شهید رضا نور محمدی


رضانورمحمدی

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



گفتم :« چرا خریدی؟ » او که با اصرار من مواجه شد گفت :« پیرمردی کنار گذر نشسته این ساعت را می فروخت . من پرسیدم چرا می خواهد بفروشد . او گفت رای تهیه افطار پول ندارد . من هم برای این که به او پول ندهم تا روحیه گدایی پیدا کند، ضمناً کمکی نیز به او کرده باشم ،ساعت را به دو برابر قیمت پیشنهادی پیرمرد خریدم تا آبروی یک خانواده حفظ گردد .



تولد

[ ویرایش ]


سال ۱۳۳۷ در شهر آبادان متولد شد . از کودکی صفات برجسته ای داشت که اورا از هم سالانش متمایز می کرد . خیلی نوع دوست، با عاطفه و با مظلوم مهربان و دشمن سرسخت ظالم بود . در طول انقلاب به خاطر مبارزاتش بارها مورد تعقیب قرار گرفت .


تحصیلات

[ ویرایش ]


بعد از پیروزی انقلاب برای ادامه تحصیل عازم هند بود ولی آشوب « خلق عرب » در خوزستان باعث شد که رضا دفاع از انقلاب را بر مسافرت وادامه تحصیل ترجیح دهد .


حضوردرجبهه

[ ویرایش ]


بعد از آن با شروع جنگ از نخستین مدافعان خرمشهر بود و تا پایان عمر هرگز سلاح را زمین نگذاشت . خانواده او جزء مهاجرین جنگی بودند که در نجف آباد ساکن شدند به همین دلیل رضا نیز از طریق بسیج نجف آباد به جبهه اعزام شد . اکثر اوقات او در جبهه می گذشت و مرخصی های او بیشتر در طول درمانش در فواصل ۱۵ بار مجروحیت وی بود .


شهادت

[ ویرایش ]


او در جبهه های آبادان، خرمشهر، جزیره مینو و بستان حماسه ها خلق کرد . رضا تخصص خاصی در انهدام سنگرهای کمین و خاموش کردن آتش تیربار دشمن داشت و با یک هجوم این کار را مردانه انجام می داد . سردار نور محمدی در بیش از هفت عملیات با سمت های فرماندهی شرکت کرد و نقش عمده ای در پیشروی نیروهای اسلام و فتح سنگرهای دشمن داشت . او سرانجام در عملیات بدر در یک نیمه شب بعد از آن که با آب دجله وضو ساخت به خیل شهداء پیوست .


خاطرات

[ ویرایش ]


گفت :« من فردا شب ساعت ۲ بعد از نیمه شب شهید می شوم .» و ساعتش را نگاه کرد . و افزود : « مرا در کنار شهید عباس امینی به خاک بسپارید .»


← محسن ابراهیمی


شب اول عملیات بدر را به خوبی پشت سر گذاشتیم . صبح با آب دجله چای درست کرده نوشیدیم . تا شب نیز پشت خاکریزی که آن سوی ساحل دجله بود مستقر بودیم . شب دوم عملیات، رضا نور محمدی که فرمانده محور عملیاتی بود نیروها را در یک کانال به ارتفاع ۱۷۰ و عرض ۷۰ سانتی متر مستقر کرد در حال نشسته و تکیه زده مشغول استراحت و منظر صدور فرمان حمله بودیم .

هوا خیلی سرد بود و بالا پوش بچه ها کم . من و نور محمدی هر دو زیر یک پتو استراحت می کردیم . دشمن که گویی متوجه ما شده بود به شدت کانال و اطراف آن را زیر آتش گرفته بود به طوری که هر لحظه یک خمپاره داخل کانال یا روی لبه های آن منفجر شده چند نفر از بچه ها شهید و مجروح می شدند ولی عزم ما برای ادامه عملیات جزم بود .

رضا خواب بود و من هم داشتم به خواب می رفتم که خمپاره ای نزدیک سرمان منفجر شد . رضا بیدار نشد . گفتم : آنقدر خسته است که خمپاره نیز حریفش نیست . لحظاتی بعد فرمانده لشکر با بی سیم رضا را صدا زد تا دستور آغاز حمله را به او بدهد . هرچه رضا را صدا زدم بیدار نشد . نگران شدم . پتو را که کنار زدم دیدم تمام لباس هایش غرق خون است و ترکشی به سینه اش اصابت کرده . البته در آن موقع سرش را ندیدم چون مغزش نیز متلاشی شده بود .

