شهید حسن باقری - بخش دوم

زندگینامه

عملیات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند. حسن وسایلش را می گشت ؛ دنبال چیزی بود. گفتم « چی می خوایی؟» گفت « واکس. می خوام کفشامو واکس بزنم، باید بریم جلسه. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 87 موضوع : اخلاقی ،‌ نظافت

کلاس هشتم بود. سال چهل و هشت، چهل و نه. فامیل دورشان با چند تا بچه ی قد و نیم قد از عراق آواره شده بود. هیچی نداشتند ؛ نه جایی، نه پولی. هفت هشت ماه پا پی صندوق دار مسجد لرزاده شده بود. می گفت« بابا یه وام بدین به این بندی خدا هیچی نداره. لا اقل یه سرپناهی پیدا کنه گناه داره. » حاجی هم می گفت « پسرجون ! وام میخوایی، باید یه مقدار پول بذاری صندوق. همین. » آن قدر گفت تا فامیل پول گذاشتند صندوق. همه را بدهکار کرد تا یکی خانه دار شد. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 3 موضوع : اخلاقی ، کمک به دیگران

سال آخر دبیرستان بود. شب با مهمان غریبه ای رفت خانه شام بهش داد و حسابی پذیرایی کرد. می گفت «ازشهرستان آمده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره »دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 5 موضوع : اخلاقی ، کمک به دیگران

حسن بهش گفته بود برود خط، ولی تازه بیدار شده بود و خواب آلود حرف می زد. از دستش عصبانی بود. می گفت «چی بهت بگم ؟ اعدامت کنم ؟ یا گوشت رو بگیرم بگم آقا برو گم شو؟ چه قدر بگم فلانی برو دنبال فلان کار ؟ وقتی نمی رید، خودم مجبورم برم. هی باید بگم آقای ایکس برو با آقای ایگرگ هماهنگی کن. تو رو به امام زمان باهم بسازید ! تو کوتاه بیا. بذار بگن فلانی کوتاه اومد. اصلا بابا ما به بهانه ی جنگ وگردان وخاکریز باهم رفیق شدیم تا هم دیگه رو بسازیم. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 54 موضوع : اجتماعی ، اصلاح ذات البین امام صادق اشاره می کرد، اصحابش می رفتند توی تنور داغ. بسیجی ها هم این جوری اند. منطقه ی دشمنه، تاریکه، سی کیلومتر پیاده روی داره، با همه ی موانع. اما بسیجی ها می رن. هر جا حرف بسیجی ها بود، می گفت «این ها پدیدی جدید خلقتند. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 52 موضوع : اجتماعی ، بسیج

همه ی کارهاش تند و تیز بود. حتی رانندگی کردندش. به دژبانی که رسیدیم، به من اشاره کرد و خیلی جدی گفت « فرماده عملیات جنوبه. » دژبان در را باز کردند. وقتی رد شدیم، باز شوخی و خنده اش شروع شد. « فرمانده عملیات جنوب. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 80 موضوع : اجتماعی ، رانندگی

بعد ار عملیات، یک سطل گرفته بود دستش و فشنگ های روی مین را جمع می کرد. می گفت «حیفه اینا روی زمین بمونه، باید علیه صاحباش به کار بره. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 37 موضوع : اجتماعی ، صرفه جویی

جلسه داشتیم. بعضی ها دیر رسیدند. باقری را تا آن روز نمی شناختم دیدم جوانی بعد از خواندن چند آیه شروع کرد به صحبت. فکر کردم اعلام برنامه است. بعد دیدم قرص و محکم گفت « وقتی به برادرا می گیم ساعت نه این جا باشن، یعنی نه و یک دقیقه نشه. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 24 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

کارهای گردان را سپردم به معاونم. چند روزی رفتم پایگاه پیش حسن. مجروح بودم. حسن گفت« برو جبهه ی شوش، پیش معاون عملیات. بگو باقری فرستاده. » چند ماه بعد پیغام فرستاد « بیا ببین حالا میتونی یه خط رو با یه تیپ فرماندهی کنی ؟» یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 25 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

چراغ اتاقش روشن بود. نشسته بود روی زمین. پاش را جمع کرده بود زیرش، دفتر را گذاشته بود روی پای دیگرش. اسم گردان ها و گروهان و جاهایی راکه باید عمل کنندف جزءبه جزء نوشت؛ طرح عملیات. دو دقیقه ای بالا تا پایین چند صفحه را پر کرد. به من گفت « طبق اینا سلاح و مسئولیت می دی. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 29 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

عملیات طریق القدس بود. بچه ها بی سیم پشت بی سیم می زدندکه «کار گره خورده. چه کار کنیم؟» شب بود و معلوم نبود خط خودی کجاست، خط دشمن کجا است. منتظر کسی نشد. سوار ماشین شد و رفت طرف خط. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 32 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

کف اتاق توی یکی ازخانه های گلی سوسنگرد نشسته بود. سه نفر به زحمت جا می شدند. نقشه پهن بود جلوش. هم گوشی بی سیم روی شانه اش به توپ خانه گرا می داد، هم روی نقشه کار می کرد. به من سفارش کرد آب یخ به بسیجی ها برسانم. به یکی سفارش الوار می داد برای سقف سنگر ها. گاهی هم یک تکه نان خالی بر می داشت می خورد. عصری از شناسایی برگشت. می گفت « باید بستان رو نگه داریم. اگه این ارتفاع رو نگیریم و آفتاب بزنه، این چند روز عملیات یعنی هیچ» با این که خسته بود. دو ساعته چهار تا گردان درست کرد. خودش هم فرمانده یکی از گردان ها. از سر شب تا صبح حسابی جنگیدند. چهار صبح بود که حسن را بی حال و نیمه جان بردند عقب. ارتفاع را که گرفتند خیال همه راحت شد. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 33 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

