانه گفت : نه آقا نمی آید به خانه مادر و از خواب بیدار شدم.[۱]