تاریخ تولد : 1348/03/10
نام : حسین
محل تولد : تایباد
نام خانوادگی : جلایری سعادت اباد
تاریخ شهادت : 1368/12/21
نام پدر : اصغر
مکان شهادت : مرز تربت جام - درگیری با اشرار
تحصیلات : سیکل
منطقه شهادت : شرق کشور
شغل : پاسدار انقلاب اسلامی
یگان خدمتی : سپاه پاسداران
گروه مربوط : فرماندهان شهید خراسان - سایر شهیدان استان خراسان
نوع عضویت : فرمانده هان رده دو
مسئولیت : فرماندهگردان
گلزار : روستای همت آباد باخرز
rId6
زندگینامه
سردار شهید حسین جلایری سعادتآباد در دهم خرداد سال 1348 در روستای همتآباد باخرز در خانوادهای کشاورز چشم به جهان گشود. دوران کودکی را در کنار درس و مدرسه به پدرش در کار دامداری کمک میکرد .
هنوز دوران کودکی به درستی سپری نشده بود که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و چندی بعد صدای غرش توپ و تانک دمشن بعثی آوار جنگ را بر سر هموطنان حسین فرود آورد .
سردار شهید جلایری در اوان نوجوانی به عنوان بسیجی همراه پسرخالهاش محمد تهرانی که از فرماندهان دفاع مقدس بود راهی جبهههای نبرد با دشمن بعثی شد و خیلی زود شجاعت و تهور خود را به رخ دشمن کشید. و بعد از مدتی ابتدا به عنوان معاون فرمانده گردان و سپس در کسوت فرماندهی گردان به مبارزه با دشمن بعثی ادامه داد. شرح رشادت او در تسخیر شهرک دوعیجی در عملیات کربلای5 هنوز ورد زبان همرزمانش میباشد .
حسین تقریبا همه سالهای طولانی دفاع مقدس را در جبهههای نبرد سپری کرد و چندبار تا مرز شهادت پیش رفت و به افتخار جانبازی نایل آمد .
در واپسین سالهای دفاع مقدس به کسوت پاسداری انقلاب اسلامی درآمد. جنگ که به پایان رسید، بعد از مدتی در سال 1368 به تربت جام منتقل شد تا در جبههای جدید به مبارزه علیه اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر بپردازد. 21 اسفند سال 1368 و در سالروز میلاد امام زمان علیهالسلام در جریان نبرد با اشرار مسلح هدف گلوله دشمنان امنیت کشور قرار گرفته و به شهادت رسید .
پیکر پاک این فرمانده شهید خراسانی در گلزار شهدای روستای همتآباد باخرز مزار دلدادگان ارزشهای دفاع مقدس است .
از شهید حسین جلایری 3 فرزند به نامهای سهیلا، محسن وقاسم به یادگار ماندهاست .
وصیت نامه
« بانوان، رعایت حجاب اسلامی را داشته باشند چون دفاع ما به خاطر اسلام و قرآن و حجاب است. به مسلمانان توصیه می کنم اسراف نکنید و در دفاع از اسلام و کمک به مسلمانان از هیچ زحمتی دریغ نکنید ...»
خاطرات
- یک روز صبح تعدادی از نیروها را به همراه آقای جلیری که جانشین گردان بود به منطقه برویم. وقتی نیروها از ماشین پیاده شدند، ایشان موتورسیکلتی که تحویل گردان بود را از یکی از بچه ها گرفت و آن را عقب ماشین گذاشت و گفت: حرکت کن برویم. گفتم: کجا؟ گفت: می خواهم به شناسایی بروم. حرکت کردم. فاصله ای که با ماشین رفتیم به یک مکانی که مثل بیابان صاف بود رسیدیم. آقای جلایری گفت: همین جا توقف کن. توقف کردم و موتور را از داخل ماشین بیرون آوردیم - حدود ساعت نه صبح بود- ایشان گفت: شما همین جا بمان. من تا یکی دو ساعت دیگر برمی گردم. سوار موتور شد و رفت. هوا خیلی گرم بود، به حدی که از شدت تشنگی توانایی حرکت کردن نداشتم. زیر ماشین دراز کشیدم. حدود ساعت چهار یا پنج بعدازظهر بود که صدای پایی به گوشم رسید. نگاه کردم دیدم آقای جلایری با پای پیاده در حالی که رمقی در بدن نداشت برگشت و از شدت خستگی فقط همین مطلب را توانست بگوید: پسرعمو سریع ماشین را روشن کن برویم. ماشین را روشن کردم و حرکت کردم. تا نزدیکی چنگوله ایشان صحبتی نکرد. به ایشان گفتم : پسرعمو چی شد؟ گفت: تا نزدیکی عراقی ها با موتور رفتم که ناگهان متوجه حضور من در منطقه شدند و شروع به تیراندازی کردند. سریع از موتور پیاده شدم و جایی بار مخفی شدن پیدا کردم. این قدر تیراندازی کردند که اطرافم از شدت تیراندازی آن ها سوراخ سوراخ شد ولی یک گلوله به من اصابت نکرد. با هر سختی بود خودم را از منطقه دور کردم و جای ماشین آمدم .