در حالی که دستانم از شدت ناراحتی می لرزید گوشی بی سیم را که مستمر می گفت : « رضا، رضا، احمد » برداشتم و با بغض گفتم : « احمد، احمد، رضا به میهمانی امام حسین علیه السلام رفت .»


← سردار شهید احمد کاظمی


شب قبل از عملیات وقتی به رضا نور محمدی سفارش می کردم مواظب خودش باشد با تبسمی عارفانه و زیبا،گفت :« من فردا شب ساعت ۲ بعد از نیمه شب شهید می شوم .» و ساعتش را نگاه کرد . و افزود : « مرا در کنار شهید عباس امینی به خاک بسپارید .»

فردا شب وقتی بی سیم چی رضا تماس گرفت و از شهادت او خبر داد با ناراحتی ساعت را نگاه کردم . عقربه ها دقیقاً ساعت دو بعد از نیمه شب را نشان می داد .


← مادر


یک روز نزدیک افطار رضا به خانه آمد و یک ساعت شماطه دار خریده بود . آن را به من داد و گفت : « با این ساعت هر موقع خواستی از خواب بیدار می شوی .» گفتم : « مادر ما که دو تا ساعت داریم .» گفت اشکالی ندارد با این می شود سه تا .

متوجه شدم، خریدن آن ساعت حکمتی دارد . گفتم : « چرا خریدی؟ » او که با اصرار من مواجه شد گفت :

« پیرمردی کنار گذر نشسته این ساعت را می فروخت . من پرسیدم چرا می خواهد بفروشد . او گفت برای تهیه افطار پول ندارد . من هم برای این که به او پول ندهم تا روحیه گدایی پیدا کند، ضمناً کمکی نیز به او کرده باشم ساعت را به دو برابر قیمت پیشنهادی پیرمرد خریدم تا آبروی یک خانواده حفظ گردد .»


← محسن ابراهیمی


با اعلام عقب نشینی، تقریباً همه به عقب رفته بودند جهت آخرین کنترل سری به خاکریز زدم . از دور دیدم یک نفر بالای خاکریز نشسته، حتم داشتم خودی است چون هنوز خط به دست عراقی ها نیفتاده بود . جلوتر رفتم متوجه شدم شهید نور محمدی است .

با عصبانیت ولی همراه با شوخی گفتم : « اگر می خواهی کشته شوی بیا تا من خودم ...» و خندیدم . ولی او خیلی ناراحت بود و همان طور که جلو را نگاه می کرد با همان ناراحتی گفت :« می خواهم مرا بشکند ! ولی جسد این شهید باید به عقب منتقل شود .» خط نگاهش را که تعقیب کردم جسد یک شهید را مشاهده نمودم . با این که عراقی ها متوجه ما شده، زیر آتش قرار داشتیم ولی جسد شهید را به پشت خط آوردیم .


← مادر


رضا خیلی دیر به دیر مرخصی می آمد وقتی هم می آمد کمتر در خانه بود . عادت به نوشتن نامه هم نداشت . یک بار پس از یک بی خبری و غیبت طولانی به مرخصی آمد به قدری از آمدنش خوشحال شدم که سر از پا نمی شناختم، نزدیک ظهر بود که آمد، کوله پشتی اش را گذاشت و از خانه بیرون رفت .

گفتم : « مادر لااقل این چند روز را نزد ما بمان تا بیشتر تو را ببینیم .» گفت : « زود می آیم .» ساعت سه و نیم بعدازظهر آمد . گفتم : « مادر کجا بودی؟ » گفت : « رفتم سری به دوستانم بزنم .»

با تعجب پرسیدم : « مگر دوستانت اینجا هستند ! ؟ » دستی به محاسنش کشید و گفت : « بله مادر، خیلی از دوستانم اینجا خانه گرفته ساکن شده اند .» خوشحال شده گفتم : « مادر تو هم مثل اینها خانه ای بگیر و ساکن شو » با حسرت نگاهی به آسمان کرد و گفت :

نه مادر ! خدا به ما از این خانه ها نمی دهد . « با ناراحتی و شتابزده » گفتم :« نکند گلزار شهدا را می گویی؟ » ادامه داد : « بله مادر !» پس از آن لبخندی زده گفت : « پس فکر می کنی کجا را می گویم . از خدا می خواهم یک چنین مقام و منزلی به من بدهد .»



رده‌های این صفحه : شهیدان آبادان | شهیدان استان اصفهان | شهیدان سپاه | شهیدان عملیات بدر | شهیدان لشکرنجف اشرف | شهیدان نجف آباد | فرماندهان شهید


رده

آخرین تغییر ‏۱۹ شهریور ۱۳۹۸، در ‏۰۰:۳۶