کاظم حبیب | |
---|---|
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | مشهد |
شهادت | ۱۳۶۶/۱۲/۲۹،ماووت |
محل دفن | بهشت رضا |
یگانهای خدمت | لشکر۴۳ امام علی |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدرنصرالله |
خاطرات
خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
راوی متن کامل خاطره
خانه ام خوابی را که دربارة کاظم آقا دیده بود این گونه تعریف می کرد: شبی خواب دیدم در باغ بزرگی هستم و کاظم آقا هم در آن باغ است. خانة بزرگی که از شیشه ساخته شده بود را در آنجا دیدم از کاظم آقا پرسیدم این خانه مال چه کسی است؟ گفت: مال من است. به ایشان گفتم: شما و ؟؟؟ که خیلی مؤمن هستید پس چرا داخل چنین خانه ای زندگی می کنید؟ ایشان گفت: این خانه را به من داده اند.
اعتقاد به ولايت
راوی متن کامل خاطره
در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان دعوت کاظم آقا بودیم، بعد از افطار تعدادی از همکارانش به دنبال او آمدند تا به اتفاق به پادگان بودند وقتی می خواست از خانه خارج شود تلویزیون تصویر حضرت امام (ره) را در حالی که مشغول خواندن نماز بود پخش می کرد با دیدن این صحنه کاظم آقا علرغم این که تعدادی از دوستانش بیرون منتظرش بود نه ایستاد و شروع کرد به تماشا و نماز خواندن امام و در همان حال گفت: جانم فدای رهبر، خدایا از عمر من برادر و بر عمر امام بیفزا.
اعتقاد به ولايت
راوی متن کامل خاطره
اوایل انقلاب پدرم در کارخانه ی قند شیروان مشغول خدمت بود. همزمان با شروع انقلاب و تظاهرات مردی در شهرها یک روز تعدادی از کارگران کارخانه در محوطة کارخانه شروع به شعار جاوید شاه می کنند. کاظم آقا که در آن روز در آنجا حضور داشته با دیدن این صحنه بالای ماشین چغندر می رود و چغندرها را به سر و صورت شعار دهندگان پرتاب می کند. وقتی کاظم آقا به خانه آمد با خنده می گفت: امروز خیلی چغندر به سر و صورت شاه دوست ها زدم. مادرم گفت: نترسیدی از این که آنها به تو حمله کنند و کتک بزنند؟ کاظم آقا گفت: بر فرض که حمله می کردند و مرا می زدند چون کتک خوردنم برای انقلاب و امام بود اشکالی نداشت.
آخرين وداع با خانواده
راوی متن کامل خاطره
آخرین باری که کاظم آقا می خواست به جبهه برود جهت خداحافظی به منزل ما آمده بود وقتی صورتش را بوسیدم احساس دلشوره ی عجیبی به من دست داده بود با خودم گفتم : حتماً این دفعه که به جبهه برود شهید می شود و همین طور هم شد .
آخرين وداع با خانواده
راوی متن کامل خاطره
یک روز خانم کاظم به من گفت: سری آخری که او به جبهه رفت گفت : آینه و قرآن را داخل حیاط بگیر تا از زیر آن بگذرم و وقتی رفتم پشت سرم آب نریز و بعد زهرا رابوسید و رفت و در کوچه تا جایی که می توانست ما را ببیند چند بار برگشت و به من و دخترش نگاه کرد و رفت .
آخرين وداع با خانواده
راوی متن کامل خاطره
بار آخر که کاظم آقا می خواست به جبهه برود ساعت حدود 30/1 الی 2 بود و خیلی هم با عجله کارهایش را کرد و از منزل خارج شد لحظه ای که می خواست از درب بیرون برود گفت : این بار نمی دانم چرا احساس و حال دیگری دارم . احساس دلتنگی برای بچه هایم می کنم و چند بار رفت و برگشت و بچه ها را بوسید ولحظاتی به آنها نگاه کرد و باز گفت : این بار رفتن من معمولی نیست و با حالتی دیگر به منطقه می روم و سپس با تکان دادن دست ما را ترک کرد ورفت . از منطقه بعد از 2 الی 3 شب زنگ زد و گفت : اینجا در میان کوهها حال و هوای دیگری دارم که قادر به بیان آن نیستم .