- در منطقه که بودیم یک روز برای شام گوجه فرنگی آوردند . گوجه ها داخل جعبه له و خراب شده بود بچه ها اعتراض کردند و گفتند : این چه غذایی است که آورده اید . آقای جلایری وقتی گوجه ها را دید با بچه های تدارکات که غذا می آوردند سوار ماشین شد و رفت. بعد از مدتی برگشت دیدم مقداری تن ماهی با نان برای بچه ها آورده است .
- یک بار که آقای جلایری از مرخصی برگشته بود ـ به منطقه ـ وقتی ایشان را دیدم ـ شب بود ـ سلام و احوالپرسی کردم و جویای اوضاع و احوال شهرستان شدم در همان لحظه یکی از بچه ها آمد و به ایشان گفت: دو نفر از نیروهای دشمن وارد منطقه شده اند تا منطقه را شناسایی کنند. آقای جلایری چراغ قوه ای را از یکی از نگهبان ها گرفت و گفت: من به جلو می روم به بچه ها بگو حواسشان باشد تیاندازی نکنند. جریان را به نگهبانها گفتم و اسلحه ای برداشتم و پشت سرش به راه افتادم. چند قدمی که رفتم ایشان فهمید که شخصی از پشت سرشان حرکت می کند. به عقب نگاه کرد. دید من هستم گفت: مگر به شما نگفتم نیا؟ جواب دادم : دیدم شما بدون اسلحه جلو می روی گفتم برای این که بتوانید از خودتان دفاع کنید برایتان اسلحه ای بیاورم. گفت: اسلحه لازم ندارم. شما برگرد برگشتم . اتفاقاً همان لحظه پست نگهبانی تیربارچی ها عوض شده بود و نگهبان قبلی این موضوع را به نگهبانهای بعدی اطلاع نداده بودند. یکی از تیربارچی ها ایشان را می بیند و فکر می کند از نیروهای دشمن است و شروع می کند به تیراندازی کردن آقای جلایری چراغ قوه را به سمت نگهبان می گیرد تا او متوجه شود ولی نگهبان به سمت چراغ قوه هم تیراندازی می کند. ایشان نیروها را دور زد و از پشت سر آمد و به من گفت: مگر به شما نگفتم به نگهبان ها بگوئید تیراندازی نکنند با خودم گفتم الان همگی ما را تنبیه می کند. جریان را برایش تعریف کردم. با همدیگر به سنگر نگهبانی که تیراندازی کرده بود رفتیم . آقای جلایری با خنده و شوخی به نگهبان گفت: مرد حسابی، آدم با این بزرگی را باید با یک تیر از پا در می آوردی مقدار زیادی تیر انداختی ولی یکی نتوانستی درست نشانه بگیری. چیز دیگری نگفت و مسأله را به همین جا ختم کرد
- یک بار در منطقه موقعیت پدافندی داشتیم و امکانات و مهاتمان خیلی کم بود . افرادی که در سنگر کمین نگهبانی می دادند هفت تیر سهمیه داشتند و افرادی که در سنگرهای عقب تر نگهبانی می دادند سه تیر سهمیه داشتند. موقعی که نوبت نگبانی به یکی از سربازها که می خواست در سنگرهای عقب نگهبانی دهد رسید سه تا تیر با یک اسلحه به او دادند تا به محل نگهبانی اش برود ولی او قبول نمی کرد. و می گفت باید تعداد تیر بیشتری به من بدهید. هرچه با او صحبت می کردند فایده ای نداشت تا این که آقای جلایری آمد و به او گفت: چرا به محل نگبانی ات نمی روی؟ جواب داد: سه تیر برای نگهبانی دادن کم است و من می ترسم. آقای جلایری اسلحه را برداشت و گفت: خودم می روم نگهبانی بدهم. وقتی که به راه افتاد آن سرباز به سمت ایشان رفت و دست ایشان را بوسید و اسلحه را گرفت. سه تیر داخل خشاب را در آورد و به آقای جلایری داد و گفت: حالا ترس برای من معنی ندارد. با اسلحه خالی نگهبانی می دهم. با اسلحه خالی به محل نگهبانی رفت و اتفاقاً شب بعد به شهادت رسید .
