تاریخ تولد :1344/01/04
�تاریخ شهادت : 1365/01/24
محل شهادت : نامشخص
�محل آرامگاه :اردبیل - خلخال - دارالسلام
زندگینامه
بهبود ادیبی در چهارم فروردین 1344 در شهرستان پره سر از توابع استان گیلان به دنیا آمد. پدرش احمد آقا کفاش بود و مادرش اقباله خانم خانه دار بودند و او در یک خانواده ای 9 نفره که شامل دو خواهر و پنج برادر بودند زندگی می کرد.
تا قبل از شش سالگی همانند تمامی بچه ها سرگرم بازی های کودکانه بود و گهگاهی به کفاشی پدرش می آمد و با بازی کردن با کفشها و وسایل موجود در کفاشی و پرسیدن انواع سؤالهای شیرین کودکانه از پدر موجبات وجد و شادی او را فراهم می کرد.
بهبود دوره ی ابتدایی را در شهرستان پره سر گذراند و با دوستانش رابطه ی خوبی داشت. در درس خواندن نیز در حد متوسط بود صبر و حوصله در انجام دادن کارها از ویژگیهای اصلی او بود و یکی از سرگرمی هایش درست کردن اسلحه ی چوبی بود و در این کار مهارت داشت.
فعالیتهای مذهبی او در همین دوره و از آشنایی او با شیخ کامل عارفی از اهل تسنن که دارای مراتب کمالات بالایی بود شروع شد و از همان زمان علاقه ی خاصی به نماز و عبادت پیدا کرد و با سخنان شیرین کودکانه در مورد آخرت با خانواده اش صحبت می کرد و می گفت: این دنیا فانی است و همواره باید به فکر آخرت بود. اینگونه خداوند بنده خاص خود را در مسیر رسیدن به نقطه ی کمال و گلچین شدن هدایت می کرد، طوری که بنا به گفته ی پدر بزرگوار شهید وقتی که 12 ساله بود روزی در مقابل شیخ کامل مورد عتاب و تندی پدر واقع شد که شیخ کامل به پدر شهید گفت: "آقای ادیبی با این پسر اینگونه رفتار نکن، ایشان در ذاتش چیزهایی دارد که شما توانایی درک آن را نداری، بعدها تقدیر الهی طوری پیش خواهد آمد که شما تحملش را خواهی داشت، اما مادرش تاب و تحمل آن را نخواهد داشت. البته همین طور هم شد و پس از شهادت فرزند مادرش از درد فراق او زیاد عمر نکرد.
پس از اتمام دوره ی ابتدایی و ورود به دوره ی نوجوانی به علت تصمیم خانواده برای نقل و مکان، از پره سر به شهرستان خلخال مهاجرت کردند. در این دوره به دلیل فعالیت گام به گام شهید با پدر در کفاشی که همزمان با ادامه تحصیل در مدرسه راهنمایی مولوی شهرستان خلخال بود در حالت کلی از نظر اقتصادی و اجتماعی وضعیت خانواده مناسب تر شد و از درآمد اندکی که داشت به خواهر و برادرش هم کمک می کرد.
در مورد خصوصیات اخلاقی او می توان گفت که بی پیرایه و ساده زیست بود و به بزرگسالان و سالخوردگان احترام می گذاشت. حتی وقتی پیر مردی را می دید که قصد عبور از خیابان را دارد با محبت او را عبور می داد. این که در حضور پدر دراز نمی کشید انسان را یاد حضرت ابوالفضل (ع) می اندازد که در کربلا در داخل خیمه در حضور امام حسین(ع) موقع نشستن به چادر تکیه نمی داد. علاقه ی وافری به کوهنوردی و خلبانی و پرواز در آسمان داشت که حاکی از آماده شدن تدریجی روحش برای پرواز به ملکوت بود.
به نیازمندان و در راه ماندگان کمک می کرد و مصداق بارزی از آن خاطره ای از پدر و برادربزرگوارش است که طی آن بعد از شهادتش خانمی به خانه ی شهید مراجعه کرده در حالی که از شهادت آن عزیز خبر نداشت و مبلغ 70 تومان را به برادر شهید می دهد. وقتی جریان را می پرسند خانم می گوید: جلوی بیمارستان ایستاده بودم و پسرم مریض بود و می خواستم او را به اردبیل ببرم چون پول نداشتم از جوانی تقاضای کمک کردم به من 70 تومان داد و مرا به همراه پسرم به اردبیل فرستاد حال پسرم بهبود یافته و می خواهم این بدهی را بپردازم و چون برادر شهید شبیه او بود آن خانم فکر کرد که او خود شهید است آن خانم از سر جایش بلند شد و از برادر شهید که فکر می کرد خود شهید است حلالیت طلبید و پدر و برادر شهید هم حقیقت شهید شدن آن جوان را برای خانم آشکار نکردند.
تا قبل از 12 سالگی بیشتر فعالیتهایش در عرصه ی مذهبی بود، اما از این سال به بعد بود(ما بین سالهای 1356-1358 ) که کم کم با مفهوم انقلاب و آرمانهای انقلاب آشنا شد و در تظاهرات شرکت می کرد دستگیر می شد و پس از گذاشتن ضمانت آزاد شده و دوباره به تظاهرات می رفت. حتی بنا به گفته ی پدر بزرگوارش یک روز که با دانش آموزان می خواستند برای شرکت در تظاهرات از مدرسه فرار کنند مدیرشان با صندلی طوری از پایش زده بود که تا چند روز کبودی آن بر جای مانده بود.
پس از اتمام تحصیلات دوره ی راهنمایی در سن 14 سالگی با ثبت نام در هنرستان فنی و حرفه ای خلخال در سال 1358 با شرکت در انجمن اسلامی هنرستان فعالیت سیاسی خود را همراه با دیگر عزیزان ادامه داده و سپس در واحد بسیج سپاه خلخال رسماً ثبت نام و در مسیر انقلاب به سوی هدف پیش رفت.
