شهید عزیز داستاربناب تاریخ تولد :1344/01/01 تاریخ شهادت : 1365/05/21 محل شهادت : نامشخص محل آرامگاه :آذربایجان شرقی - مرند - باغ رضوان
زندگی نامه
بسمه تعالی
شهید عزیز فرزند قاسمعلی در سال 1344 در روستای بناب از توابع شهرستان مرند در یک خانواده مذهبی و مستضعف دیده به جهان گشود. و در همان دوران بچگی به همران خانواده به شهرستان مرند مهاجرت کردند. شهید در سن هفت سالگی راهی مدرسه شد و تا پنجم ابتدایی درس خواند.
شهید عزیز داسدار فردی خوش اخلاق و مهربان بود و در خانه و بیرون از خانه به همه احترام می کرد و همیشه سعی می کرد خانواده را خوشحال کند و نمی گذاشت کسی از دستش ناراحت باشد و در بیرون با کسانی رفت و آمد می کرد که از خودش بزرگتر و با تجربه تر باشد تا از آنها سخنان خوب یاد می گرفت تا در آینده به دردش بخورد و زندگی خوبی داشته باشد. پسری با معرفت بود که نمازهایش را در اسرع وقت می خواند و با خدا راز و نیاز می کرد و در روزهای جمعه در نماز جماعت شرکت می کرد. وقتی که ماه های محرم می شد، به مسجد می رفت و در هیئت های حسینی شرکت می کرد. همچنین در شبیه خوانی نقش امام قاسم را بازی می کرد و می آمد در خانه به پدر و مادرش می گفت یک روز من شهید می شوم، مثل امام قاسم در راه؟؟؟؟ مرد بمیرم.
شهید عزیز داسدار در زندگی اسوه ای تمام معنا بود و نمونگی را در بین ما خاطره گذاشته با یانکه الان در جمع ما نیست، در کاها عصای دست پدرش بود. بیشتر اوقات در قالیبافی به او کمک می کرد. همیشه تماشای دیدن سجاده نماز بعد از گفتن صدای الله اکبر ادتمان شده بود که می دیدیم که عزیز آن را باز کرده و با خدای خود مشغول راز و نیاز می شد. ایشان وقتی کسی را میدید که نماز نمی خواند ناراحت می شد و از را به نماز تشویق می کرد چرا که نماز صیقل بخش روح آدمی است. به نیازمندان و یا کسانی که به کمک او نیاز داشته لبیک گفته و آنها را یاری می داد.
شهید دفاع از ایمان، جان، شرف و سرزمین اسلامی را پیشه گرفت و برای خدمت به خلق خدا و جلوگیری از ورود دشمن به سرزمین اسلامی جان خود را نثار کرد.
بعد از روزها دیدیم که عزیز دفترچه اعزام به خدمت گرفته بود که آمد به خانه گفت مادر جان، پدر جان می خواهم برم خدمت و دیگر مرد شده ام و می توانم در راه اسلام و در مقابل دشمن بایستم و جنگ کنم. اگر خدا دوشت داشت شهید می شوم تا به خاطر من چند خانواده در آسایش و امنیت زندگی کنند و مادرش ناراحت شد و گفت خدا نکنه که شهید شوی. این چه حرفی بود تو زدی؟ در جواب گفت مادر جان ناراحت نشو، شوخی کردم. خندید و گفت مادر جان ببخش ناراحتت کردم و روزی شد که به خدمت اعزام شد و در حین رفتن از پدر و مادرش خداحافشی کرد و به خواهرش یک شعری گفت که هرگز از یادم نمی رود و به زبان ترگی گفت:
بیر قوش گلری آغاشان خبر وردی قاداشران- قارداش دریا با جی دان باجی دویماز فارماشان
و به برادرش گفت که از پدر و مادر و خواهرانم مواظبت کنید و همیشه آنها را خوشحال کنید و در دوران خدمت هرماه نامه می فرستاد و ما را خوشحال می کرد. همانطوری که در جنگیدن با دشمن با تمام قوای خود این امر مهم را انجام می داد، در هنگام دوستی با دوستان خود حاضر بود با تمام جان خود به عهد و پیمانش عمل کند. اهل امام حسین (ع) و جوانمردی و شجاعت بود و حخسین بودن را برای خود نمونه گرفت. در یکی از روزها که پسرمان عزیز می خواست به مرخصی بیاید، زنگ زد همان روز که فردایش روز عید قربان بود که مادر جان کوفته مرا نگه دار می آیم. صبح که زنگ زده بود، شبش خبر آمد که پسرمان شهید شده است. سرانجام در تاریخ 1365/05/31 در منطقه حاجی عمران عراق به فیض شهادت نائل آمد.
روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد.[۱]