- یک روز بعد از ظهر با عده ای از برادران اطلاعات و آقای جلایری به شناسایی رفتیم. در بین راه از محلی می خواستیم عبور کنیم که قبلاً مین گذاری شده بود ولی به علت آب گرفتگی قبلی مین ها مشخص نبود. چند نفر از بچه ها بدون این که مشکلی پیش آید عبور کردند. وقتی آقای جلایری می خواست عبور کند پایشان به سیم تله مین والمری جهنده اصابت کرد ــ این مین دارای دو نوع انفجار است 1ـ انفجار اولیه: این انفجار باعث می شود مین چرخش بزند و حدود پنجاه سانت از داخل زمین بیرون می آید 2ـ انفجار ثانویه: در این مرحله مین منفجر شده و هرکس را که در اطراف آن باشد از بین می برد. فاصله بین این دو انفجار بیش از دو ثانیه نیست ــ به محض اصابت پای ایشان به سیم تله ما روی زمین دراز کشیدیم ولی ایشان همانطور ایستاده بود. پس از انفجار اولیه سیم ته مین پاره شد و به آسمان پرتاب شد ولی شکر خدا انفجار دومی آن صورت نگرفت و گرنه تمام بچه ها شهید می شدند. به آقای جلایری گفتیم: چرا پس از انفجار اولیه دراز نکشیدی گفت: دراز می کشیدم یا نمی کشیدم اگر مین منفجر می شد شهید می شدم .
- آخرین باری که آقای جلایری را دیدم به ایشان گفتم: حسین آقا، در درگیری با افغانی ها و اشرار شرکت نکن، کار خطرناکی است. ممکن است برایت اتفاقی بیفتد. گفت: اگر ما از جانمان مایه نگذاریم نمی توانیم دین و مملکتمان را حفظ کنیم. باید از خودمان بگذریم تا اسلام زنده بماند. بعد از لحظه ای صحبت از ایشان خداحافظی کردم و رفتم. پس از چند روز در درگیری با اشرار و افغانی ها به شهادت رسید .
- در عملیات بدر تیپ ویژة شهدا که فرماندهی آن بر عهده محمود کاوه بود از قسمت راست لشگر وارد عمل شد و ما هم در گردان حمزه به فرماندهی حسین جلایری در سمت چپ وارد عمل شدیم. عملیات ما با موفقیت انجام شد. به عقب برگشتیم تا استراحت کنیم. یکی از برادران مسئول آمد و گفت: برادران،همة شما وظیفه تان را به نحو احسن انجام دادید ولی امروز، روز امتحان است. چند لحظه قبل فرمانده تیپ ویژة شهدا اعلام کرد اگر به من کمک نرسد شکست خواهم خورد و از ما در خواست کمک کرده است. اجباری در کار نیست. افرادی که داوطلب هستند دومرتبه سازماندهی می شوند و برای کمک به لشگر ویژة شهدا حرکت می کنند . وقتی صحبت ایشان تمام شد و هرکسی به محل استقرار خودش رفت آقای جلایری آمد و گفت: بچه ها، سریع حاضر شوید تا حرکت کنیم. بچه ها گفتند: ما تازه از راه رسیده ایم و خسته هستیم. در ضمن عده ای از نیروهایمان شهید شده اند و باید برویم آنها را جمع آوری کنیم. آقای جلایری گفت: من برای کمک به آنها اعلام آمادگی کرده ام. هرکس داوطلب است خودش را حاضر کند. افرادی که توانایی شرکت در عملیات داشتند حاضر شدند و برای کمک به آنها به راه افتادیم. با یاری خدا این عملیات هم با موفقیت به پایان رسید .
- یک شب آقای جلایری را در خواب دیدم که در یک مکان با صفایی نشسته است. به من گفت: حسین، بیا نگاه کن چه جای باصفایی است. بیا این جا فرماندهی کن. گفتم : نمی توانم بیایم. گفت: برای چه نمی توانی بیایی در همین حین با همدیگر صحبت می کردیم چشمم به یک ساختمان شیک و قشنگی افتاد که بر سر در آن نوشته بود ساختمان فرماندهی. به آقای جلایری گفتم: این ساختمان، ساختمان فرماندهی چه کیست؟ گفت: مگر نمی دانی؟ گفتم: نه. گفت: مال فرماندهی کل است. پرسیدم : منظورتان از فرماندهی کل فرمانده خودمان است؟ گفت: نه، اشاره کرد به جلوی در ساختمان و گفت: مطلب آن جا را بخوان. وقتی نگاه کردم دیدم نوشته است . السلام علیک یا ابا عبد الله در همین لحظه از خواب بیدار شدم . ( رویای دیگران در مورد شهید )
- یک روز خانم حسین آقا به من گفت: روزی که حسین آقا می خواست با اشرار و افغانی ها درگیر شود به من گفت: دیشب خواب دیدم در میان دریا هستم . احتمالاً در این عملیات شهید خواهم شد. در عملیات شرکت کرد و روز بعد خبر شهادتش را به ما دادند . ( الهام به شهادت )
- زمانی که حسین آقا را داماد کردیم به ما قول داد که به جبهه نرود ولی حدود چهار یا پنج روز بیشتر از زایمان همسرش نگذشته بود که گفت: می خواهم به جبهه بروم. مدتی با ایشان بحث کردم. دیدم نتیجه ای ندارد. به پسرخاله ام گفتم : مگر قرار نبود حسین آقا به جبهه نرود؟ ایشان توانایی جنگیدن ندارد، چون پاایش ترکش زیادی دارد. گفت: من نمی دانم. فردا صبح که شد پیش پسرخاله ام رفتم و گفتم: حسین را با خودت به جبهه نبر. گفت: حسین هرجا باشد الان پیدایش می شود حسین همان لحظه آمد. سلام و احوالپرسی کردم و گفتم: داداش مگر قرار نبود به جبهه نروی؟ گفت: نه، ما اصلاً همچین قراری نداشتیم. مگر می شود به جبهه نروم گفت: تا الان می توانستید مانع جبهه رفتن من بشوید ولی از حالا به بعد نمی توانید چون عضو رسمی سپاه شده ام. به جبهه رفت. در طول چند سالی که به جبهه رفت شهید نشد در عملیاتی که با افغانی ها درگیر شده بودند به شهادت رسید .
