کد شهید : 6519331
نام : حسن محل
نام خانوادگی : ستوده
نام پدر : عنایتاله
تاریخ تولد:
محل تولد: مشهد
تاریخ شهادت: 1365/10/04
مکان شهادت : جزیره بوارین
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
شغل : یگان خدمتی : لشکر 5 نصر
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : فرماندهگردان
گلزار : حرممطهرامامر
خاطرات
به خاطر دارم دو سه ماهی بعد از ازدواجمان بود که یک شب نیمه های شب با صدای گریه ایشان از خواب بیدار شدم . دیدم ایشان ناله می کند و می گرید . خیلی ناراحت شدم، چون هنوز شناخت زیادی از روحیات ایشان نداشتم . با خودم فکر کردم حتماً از من یا خانواده ام نگرانی دارند . پیش ایشان رفتم و خواستم علت ناراحتی و گریه ایشان را بدانم . گفتند : مطمئن باش از تو یا کس دیگری ناراحت نیستم . آرزویی دارم که برای رسیدن به آن در نزد خدا دعا می کنم که البته آن موقع به من نگفتند آرزویشان چیست ولی بعداً فهمیدم که منظورشان شهادت است .
روز قبل از شهادتش به دلیل اینکه از حمله اطلاع داشت ، برای خداحافظی به مشهد آمد . وقت غروب بود ، به من پیشنهاد کرد که به بهشت رضا (ع) برویم . در طول راه خیلی صحبت کردیم و خندیدیم . وقتی به مزار شهدا رسیدیم ، اکثر شهدا را می شناخت . نا خود آگاه شروع به گریه کرد . بعد از مدتی به طرف غسل خانه رفت و برگشت . در آنجا بود که حس کردم ایشان رفتنی است و حتماً شهید خواهد شد ، ولی نتوانستم چیزی بگویم . در بین راه هم حتی یک کلمه صحبتی به میان نیامد و رفت تا اینکه خبر شهادتش آمد .
قبل از عملیات کربلای چهار حسن آقا به مرخصی آمده بود به ایشان گفتم : شما وظیفه ات را به حد کافی انجام داده ای از حالابه بعد به جبهه نرو گفت : این آخرین باری است که به جبهه می روم انشاءا … در این عملیات اگر موفق شدیم برای مدتی طولانی به جبهه نخواهم رفت در این عملیات ( کربلای 4) شرکت کرد و به شهادت رسید بعد از شهادتش متوجه شدیم که ایشان از قبل می دانسته است که در این عملیات شهید خواهد شد .
روز 21 بهمن بود که هر دو عروسم به منزل ما آمده بودند و می خواستند شب را بمانند با خودم گفتم : اگر اینها فردا خانه ی ما بمانند نخواهم توانست به راهپیمایی بروم شب خواب دیدم که حسن آقا به خانه آمده است و مقداری جعفری زیر زبانش دارد سلام و احوالپرسی کرد و سبزی ها را به من داد و گفت : مادر ، این سبزی ها را بگذار بچه ها آن را پاک کنند با خودم گفتم : اگر عروسهایم صبح به خانه هایشان برگردند باید به راهپیمایی بروم صبح که شد عروسهایم به خانه هایشان رفتند من هم سریع به راهپیمایی رفتم و بعد از راهپیمایی هم به سر خاک شهید که در صحن آزادی حرم است رفتم .
قبل از عملیات والفجر 8 با آقای ستوده و دو نفر از برادرهای اطلاعات برای شناسایی خط دشمن به کنار رود اروند کنار رفتیم دشمن در آن طرف رودخانه موانعی را گذاشته بود که کسی از آب عبور نکند تا نزدیک موانع رفتیم و خط دشم و شناسایی کردیم وقتی خواستیم برگردیم آب رودخانه به حالت جذر در آمده بود و به علت سرعت زیادی که داشت نمی توانستیم عبور کنیم وقت نماز صبح که شد آقای ستوده گفت : تا وقتی که آب به حالت مد درنیامده نمی توانیم از رودخانه عبور کنیم و مجبوریم نمازمان را داخل آب بخوانیم گفتم : چطوری می شود داخل آب نماز خواند ؟ چگونه می خواهی قبله را پیدا کنی ؟ به آسمان نگاه کردو گفت : از روی ستاره ها قبله پیدا می کنم قبله را پیدا کرد داخل آب همان طور ایستاد بدون اینکه بتوانیم به رکوع یا سجده برویم نمازمان را خواندیم و وقتی آب رودخانه به حالت مد در آمد به عقب برگشتیم .
