تاریخ تولد : 1346/12/25 نام : احمد محل تولد : مشهد نام خانوادگی : براتی تاریخ شهادت : 1367/03/12 نام پدر : ابراهیم مکان شهادت : تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : بهشترضا
خاطرات
• در زمان سه سالگی پسرم احمد خواب دیدم که در کنار شط فرات هستیم که یک دفعه متوجه شدم احمد نیست وقتی کمی این طرف و آن طرف را گشتم دیدم که در بین آب دست و پا می زد و در حال غرق شدن است هر چه تلاش کردم تا او را نجات دهم نتوانستم همان جا متوسل به حضرت ابوالفضل علیه السلام شدم و نذری کردم که بعد از نجات فرزندم آن را ادا کنم ناگهان احمد را دیدم که با لباس های خشک به طرف من می آید از خواب بیدار شدم. دو روز بعد از آن خواب در روز پنج شنبه می خواستم روضه ی ابوالفضل را بر پا کنم. به دنبال روضه خوانی می گشتم که در این مجلس روضه ای قرائت کند. همین طور که دنبال یک نفر می گشتم تا بیاید روضه بخواند که رو به روی درب صحن حرم مطهر امام موسی بن جعفر علیه السلام به آقایی که سید باریک اندامی با چهره ای نورانی رسیدم که کتابی در زیر بغل داشت به او گفتم: آقا به روی منبر می روید؟ ایشان گفتند: من به همین منظور در این جا حاضرم وقتی به خانه رفتیم آقا بدون این که کسی به او تذکری بدهد شروع کرد به خواندن روضه ی حضرت ابوالفضل علیه السلام . من که از این صحنه متعجب و حیران شده بودم چیزی نگفتم تا این که مجلس تمام شد و آقا قصد رفتن داشت. ناگفته نماند که ایشان به قدری نوحه را با سوز و گداز خواند که مجلس به شور و هیجان آمده بود و همه اشک می ریختند و ضجعه می زدند. من بلند شدم و مقداری پول به ایشان دادم ولی ایشان پول را قبول نکرد و گفت: من برای پول روضه نخوانده ام و آن جا را ترک کرد. وقتی ایشان از منزل خارج شد انگار که از خواب بیدار شده باشم بلند شدم و به دنبال ایشان دویدم ولی دیگر نتوانستم او را پیدا کنم در آن جا پی به مقام و منزلت حضرت ابوالفضل علیه السلام بردم. • آخرین مرتبه ای که احمد قصد رفتن به جبهه را داشت به پیش من آمد و گفت: مادر جان می خواهم از این به بعد شما را مادر شهید براتی صدا کنم و اسمت را این بگذارم. من سکوت کردم و او ادامه داد ناراحت نشو مادر جان می خواستم شما را امتحان کنم و گفت: آن دفعه می خواستم با هواپیما بیایم نشد ولی این دفعه حتما با هواپیما می آیم و در لحظه ی رفتن یک چیزی به در گوش پدرش گفت که پدرش گفت: راضی ام به رضای خدا و او که خوشحال شده بود دست و صورت پدرش را بوسید و خداحافظی کرد و رفت بعد از شهادتش پدرش گفت فهمیدی که در موقع رفتن چه چیزی به من گفت. گفتم: نه. گفت: می خواهم شهید شوم شما راضی هستید یا نه؟ و من گفتم: راضی ام به رضای خدا. درست همان طور که خودش گفته بود جنازه اش را با هواپیما به مشهد آوردند. • زمانی که برادرم احمد در منطقه حضور داشت من هم در یک گردان دیگر در همان جا بودم که یک شب در خواب شهید سیدمحمد سیرتی را دیدم که در حال بنایی در یک باغ بزرگ و زیبا بود از کنار او که عبور می کردم به من گفت: علی آقا چرا به کمک من نمی آیی؟ گفتم: من کار زیادی دارم و باید بروم ولی به جای خود یک نفر را برای کمک به شما می فرستم. وقتی از خواب بیدار شدم نزدیک اذان صبح بود، بعد از نماز ما را به ماموریت فرستادن و بعد از چند روز که ماموریت تمام شد با خبر شدم که قرار است مرا به مرخصی اضطراری بفرستند و من در همان جا متوجه شدم که برادرم احمد براتی به فیض عظیم شهادت نائل آمده است. • بعد از شهادت برادرم احمد براتی یک شب در خواب او را دیدم که به من گفت : خواهر جان این قدر گریه نکن. و چرا این قدر ناراحت هستی؟ گفتم: شما از پیش ما رفته اید و شما را در زیر خاک دفن کرده اند. او گفت: نه. این طور نیست، من در بهترین جای بهشت حضور دارم . شما می دانید خانه ی من در مقابل خانه ی چه کسی است؟ گفتم: نمی دانم. گفت: من در رو به روی ، کمی مکث کرد و ادامه داد: منزل مولایم امام هادی علیه السلام سکونت دارم. و از این موضوع در پوست خود نمی گنجم. سپس از من قول گرفت که این قدر برایش گریه نکنم و من از آن پس دیگر گریه نکردم.[۱]