- یک بار حسین آقا تعدادی از نیروها را از جبهه برگردانده بود و خودش می خواست سریع به جبهه برگردد ـ ما را از برگشتنش آگاه نکرده بود ـ یکی از بچه هایی که از جبهه برگشته بود به من گفت: حسین آقا هم از جبهه آمده است. جلوی بسیج رفتم هرچه دنبالش گشتم نتوانستم ایشان را پیدا کنم. از نیروهای که جلوی بسیج بودند سراغ حسین را گرفتم. گفتند: داخل بسیج است. یکی از برادرها رفت و حسین آقا را صدا زد. وقتی جلوی در آمد، سلام و احوالپرسی کردم و گفتم: چرا به خانه نمی آیید؟ گفت: می خواهم به جبهه برگردم. گفتم: لااقل بیا خانه ناهار یا شامی بخور بعداً خواهی رفت. گفت: نه، بلیط هایمان را آماده کرده اند و قطار الان حرکت خواهد کرد. هرچه گریه کردم و گفتم: لااقل بیا بچه ها شما را ببینند. گفت: نه فرصت ندارم. باید نیروها را به جبهه ببرم. به خانه نیامد و به جبهه رفت .
- یک روز حسین آقا به من گفت: دیشب امام زمان را خواب دیدم. به ایشان گفتم: چرا من شهید نمی شوم. امام گفت: صبر داشته باش. شهید خواهی شد گفتم: آتش جنگ خاموش شده است و من شهید نشدم. امام گفت: اگر صبر کنی مدتی دیگر شهید خواهی شد. حدود دو یا سه ماه که گذشت ایشان شهید شد . ( الهام به شهادت )
- نیمه شعبان برای گرفتن مجلس و دادن ولیمه به علت فوت پدر و مادرمان ـ پدر و مادرمان قبلاً فوت کرده بودند. ـ به روستا رفتیم. چند بار از سپاه به ایشان تلفن زدند. وقتی حسین آقا از مخابرات روستا برگشت گفت: باید به منطقه بروم گفتم: برای چه؟ ما آمدیم تا چند روزی اینجا باشیم و شما را ببینیم. گفت : مثل اینکه منطقه نا امن شده است. صبح زود می روم و انشاءالله تا ظهر برمی گردم. شب شد. دیدم بر نگشت. نگران شدم. سریع به تربت جام رفتم. به خانة پسرخاله ام رفتم و سراغ حسین را گرفتم. گفت: نمی دانم کجاست ـ از شهادتش خبر داشت ـ بعد از مدتی که پرس و جو کیدم فهمیدم که شهید شده است .
- در منطقه که بودیم یک روز سربازی پست نگهبانی اش را ترک کرده بود او را به نزد آقای جلایری آوردند . ایشان از او سوال کرد : چرا ترک پست کرده ای ؟ جواب داد : خسته بودم و نمی توانستم نگهبانی بدهم . آقای جلایری گفت : اگر خسته بودی چرا به مسئولت نگفتی تا شخص دیگری را نگهبان بگذارد . جواب داد : آن وقت این مسئله به فکرم نرسید . ایشان وقتی دید راست می گوید او را بخشید و انار یا سیبی به او داد و گفت : انشاءا… این کار را تکرار نکنی و بدان که ما نسبت به این مسئله نزد خداوند مسئول هستیم او را سوار ماشین کرد و به محل گروهانش برد و تحویل فرمانده گروهانش داد .
- یکروز آقای جلایری را دیدم که پای راستش را روی زمین می کشید و راه می رفت به ایشان گفت : پایتان چه کار شده است ؟ گفت : چیزی نیست ماهیچه ی پایم کمی گرفته است بعد از مدتی از شخصی شنیدم که گفت: پای آقای جلایری ترکش خورده است . وقتی آقای جلایری را دیدم گفتم : شما به من گفتید پایتان گرفته است ولی من از شخصی شنیدم که گفت : ایشان ترکش خورده است . گفت : درست است اگر بخواهم به هر کس که از من می پرسد پایتان چه شده است بگویم ترکش خورده است باعث تضعیف روحیه مردم و کسانی که می خواهند در جنگ شرکت کنند می شود .