قبل از عملیات والفجر 8 درمنطقه ی رحمانیه آموزش می دیدیم چون گردان ما خط شکن بود گاهی اوقات همراه بچه های اطلاعات برای شناسایی و آشنا شدن با محدوده ای که می خواستیم عمل کنیم به منطقه می رفتیم یک شب من و آقای ستوده با یکی دو نفر از بچه های اطلاعات لباس غواصی پوشیدیم و برای شناسایی منطقه به کنار رود اروند کنار رفتیم منتظر ماندیم تا آب رودخانه به حالت مد درآید چون در حالت جذر سرعت آب رودخانه خیلی زیاد می شد وعبور از رودخانه مشکل بود منتظر ماندیم تا آب به حالت مد درآمد آقای ستوده گفت : اول من داخل آب می روم بچه های اطلاعات گفتند : چیه ؟ هنوز نیامده می خواهی خودت را به دشمن برسانی؟ داخل آب که رفتیم یکی از نگهبانهای عراقی که آن طرف آب نگهبانی می داد متوجه حضور ماشد ولی از امر مطمئن نبود نگهبان عراقی چیزی را داخل آب پرت کرد بچه های اطلاعات گفتند : نارنجک انداخت بکشید عقب آقای ستوده گفت : نه ، خدا با ماست اگر نارنجک هم باشد انشاءا … عمل نمی کند اگر نارنجک می بود باید بعد از چند ثانیه عمل می کرد ولی منفجر نشد فهمیدیم که چیز دیگری بود که پرت کرد مقداری جلوتر رفتیم دیدم عراقی ها میله های خورشیدی (تکه های میلگرد نوک تیزی بود که به شکل توپ در آورده بودند) را به همدیگر جوش داده اند و طوری آن را در آب قرار داده بودند که نصف آن از آب بیرون بود و از روی آن نمی توانستیم عبور کنیم آقای ستوده از زیر میله ها به آن طرف آب رفت جلوتر از میله ها سیم خاردار گذاشته بودند به سیم های خاردار که رسید سگ نگهبان او را دید و شروع به پارس کردن کرد چون لباس غواصی داشتیم و آن نقطه هم مقداری نی داشت نگهبان عراقی هر چه نگاه می کرد ما را نمی دید به حدی به آنها نزدیک شده بودیم که صحبت های عراقی ها را کاملاً می شنیدیم ، آقای ستوده ده متر از ما جلوتر رفته بود می خواستیم به عقب برگردیم که آب به حالت جذر در آمده بود . مجبور شدیم چند ساعتی همانجا در آب بمانیم تا این که آب به حالت مد در آید تا بتوانیم از رودخانه عبور کنیم .
قبل از عملیات والفجر 8 آقای ستوده مسئول آموزش غواصی سه گردان نیرو بودند . من هم جزو افرادی بودم که آموزش می دیدند . آقای ستوده به بهترین نحود نیروها را آموزش داد 24 ساعت آخر آموزش آقای ستوده گفت : هیچ کس حتی استراحت ندارد باید برنام های غواصی و رزمی را کاملاً پیاده کنید تا کاملاً ورزیده شوید و در عملیات مشکلی برایتان به وجود نیاید با توجه به آموزش های مفیدی که آقای ستوده به نیروها می داد در همان ساعات اولیه ی عملیات نیروها به جاده ی فاو - بصره رسیدند به گونه ای که وقتی بی سیم چی رسیدن بچه ها به جاده فاو - بصره را به آقای موسوی اطلاع داد اصلاً باورش نمی شد .
یک روز در منطقه ناهار چلومرغ آورده بودند هر چادر سهمیه مشخصی داشت که مسئول تدارکات آن می آمد و غذا را می گرفت ناهار را که آوردند بدون این که تبعیضی بین بچه ها قائل شود آنها را تقسیم کرد مقدار کمی مرغ باقی مانده بود همه ی بچه ها برای خوردن ناهار به داخل چادرها رفته بودند من بیرون چادر ناهار خوردم دیدم ایشان قابلمه را برداشته وجلوی چادرها می رود و غذا را بین نیروها تقسیم می کند .
روز قبل ازشروع عملیات کربلای 4 بود می خواستم به اهواز بروم آقای ستوده به من گفت : کجا می خواهی بروی ؟ گفتم : می خواهم به اهواز بروم پرسید : در اهواز کاری داری گفتم : نه همین طوری می خواهم بروم و دوری بزنم گفت : نرو پرسیدم : برای چه ؟ گفت : امشب وقت نماز مغرب وعشا به چادر نمازخانه بیا گفتم : خبری است ؟ گفت : امشب بچه ها می خواهند با همدیگر وداع کنند وقت نماز که شد وضو گرفتم و داخل چادر رفتم دیدم تمام بچه ها حال و هوای دیگری دارند بعضی از بچه ها با هم وداع می کردند و از همدیگر حلالیت می طلبیدند . بچه ها دست و سر آقای ستوده را می بوسیدند و ایشان فقط گریه می کرد در طول عمرم چنین وداع و خداحافظی ندیده بودم .[۱]