احمد عاقلی | |
---|---|
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | کاشمر |
شهادت | ۱۳۶۶/۱/۱۸ |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدرمسلم |
خاطرات
خواب و رویای دیگران درمورد شهید موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد راوی مسلم عاقلی متن کامل خاطره
بعد از گذشت 9سال از به شهادت رسیدن پسرم احمد که جنازه اش را هم هنوز نیاورده بودند یک روز آقای خدمتی از اهالی روستای خودمان که دخترش عروس یکی از روستائیان تولآ است به من گفت : یک خانمی به نام حاجی نرگس از روَستای تولآ با شما کار دارد من که او را نمی شناختم به هر حال رفتم آنجا و پیدایش کردم ،خداوند رحمتش کند زمانیکه خودم را معرفعی کردم گفت : پس شما آقای عاقلی هستید بفرمائید ،ایشان گفت چند شب پیش من خواب دیدم از جلوی یک خانه بسیار زیبا و غیر قابل و صف در حال عبور هستم جوانی از آن خانه به من گفت : حاج خانم شما از روستای تولآ گفتم بله گفت :پس به روستای ما یعنی کوشک نزدیک هستید و بعد گفت به پدر و مادرم پیغام برسانید برای اینکه مرا پیدا کنند باید در مزار روستای شما برای من شمع روشن کنند تا مرا پیدا کنند خلاصه من به او گفتم که من آنها را نمی شناسم اما او گفت : پیغام بدهید پدرم می آید . بعد از شنیدن این حرفها بلند شدم و رفتم دنبال خانمم و با هم آمدیم روی سنگ مزار شمع روشن کردیم و کمی گندم پاش دادیم و نماز خواندیم و عبادت کردیم تا بالاخره بعد از گذشت چند هفته جنازه پسرم را آوردند . عشق به جهاد موضوع عشق به جهاد راوی مسلم عاقلی متن کامل خاطره
زمانیکه پسرم احمد از آموزش آمد گفتم : پدر جان تو آموزش رفتی خوب کاری کردی اما حالا که می خواهی بروی به جبهه از آقای برهانی و نبوی اجازه گرفته ای چون آنها برای تو از پدر و مادر بالاتر هستند آنها تو را در حوزه پذیرش کردند و به تو اتاق دادند تا درس بخونی بعد گفت : امام فرموده اند جهاد رضایت پدر و مادر نمی خواهد پس از آنها هم نمی خواهد . عشق به جهاد موضوع عشق به جهاد راوی مسلم عاقلی متن کامل خاطره
یکدفعه یک نفر با تراکتورش آمده بود که زمینهای ما را شیار کند این شخص بر گشت و خطاب به پسرم گفت تو می خواهی به جبهه و جنگ بروی آیا تو نمی ترسی که شهید بشوی گفت : نه مگر آنها که شهید شدند جانشان از ما و امثال من کم ارزشتر بوده است گفت : اگر اسیر شدی چه گفت : من هم مثل تمام کسانیکه اسیر شدند هیچ فرق و تفاوتی نیست . ایثار و فداکاری موضوع ايثار و فداکاري راوی رمضان اسماعیلی متن کامل خاطره
یک شب در مدرسه ی علمیه نشسته بودیم و هوای خیلی سردی بود و برف روی زمین نشسته بود ،در حدود ساعت ده /10 شب بود که دیدم دارند در می زنند از مدرسه تا دم خیابان هم حدودا یک /1 کیلومتر می شد و به دلیل سردی هوا کسی بیرون نمی رفت که یکدفعه دیدم ایشان پا چه هایش را بالا زدند و با پای لخت دویدند رفتند در را باز کردند . خواب و رویای دیگران درمورد شهید موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد راوی صغری دلاوری متن کامل خاطره
بعد از شهادت پسرم احمد من خیلی گریه می کردم و به سر و صورتم میزدم یکبار رفته بودیم برای بادام ریختن که خوابم برد و خواب دیدم احمد آمد پیشم و گفت : مادر جان چرا اینقدر گریه وبی تابی می کنی ،گفتم چکار کنم گفت : مادر جان اینقدر تو به سرم زدی حالا سرم درد می کند گفتم : من کی تو را زدم من خودم را می زنم گفت : نه تو مرا می زنی به همین خاطر سرم درد می کند . خواب و رویای دیگران درمورد شهید موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد راوی صغری دلاوری متن کامل خاطره
یک شب خواب دیدم که احمد آمده خانه و از من می پرسد مادر جان چه کار می کنی ؟ بابا کجاست ؟گفتم مادر جان بابات رفته سر کار نیست گفت چه خبر ؟گفتم :می خواهم برات الله برادرت را داماد کنیم ،رو به من کرد و گفت خیلی خوب است او را داماد کنید انگار مرا داماد کر ده اید که از خواب بیدار شدم .
عنوان خواب و رویای دیگران درمورد شهید موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد راوی محمدعلی عاقلی متن کامل خاطره
یک شب برادرم احمد را در خواب دیدم که با یک لباس کا ملا سفید و یک کلاه سفید هم بر سر داشت که بسیار زیبا بود و از لحاظ رنگ و روانگار زیباتر و چاق تر شده بود بعد آمد کنارم و یک ساعتی را باهم صحبت کردیم . آخرین وداع با خانواده موضوع آخرين وداع با خانواده راوی معصومه عاقلی متن کامل خاطره
زمانیکه برادرم احمد می خواست به جبهه برود به برادر کوچکترمان گفته بود من می روم اما دیگر بر نمی گردم من بروم یا شهید می شوم یا اسیر یا مفقود الاثر با لاخره دیگر بر نمی گردم خواب و رویای دیگران درمورد شهید موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد راوی معصومه عاقلی متن کامل خاطره
چهلمین روز شهادت برادرم احمد بود که در خواب دیدم در مشهد برای او روضه ای بر پا کرده اند در یک زیر زمینی که سبز رنگ است و هر که آنجاست لباس سبز دارد زمانیکه می خواستم از پله ها پائین بروم که برادرم را پیدا کنم دیم یک آقایی با لباس سبز جلویم را گرفت و اجازه نداد ند من به پائین بروم اما من به ایشان اصرار کردم تا بگذارند بروم اما گفت نمی شود از اینجا برو گریه هم نکن و بعد از خواب بیدار شدم پیش بینی شهادت موضوع پيش بيني شهادت راوی مسلم عاقلی متن کامل خاطره
شب عملیات که می شود احمد با پسر عمه اش در خط بودند قبل از عملیات ساعت و تمام وسا ئلی که همراه دارد در می آورد و به پسر عمه اش می دهد و می گوید اینها یا دگاری دست تو باشه ،پسر عمه اش می گوید بعد از عملیات بده می گوید نه من شهید می شوم دست تو به عنوان یا دگاری بماند و می رود به درجه پر فیض شهادت نائل می گردد.[۱]
پانویس
رده
کدگزاری
jabe
gallery