- آقای جلایری یک بار از ناحیه ی پا به شدت مجروح شده بود و پایش را گچ گرفته بودند . دکتر به ایشان گفته بود باید استراحت کنی ولی ایشان پس از چند روز گچ پایش را باز کرد و به جبهه رفت .
- درعملیات کربلای 5 من در قرارگاه تاکتیکی بودم که فرمانده یکی از گردانها از پشت بی سیم با فرمانده عملیات صحبت می کرد و می گفت : موقعیت خیلی حساس است و نمی توانیم شهرک دوئیجی را بگیریم . در همین لحظه آقای جلایری به قرارگاه آمد و متوجه این مسئله شد فرمانده عملیات به ایشان گفت : حسین آقا چه کار می کنی ؟ گفت : کارخاصی انجام نمی دهم . حاج آقا الان پدرشان را در می آورم حدود نیم ساعت بیشتر طول نکشید که اعلام کردند شهرکت دوئیجی سقوط کرده است . با فرمانده عملیات به سمت شهرک دوئیجی حرکت کردیم وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم عده ی زیادی از عراقی ها را اسیر کرده است وقتی چشمم به ایشان افتاد دیدم سرو صورت و لباسهایش خاکی است سلام و احوالپرسی کردم و گفتم : حسین آقا چه کار کردی ؟ گفت : این ها را می بینی ؟ همین ها بودند که بچه های ما را تار و مار می کردند ولی هم اکنون اسیر ما هستند .
- یکبار حسین آقا از ناحیه پا به صورتی مجروح شده بودکه پایش را گچ گرفته بودند . یک روز به مغازه ی برادرم رفتم و دیدم حسین آقا آنجاست و نصف گچ پایش را باز کرده است گفتم : حسین آقا چرا گچ های پایت را باز می کنی ؟ گفت : فردا می خواهم به جبهه بروم گفتم : شما که هنوز امروز به خانه آمدی ومدت زیادی نیست که پایت را گچ گرفته اند گفت : باید فردا بروم نمی توانم این جا صبر کنم حضور من در جبهه لازم است .
- بعد از شهادت حسین آقا یک شب خواب دیدم ایشان به خانه آمد سلام واحوالپرسی کرد ونشستیم وشروع کردیم به صحبت کردن حسین آقا گفت : از به شهادت رسیدن من ناراحت نباشید و غصه نخورید چون شهدا زنده هستند و ما این جا با حضرت علی و امام حسین همنشین هستیم .
- آخرین باری که حسین آقا از جبهه برگشت یک شب می خواست دردرگیری که با افغانی ها بود شرکت کند گفتم : من به روستا آمدم تا مدتی با شما باشم گفت : نه بی سیم زدند که امشب می خواهیم با افغانی ها یی که مواد مخدر وارد کشور می کنند درگیر شویم. همان شب رفت و در این درگیری شرکت کرد اتفاقاً همان شب خواب دیدم که حسین آقا شهید شده است . صبح که شد خبر شهادتش را برایمان آوردند .
- به علت اینکه آقای جلایری سن کمی داشت ما نمی گذاشتیم ایشان جزو اولین افرادی که عملیات را شروع می کنند باشد . قبل از شروع عملیات والفجر مقدماتی با آقای جلایری وداع کردم بعد از این که عملیات به پایان رسید به من خبر دادند آقای جلایری اولین کسی بود که وارد سنگر نگهبانی عراقی ها شد ونگهبان را خفه کرد .
- یکروز با آقای جلایری به مزار شهدا رفتیم . بعد از این که فاتحه ای خواندیم با چوب خطی روی زمین رسم کرد و گفت : من شهید خواهم شد . وقتی شهید شدم مرا در همین نقطه دفن کنید . بعد از دو یا سه روز در درگیری با افغانی ها واشرار شهید شد .
- شبی که می خواستیم برای انجام عملیات (درگیری با اشرارو افغانی ها ) به منطقه برویم آقای جلایری به من گفت : دیش خواب دیدم مادرم ماهی در دست داشت و آن را توی آب انداخت . امشب آخرین شب زندگی ام است .همان شب به شهادت رسید .
- بعد از شهادت حسین آقا یک شب خواب دیدم ایشان در یک باغ سرسبز و با صفا است و به من گفت : همسرم هنوز زایمان نکرده است گفتم : نه گفت : وقتی زایمانکرد اگر فرزندم دختر بود اسمش را زینب و اگر پسر بود اسمش را ابوالقاسم بگذارید گفتم : برادر چه جای خوبی داری جواب داد : بله می بینی چه جای خوبی دارم . همیشه به من می گفتی به جبهه نرو . شهید می شوی نگاه کن چه باغ زیبایی دارم در همین لحظه از خواب بیدار شدم .