دستگيري از ضعيفان
راوی متن کامل خاطره
بعد از شهادت کاظم یک روز سر خاک کاظم در بهشت رضا نشسته بودیم خانمی افغانی بر سر خاک برادرم آمد و خیلی گریه کرد من و مادرم خیلی تعجب کردیم که او کیست بعد ایشان رو به ماکرد و گفت : این شهید چکاره ی شما می شود گفتم : برادرم است و ایشان هم مادر اوست . گفت: حاج خانم رحمت به شیری که به او دادی این بچه می دانی چه کارهایی برای ما کرده ؟ گفتیم نه ما چه می دانیم او چکار کرده است . گفت : این شهید تا زنده بود برای ما روغن و برنج می آورد و کارهای دیگری برای ما انجام می داد مادر گفت: او هر کاری کرده است برای رضای خدا کرده و به ما چیزی نمی گفته و اجر و مزدش هم پیش خدا محفوظ است و از بین نمی رود .
حرمت والدين
راوی متن کامل خاطره
یک روز ما خانه ی مادرم بودیم ایشان بلند شد تا چای برای ما بریزد کاظم گفت : مادر جان من که نمرده ام اینجا نشسته ام چرا شما بلند می شوی چای بیاوری ؟ مادرم گفت : نه مادر جان تو تازه از راه رسیدی و خسته هستی . کاظم گفت : این حرفها چیست هر چه به پدر و مادر خدمت کنی ثواب دارد و هر چه انجام دهی هنوز کم است . مادر جان من هر چه برای شما خدمت کنم کاری نکرده ام در مقابل زحمات شما و حتی جبران یک شب تا صبح بیدار خوابی شما نمی شود بخصوص من که اینقدر مریض بودم و شما خیلی زحمت مرا کشیدی زحمات شما را نمی توانم جبران کنم .
محبت و مهرباني
راوی متن کامل خاطره
یک سری کاظم می خواست به جبهه برود من و بچه هایم برای خداحافظی با ایشان به سمت منزلشان رفتیم . هنوز به منزل ایشان نرسیده بودیم که دیدیم او از خانه خارج شد . او ما را از دور دید همانجا درب حیاط ایستاد تا ما جلو درب رسدیدم گفتم : کاظم جان می خواستی به بیرون بروی برو . چرا ایستادی ؟ گفت : خیر بفرمایید داخل یک چایی بخورید . سپس ضمن خوش آمد گویی با ما داخل منزل شد مدتی نزد ما نشست و بعد برای خرید از منزل بیرون رفت .
تشييع جنازه
راوی متن کامل خاطره
زمانی که برادرم کاظم شهید شده بود من یک بلوز و شرت برای پسرش حسین خریدم و برای او بردم مادرم نیز مقداری برنج برای بچه های کاظم برد . شب خواب دیدم که برادرم آمد . دست به گردن او انداختم و او را بوسدیم گفتم : کاظم جان تو کجا هستی ؟ گفت : جای خیلی خوبی هستم . گفت : عزت دستت درد نکند که زحمت کشیدی و برای حسین لباس بردی لباسش خیلی قشنگ است . دست مامان هم درد نکند که برای بچه ها برنج آورد من نمی دانستم که مامانم برای بچه ها برنج برده وقتی سرخاکم آمدی حرفهای دلت را برایم بگو . هر ناراحتی داری ابراز کن بعد از خواب بیدار شدم . صبح به منزل مادرمان رفتم و خوابم را برای مادرم تعریف کردم و گفتم : شما برای بچه ها برنج بردی ؟ مادرم گفت: بله و سپس شروع به گریه کرد .[۱]