کد شهید:6212003
نام :ماشاءالله
نام خانوادگی :زارعزاده
نام پدر :حسین
محل تولد :مشهد
تاریخ شهادت :1362/06/۱۱
مکان شهادت :
تحصیلات :نامشخص
منطقه شهادت :
شغل :
یگان خدمتی :
گروه مربوط :گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت :سایر شهدا
مسئولیت :رزمنده
گلزار :بهشترضا
خاطرات
عنوان لحظه و نحوه شهادت موضوع لحظه و نحوه شهادت راوی محمد زارع زاده
صبح بود من به همراه پسرعمویم ماشاءالله وارد شهر کامیاران شدیم به محض ورود ما حملهای توسط نیروهای دشمن صورت گرفت، قرار شد چون ما تازه رسیده بودیم جلسه هماهنگی بین ما در مورد عملیاتی که در پیش داشتیم صورت بگیرد دیگر هماهنگیهای لازم بین ما و آنها انجام شد و حرکت کردیم به منطقه عملیاتی در بین راه از طریق بیسیم اعلام کردند ماشینی که الان سوارش هستیم در کمین است سریعا برگشتیم رفتیم به مقرمان و تعدادی نیرو را برداشتم بردم محل کمین، ماشین را در آن اطراف گذاشتم و به مخفیگاهمان رفتم و گفتم: من میروم جای ماشین اگر دیدید که آنها تیراندازی کردند شما نیایید بدانید که ضد انقلابها هنوز در کمینگاه هستند، اگر من رسیدم و آنجا تیراندازی نشد من دو تا تیز میزنم یعنی علامتی است که شما سریعاً امبولانس را بفرستید که اگر احیاناً مجروحی و یا جنازهای به جا مانده برگردانیم عقب چون میدانستیم هر وقت کمینی باشد در اطراف آن حتماً تعدادی مجروح یا شهید است، خلاصه رفتیم کنار ماشین که دیدم جنازه پسرعمویم ماشاءالله زارعزاده را آن طرف انداختهاند در حالیکه تمام بدنش سوخته گویا ایشان را به آتش کشیدهاند دیگر گریهکنان فریاد زدم ماشاءالله جان با همان حال بدی که داشتم سریعاً آمبولانس را خبر کردم و به همراه آن به بیمارستان رفتم و رسیدیم ایشان را داخل اتاق عمل بردند که بعد از تلاشهای پیدرپی پزشکان ایشان از شدت جراحت زیاد جان به جهان آفرین داد و شهید شد روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
عنوان تقید به مسائل شرعی موضوع تقيد به مسائل شرعي راوی محمد زارع زاده
خاطرهای که از دوران جنگ، با پسرعمویم به یاد دارم این بود که در پایگاه بین مرز مریوان و کامیاران بودیم ایشان به عنوان مسئول پایگاه انتخاب شده بودند و من هم مسئول محسور آنجا بودم، حدود یکی دو ماهی که درآنجا بودیم نوبت مرخصیهای ایشان رسید منهم چون دیدم تنها هستم و ماشاءا... هم دارد میرود به مرخصی همراه او آمدم، دیگر راهی مشهد شدیم و چند روزی را آنجا در جوار خانواده بودیم تا مدت مرخصیمان تمام شد، نمیدانم روز چندم ماه رمضان بود که ما حرکت کردیم به سوی باختران در آن روز چون مسافر بودیم و طبق ساعات مقرر حرکت نکردیم نتوانستیم روزه بگیریم، همینطور که در حال گذر از خیابان بودیم ماشینی را کنار پارکی دیدیم که در حال فروختن بستنی است، من به ایشان گفتم: ماشاءا... جان ما که روزه نداریم پس برویم بخوریم. اصلا خودم الان 2 تا از آن بستنیها را میگیرم ایشان گفتند: نه محمدجان صبر کن ما چون ظاهرمان رزمنده هست و همه افراد میدانند که ما رزمنده هستیم این قباهت دارد برای ما که با این محاسن برویم در ملاء عام چیزی بخوریم در حالیکه تمامی مردم روزهدار هستند خلاصه همینطور گرسنه و تشنسه بودیم تا اینکه رسیدیم به یکی از مقرهای سپاه، (اعزام نیروی باختران) در باختران و شب را آنجا ماندیم فردا صبح رفتیم به منطقه کامیاران، به محور گشتی خودمان که رسیدیم صدای تیراندازی شنیدیم سریعاً لباسهای شخصیمان را در آوردیم و اسلحهمان را هم از تسلیحات گرفتیم و رفتیم به محل دیگری.
عنوان عشق به جهاد موضوع عشق به جهاد راوی محمد زارع پور
به یاد میآورم یک شب که پسرعمویم ماشاءالله زارعپور به منزل ما آمده بودند، گفتند: جنگ شروع شده است و چند مدتی است که از شروع آن میگذرد ولی هنوز لیاقت پیدا نکردم که به جبهه بروم بنده به او گفتم: لیاقت شامل حال همه میشود اما شما لیاقتت این است که بروی در بسیج ثبتنام کنی و فعالیتت را از آنجا شروع کنی تا اینکه به جبهه اعزام بشوی، ایشان رفت و در بسیج ثبتنام کرد بعد از مدتی او را بردند کاشمر برای آموزش رزم مقدماتی بسیج، دیگر وقتی دوره رزمشان تمام شد به مشهد آمدند، میخواستند عازم جبهه شوند ولی چون فصل زمستان بود نیروی کمتری به کردستان اعزام میشد و داوطلب کمتری هم داشت، در اواخر سال 61 بود که ماشاءالله بعد از گذراندن دومین دوره آموزش عازم جبهه شدند، ایشان حدود چهار ماه در کردستان بودند و در آن چهار ماه یک مرتبه بیشتر به مرخصی نیامدند. منهم در اوایل سال 62 بود که عازم جبهه شدم و در همان منطقهای که (کامیاران) ایشان در آنجا مشغول بودند خدمت کردم، ما اصلاً خبر نداشتیم که میخواهیم با هم همرزم شویم، دیگر من او را در منطقه که بودیم ملاقات کردم و گفتم: مگر مدت ماموریت شما 3 ماه نبود چطور شما هنوز برنگشتی خانه؟ ایشان در جوابم گفتند: میخواهم اینجا بمانم، مگر خون ما رنگینتر از خون کسانی است که از سال 59 آمدهاند به اینجا و هنوز از خانوادهشان خبری ندارند، هر چه به او اصرار کردم که شما زن و بچه داری بیا و برگرد فایدهای نداشت. میگفت: میخواهم تا وقتی جنگ ادامه دارد من هم در کردستان بمانم. ایشان به قدری علاقهمند شده بودند که همانجا تشکیل پرونده دادند و عضو رسمی سپاه شدند و شش ماهی را در کردستان به سر بردند.[۱]