- یک بار یکی از قاچاقچی های مواد مخدر به ایشان پیشنهاد دو میلیون تومان رشوه کرده بود تا بتوانند مواد رد کنند ولی ایشان قبول نکرده بود . بعد از مدتی آن شخص آمد و به من گفت : پسر برادر شما دیوانه است . پیشنهاد دو میلیون تومان پول به ایشان کرده ام تا بتوانم مقداری مواد رد کنم ولی قبول نکرده است . من هم حرفی نزدم وقتی به حسین آقا موضوع را گفتم : گفت : عموجان اگر مرا قطعه قطعه کنند تا وقتی که این جا هستم نمی گذارم یک نفر مواد مخدر رد کند گرفتن پول معنی ندارد من اضافی حقوقم را به مردم می دهم پول به چه دردم می خورد .
- وقتی پیکر مطهر آقای جلایری را به مشهد آوردند برای دیدن و وداع با پیکرشان به سردخانه رفتیم وقتی داخل سردخانه رفتم بالای سر شهید نشستم و ناگهان از حال رفتم ودو سه مرتبه روح شهید را در حالت بی هوشی مشاهده کردم وقتی به هوش آمدم دستی به سر و صورت شهید کشیدم .ناگهان دیدم چشم هایش را باز کرد وبرای من لبخند زد فریادزدم حسین آقا زنده است همه افرادی که آجا بودند بالای سر شهید آمدند حدود یک دقیقه چشم هایش باز بود بعد از گذشت این مدت چشم هایش را بست ولی لبخند برلبانش باقی ماند .
- آخرین باری که آقای جلایری می خواست به جبهه برود احساس کردم ایشان به شهادت خواهد رسید چون موقعی که خداحافظی کرد و می خواست برود هر چند قدمی که می رفت می ایستاد و به عقب نگاه می کرد فاصله کمی به جلو رفت دیدم برگشت گفتم : برای چه برگشتید ؟ گفت : ساعت و تسبیحم را فراموش کردم ساعت وتسبیحشان را آوردم وبه ایشان دادم خداحافظی کرد و به راه افتاد باز دیدم هر چند قدمی که به جلو می رود می ایستد و نگاهی به پشت سرش می اندازد گفتم : سریع بروید که ماشین منتظرتان است رفت . پس از مدتی خبر شهادتش را برای ما آوردند .
- یک بار به آقای جلایری پیشنهاد شد شما دو سه سال است که درمنطقه هستید اگر می خواهید پهلوی زن و بچه هایتان بروید از نظر ما مشکلی ندارد . ایشان گفت : اگر از من ضعفی دیده اید بگویید تا آن را برطرف کنم چون هر کسی ضعف خودش را نمی بیند و با توجه به عکس العملی که افراد نسبت به اعمال او دارند متوجه خوب یا بد بودن رفتارش می شود . هر شخصی دو خانه دارد یکی خانه ای که در آن زندگی می کند و دیگری خانه ی دل است . من جایی آمده ام که خانه ی دلم را پیدا کنم . کجا بهتر از این جا . اگر مشکلی در من می بینید بگویید تا آن را برطرف کنم . به گونه ای حرفش را گفت که اشک از چشمانمان جاری شد آن شخص گفت : بابا این چه آدمی است شوخی هم سرش نمی شود .
- یک روز ظهر در سنگر دیده بانی بودم که یکی از بچه ها مرا صدا زد و گفت: آقای حسینی یکی ازنیروهایتان بلوزش را درآورده و به سمت عراقی ها می رود . از دوربین دیده بانی نگاه کردم دیدم درست می گوید گفتم : سریع آقای جلایری را صدا بزن و از سنگر پایین آمد رفتم که تیربار را بردارم همین که تیربار را برداشتم و از سنگر بیرون آمدم دیدم آقای جلایری با موتور آمد می خواستم پشت سرش سورا بشوم که یکی از برادران بسیجی اسلحه را از من گرفت وگفت : وقتی من این جا باشم چرا شما بروید . من هم پشت دوربین رفتم و نگاه کردم قبل از این که از خاکریز دشمن عبور کند او را دستگیر کردند او را به عقب می آورند که عراقی ها فهمیدند وشروع کردند به تیراندازی و راه انداختن خمپاره . ما هم روی دشمن آتش ریختیم . خوشبختانه بدون این که مشکلی بوجود آید به عقب برگشتند او را به سنگر فرماندهی بردیم . آقای جلایری به من گفت : ایشان نیروی شماست می خواهی با او چه کار کنی ؟ ازاو بپرس چرا به طرف عراقی ها می رفت؟ این سوال زا ار او پرسیدم ادعا دارد فامیلی دارم گفته اند در این منطقه است می خواستم بروم واورا ببینم. تمام قسمت های بدنش ولباس های او را بازرسی کردیم پوتین هایش را درآوردیم ولی چیزی پیدا نکردیم به او گفتیم : جوراب هایت را بیرون بیاور گفت : پاهایم بوی بدی می دهد گفتم : عیبی ندارد وقتی جورابش را درآورد دیدم کارت شناسایی منافقین از کف پایش افتاد این شخص منطقه ی ما را به طور کامل شناسایی و اطلاعات زیادی را جمع آوری کرده بود و می خواست آن ها را به دشمن بدهد پس از روشن شدن موضوع او را تحویل حفاظت اطلاعات دادیم .