تا این که بنا به گفته ی مادر شهید پس از اخذ مدرک دیپلم در سال 1362-1363 همان سال در کنکور شرکت کرده و در دانشگاه قبول شد چیزی که شاید به بهانه ی آن بعضی ها از رفتن به جنگ طفره می رفتند اما به دانشگاه نرفت چون روح او دیگر آماده ی پرواز کردن شده بود و منتظر فرصت بود و گفت: که اول به جبهه و سربازی می روم و بعد به دانشگاه.
بنا به گفته ی پدر شهید برای او نامزدی را از فامیل پدری نشان کرده بودند که شهید مراسم عقد را پس از اتمام جنگ مشروط کرده بود و می گفت: تا زمانی که لباس جبهه ام را در در نیاورده ام نباید عقدی صورت بگیرد. شاید به او الهام شده بود که فرصت پرواز فرا رسیده است. بنابراین به حوزه نظام وظیفه مراجعه نمود و در تاریخ 13 آذرماه 1363 به صورت داوطلبانه به خدمت سربازی در ارتش اعزام شد و دوره ی آموزشی خود را گذراند و در تیپ 3 لشگر 88 زاهدان تحت عنوان راننده تانک به جبهه سومار اعزام و مشغول نبرد با مزدوران بعثی شد.
در این نبرد دوبار از ناحیه دست و پا مجروح گردید و 15 روز در باختران بستری بود، اما مجروح شدنش نتوانست حس مبارزه برای پرواز را در او خنثی کند ولی با توجه به گواهی های ارائه شده از طرف بیمارستان ارتش و به علت ناراحتی چشم به پشت جبهه منتقل شد ولی دوباره با اصرار زیاد خودش برای چندمین بار برای تمرین پرواز به خط مقدم جبهه روانه شد و بالأخره در تاریخ 1365/01/24 هنگام ظهر و وقتی که مشغول مبارزه با بعثی های کافر در عملیات والفجر 9 و در خط مقدم منطقه ی سومار بود در اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه شکم و ران زخمی شده و جان به جان آفرین تسلیم کرد و به سوی ملکوت پرواز کرد و رفت و رفت تا درآنجا بانگ اذان ظهر را سر دهد. همان آوای عاشقانه که از شیخ کامل آموخته بود.
نکته ی جالب توجه در شهادت این عزیز این است که درست در همان فصل و ماهی که به دنیا آمده بود و گل وجودش شکفته بود شهید و گلچین شد. نکته دیگر این است که همانطور که در شهری سر سبز و پر از گل و گلزارها به دنیا آمده بود هنگام دفن هم در گلزاری از گل های شکفته شهدای خلخال آرام گرفت تا بهانه ای باشد که خداوند باران رحمت خود را از آسمان بر این گلزار نازل کند.
وصیت نامه
بسم الله الرحم الرحیم ... به برادرم دروغ نگویید... نگویید من به سفر رفته ام. نگویید من از سفر باز خواهم گشت. نگویید زیباترین هدیه را برایش خواهم آورد. به برادرم واقعیت را بگویید... بگویید بخاطر آزادى تو هزاران خمپاره دشمن سینه بهبود را نشانه رفته اند.
بگویید خون برادرت بر تمام مرزهاى غرب و جنوب كشورش پریشان شده است.
بگویید خمپاره هاى دشمن انگشتهاى برادرت را در سومار، دستهاى برادرت را در بانه و پاهاى برادرت را در مجنون سینه برادرت را در شلمچه، چشمان برادرت را در هویزه حنجره برادرت را در ارتفاعات الله اكبر، خون برادرت را در رودخانه بهمنشیر و قلب برادرت را در خونین شهر پرپر كرده اند. اما هنوز ایمان برادرت در تمامى جبهه ها مى جنگد..
به فیروز واقعیت را بگویید... بگذارید قلب كوچك برادرم ترك بردارد و نفرت همیشه اى از استعمار و بعثى ها در آن بدواند.
بگذارید برادرم بداند... كه چرا عكس مرا بزرگ كرده اند. چرا مادر دیگر نخواهد خندید. چرا گونه هاى خواهرم همیشه خیس است. چرا پدر عصا به دست گرفته است. چرا دایى هایش محبتى بیش از پیش به او دارند. چرا بهبود به خانه برنمىگردد.
بگذارید برادرم بجاى توپ بازى، بازى با نارنجك را بیاموزد. بجاى ترانه فریاد را بیاموزد و بجاى جغرافیاى جهان، تاریخ جهانخواران را بیاموزد. هر روز فانسقه پدرش را ببندد. هر روز پوتین هاى برادرش را امتحان بكند. هر روز اسلحه پدرش را روغنكارى بكند هر روز با قمقمه برادرش آب بخورد.
به برادرم دروغ نگویید... نمى خواهم آزادى برادرم قربانى نیرنگ جهانخواران باشد.
به برادرم واقعیت را بگویید... مى خواهم برادرم دشمن را بشناسد. امپریالیسم را بشناسد. استعمار را بشناسد.
به برادرم بگویید كه من شهید شدم.
تابوت مرا جاى بلندى بگذارید تا بوى مرا باد نزد دوست دارانم برساند. دستهایم را از تابوت بیرون بگذارید تا مردم بدانند كه با خود چیزى نبرده ام. چشمهایم را باز بگذارید تا بدانند كوركورانه نمرده ام. دهانم را باز بگذارید تا مردم بدانند كه با گفتن «لااله الا الله» به شهادت رسیدم.[۱]
پانویس
=- ↑ سایت شهدای ارتش