- قبل از شروع یکی از عملیاتها نزد آقای جلایری بودم که یکی از برادران بسیجی که 15 یا 16 سال بیشتر نداشت نزد ایشان آمد و گفت : من تقاضای آرپی جی کرده ام ولی به من یک اسلحه ی کلاش داده اند آقای جلایری گفت: آرپی جی را برای چه می خواهی ؟ گفت : برادرم درهمین خط شهید شده است و من آمده ام تاوان خون اورا بگیرم اگر به من آر پی جی ندهید فردای قیامت نزد خداوند ازشما شکایت خواهم کرد وقتی نوجوان این حرف را زد گفت : چشم شما برو من برایت آرپی جی می گیرم دیدم آقای جلایری داخل سنگر رفت وشروع کرد به گریستن و گفت : خدایا این نوجوان چنین درخواستی از من دارد در حالی که توانایی جسمی خوبی هم ندارد و می گوید اگر خواسته ی مرا برآورده نکنی فردای قیامت یقه ات را خواهم گرفت. آقای جلایری درخواستی مبنی بر دادن آر پی جی به آن نوجوان را نوشت و به من داد وگفت : این را به مسئولیت تسلیحات بده و بگو به آن نوجوان آرپی جی تحویل دهند آن نوجوان آرپی جی را تحویل گرفت واتفاقاً همان شب(شب عملیات ) به شهادت رسید .
- ایام محرم بود . یک شب به علت کاری که داشتم دیرتر به مسجد رفتم قبل از این که به سمت مسجد حرکت کنم آقای جلایری برای انجام کاری از مسجد به خانه ی ما آمده بود چشمش که به من افتاد گفت : چرا به مسجد نرفتی ؟ گفتم : مقداری کار داشتم دیر شد گفت : مگر نشنیدی که گفته اند محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است . این گونه مراسم ها واقعاً اسلام را زنده نگه داشته است و اگر انسان نسبت به این مسائل کوتاهی کند باید در قیامت جواب گو باشد زیرا که اهل بیت برای ترویج اسلام تلاش و کوشش فراوان کردند .
- یک بار که آقای جلایری از منطقه برگشته بود برای دیدن ایشان به خانه ی پدر خانمش رفتم از منطقه که برگشته بود به خانه ی پدر خانمش رفته بود در حینی که صحبت می کردیم ایشان رو به من کرد و گفت : محمد آقا شما که مسئول پایگاه هستی و افراد را برای رفتن به جبهه تشویق می کنی و از آنها ثبت نام به عمل می آوری تا به حال چند بار به جبهه رفته ای ؟ گفتم : یک بار به جبهه رفته ام گفت: جای بسی تاسف است شخصی که افراد را برای رفتن به جبهه تشویق و جذب می کند خودش یک بار به جبهه رفته باشد وقتی با خودم فکر کردم دیدم سخنش متین و بجاست اولین اعزامی که بود به جبهه رفتم .
- آخرین باری که آقای جلایری به مرخصی آمد به ایشان گفتم : دوست دارم به جبهه بروم گفت : شما به دلیل این که سنت کم است نمی توانی به جبهه بروی ولی در پشت جبهه می توانی خدمت کنی . گفتم : چطوری ؟ گفت : اسمت را در پایگاه بسیج بنویس و در این جا فعالیت کن. با سفارش ایشان عضو پایگاه شدم واز آن تاریخ به بعد فعالیتم را در پایگاه شروع کردم .
- یک شب که نگهبان بودم دیدم از یکی از سنگرهای کمین صدای تیر اندازی می آید پست نگهبانی را به شخص دیگری تحویل دادم و رفتم ببینم چه خبر است . به سنگر آن شخص رفتم و گفتم : چه خبر است؟ چرا تیر اندازی می کنی ؟ گفت : دو نفر به سمت ما می آمدند به آنها ایست دادم دیدم مسلح هستند گفتم : این دلیل نمی شود که شما به آنها تیراندازی کنی شاید از نیروهای خودی باشند . موضوع را به پاسبخش و آقای جلایری اطلاع دادیم . سریع خودشان را به محل رساندند . آقای جلایری دستور داد که جلو بیایند. جلوتر که آمدند دیدیم حدود 7 یا 8 نفر هستند . رمز شب وسوالات دیگری را پرسید همگی را درست جواب دادند. و گفتند ما از نیروهای فلانی هستیم . آقای جلایری با فرمانده آن ها تماس گرفت و مشخصات آن ها را پرسید . فرمانده شان نام های آنها را بیان کرد و گفت : همه شان از نیروهای من هستند . ایشان گفت : سریع چند نفر بفرست تا به سنگرهای کمین بروند چون نیروهایت سنگرهای نگهبانی شان را ترک کرده اند . با خودم فکر می کردم حتماً آقای جلایری آنها را تنبیه خواهد کرد ولی ایشان نیروها را به مسجد برد وعلت ترک کردن سنگر را پرسید . گفتند : ما تازه از مرخصی آمدیم و خسته بودیم . گفت : چرا با فرمانده گردانتان صحبت نکردید . الان خودتان را به کشتن داده بودید. آنها از خجالت سرشان را پایین انداختند و چیزی نگفتند . بعد از مدتی سکوت دونفر از آنها گفتند : ما اشتباه کردیم اگر ممکن است ما را به دفتر قضایی نفرست . ایشان آن دو نفر را بخشید و صبح که شد بقیه افراد را به دفتر قضایی فرستاد . همان شب گفت: بروید برای اینها چایی بیاورید تا رفع خستگی کنند . وقتی چایی آوردند آنها از خجالت و شرمندگی سر به گریبان فرو برده بودند و چایی شان را نمی خوردند . آقای جلایری گفت : چرا چایی تان را نمی خورید . خجالت نکشید من بیرون می روم تا شما چایی تان را بخورید . و با صبح همین جا بخوابید به اتاق خودش رفت تا آنها به استراحتشان بپردازند .
- یک روز برادرم خاطره ی مجروحیت آقای جلایری را این گونه برایم نقل کرد : عملیات تمام شده بود و فرماندهان در سنگر فرماندهی جلسه گرفته بودند تا در مورد چگونگی تحویل خط بحث و گفتگو کنند وقتی به محل سنگر فرماندهی رسیدم دیدم آقای جلایری که آن موقع هنوز بسیجی بود روی سنگر فرماندهی نگهبانی می دهد . داخل سنگر رفتم از سنگر بیرون آمدم پس از چند دقیقه صحبت با آقای جلایری از ایشان خواستم خداحافظی کردم و به سمت خاکریز رفتم چند قدمی رفته بودم که آقای جلایری مرا صدا زد برگشتم مقداری تخمه و پسته به من داد و گفت : همین طور که می روی اینها را بخور . تخمه ها راگرفتم و حرکت کردم چند قدمی که رفتم ناگهان گلوله ی خمپاره به زمین خورد . سریع خوابیدم . آقای جلایری صدا زد و گفت : آقا رضا سلامتی گفتم : بله و حرکت کردم یکی دو قدمی بیشتر نرفته بودم که گلوله ی دیگر به زمین خورد این بار هم روی زمین دراز کشیدم آقای جلایری گفت : سالمی ؟ گفتم : بله و حرکت کردم . چند قدم جلوتر که رفتم به خاکریز رسیدم. آقای جلایری گفت : به روی خاکریز که رسیدی مواظب خودت باش از خاکریز رد شدم صدای انفجار خمپاره ای شنیدم . این بار صدای جلایری را نشنیدم به عقب برگشتم و دیدم آقای جلایری روی زمین افتاده است و بدنش پر ترکش است بچه ها را صدا زدم سریع آمدند ایشان را به عقب منتقل کردند . وقتی گونی های سنگررا کنار زد دیدم همه ی افرادی که داخل سنگر بودند شهید شده اند .
- من با به جبهه رفتن آقای جلایری موافق نبودم . شب عاشورا خواب دیدم حسین آقا با شخصی که چهره ای نورانی دارد صحبت می کند جلو رفتم . آقا سلام واحوالپرسی کرد و گفت : من امام زمان هستم . چرا اجازه نمی دهی راهی را که انتخاب کرده است برود . ایشان راه درستی را انتخاب کرده است . در همین لحظه از خواب بیدار شدم صبح که شد خوابی را که دیده بودم برای حسین آقا تعریف کردم گفت : امام زمان (عج) حرف خوبی را فرموده است . چون من عاشق امام زمان ( عج) وپیرو خط رهبری هستم چه امروز ، چه فردا من از این دنیا خواهم رفت شما باید صبر و تحمل مشکلات زندگی را داشته باشی .
- اولین باری که حسین آقا می خواست به جبهه برود به بسیج رفته بود تا شرایط رفتن به جبهه را بپرسد وقتی از بسیج برگشت به پدرم گفت: می خواهم به جبهه بروم پدرم گفت : بابا جان شما کوچکتر هستی هنوز وقتش نرسیده که به جبهه بروی . حسین آقا گفت : شما رضایت بدهید مشکلی پیش نمی آید . پدرم گفت : شما هنوز 14 سال بیشتر نداری لااقل صبر کن یکی دو سال دیگر خواهی رفت . قبول نمی کرد تا این که بالاخره با اصرار زیاد رضایت نامه را از پدرم گرفت و آن را به بسیج برد وبعد از چند روز به جبهه رفت .[۱]