نصفه شب خبر های جور واجور از جنوب سابله می رسید. صبر نکرد. تنها رفت. تصادفش هم از بی خوابی سه روزه اش بود. چیزی می گفت. گوشم را بردم دم دهانش. – کارپل سابله به کجا رسید؟ - حسن جان ! حالت خوب نیست. استراحت کن. - نه. بگو چی شد. می خوام بدونم. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 35 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

خیلی فرز بند پوتینش را بست. 9 شب بود. باید می رفت یکی از محور ها. گفتم « برادر حسن ! فرمانده یه محور، خودش مهر اعزام نیرو درست کرده. حرف من رو هم گوش نمی ده. چه کار کنم؟» گفت« الان می ریم. » گفتم «تا دارخوین سی کیلومتر راهه. فردا بریم. » گفت « الان می ریم. » - بیدارش کن. هنوز گیج خواب بود که حسن با تندی بهش گفت «مصطفی ! چرا ادعای استقلال می کنید؟ باید زیر نظر گلف باشید. اون مهر رو بیار بینم. » مهر را که گرفت، داد به من. خودش رفت اهواز. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 40 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

نوشتن یاد داشت روزانه را اجباری کرده بود. می گفت« بنویسید چه کارهایی برای گردان، تیپ واحد و قسمتتون کردید. اگه بنویسید، نفر بعدی که میآد می دونه چه خبره. ان موقع بهتر می تونه تصمیم بگیره. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 43 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

فرمانده یکی از لشکرهای ارتش بود. طرح های حسن را که می دید. می گفت« این باقری انگار چند سال دانشکده ی افسری بوده. طرح هاش کلاسیکه. حرف نداره. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 46 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

چند تا بسیجی کنار جادمنتظر ماشین بودند. حسن گفت «ماشینو نگه دار اینا رو سوار کنیم. » به شان گفت « اگه الان فرماندهتون رو می دیدید، چی می گفتید؟» یکیشان گفت« حالا که دستمون نمی رسه، اما اگه می رسید می گفتیم آخه خدا رو خوش میاد تو این گرما پیاده بریم؟ تازه غذاهایی که برامون میارن اصلا خوب نیست و. . . » حسن با خنده گفت « می گم رسیدگی کنن. دیگه ؟» آن ها هم می گفتند و می خندیدند. به مقرشان که رسیدیم، پیاده شدند رفتند. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 47 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

از خستگی هر کس طرفی ولو بود. از خط برگشته بودند و منتظر برگه های مرخصی حسن وسط آسایشگاه با صدای بلند گفت « برادرا ! فرمانده عملیات جنوب اومده، می خواد صحبت کنه. همه تو محوطه جمع شید ! » به هم می گفتند «این همونیه که بیدارمون کرد. پس کو فرمانده عملیات جنوب ؟ » بعد از حرف هاش، بچه ها قید مرخصی رفت را زدند و شدند نیروی احتیاط. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 50 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

می گفت « فرمانده تیپ گفته توپ صد و هفت نداریم که بدیم. حالا چه کار کنیم؟» تند گفت « یعنی چی که نداریم؟ اگه می خوان گربه برقصونن، ما هم بلدیم. بابا جنگه، سمج باشین. برو به اون فرمانده پدر سوخته بگو اگه ندی، گردان برای عملیات نمی آرم. اون وقت ببین داره بدیا نه؟ » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 56 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

تیر بار عراقی ها همه را کلافه کرده بود. آمده بود پشت خاکریز نقشه را پهن کرده بود و فکر می کرد. کسی باور نمی کرد فرماده لشکر آمده باشد خط. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 57 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

از سنگرش خوب می شد، عراقی ها را شناسایی کرد. ولی دو پاش را کرده بود توی یک کفش که « نه. نمی شه. » جوشی شدم داشتم می گفتم « بابا! این فرماده ته حسن. . . »، که آستینم را کشید و گفت« ولش کن! می ریم یه جا دیگه بذار راحت باشه. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 59 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

از کردستان آمده بودند. حسن نقشه را به دیوار زد و شروع کرد « این جا بلتای پایین، این بلتای بالا، اینم دهلیز شاوریه. . . » متوسلیان با دست یواش به همت زد و جوری گفت که باقری بشنود « حاجی ! اینا رو نقشه می جنگن یا رو زمین؟»بردشان منطقه و گفت اینجا غرب نیست. تپه و قله هم نداره. زمین صافه. بچه های شناسایی چند ماه وقت گذاشتن تا این نقشه های یک پنجاه هزارم رو درست کردند. » حساب کار دستشان آومد که جنوب چه طوری است. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 61 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

تو یکی از اتاق های سه در چهار تاریک گلف جلسه داشتند. متوسلیان، خرازی، ردانی پور و همت و. . . خیلی سرو صدا می کردند. از تدارکات بگیر تا طرح عملیات و گله از آموزش بسیجی ها. حسن به شان گفت « می خواید بریم آمریکا از تکاورایی آموزش دیدی قوی هیکلشون براتون بیاریم؟ بابا باید با همین بچه بسیجی های شهری و دهاتی کار کنید. اگه می تونید، این ها را بسازید. » فقط حسن حریفشان بود. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 64 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

گنبد سوراخ سوراخ مسجد جامع خرمشهر دیدمی شد. تانک و نفر برهای عراقی سالم تو بیابان جا مانده بود. بچه ها می خواستند غنیمت بگیرندشان، حسن پشت بی سیم گفت « همه شو آتیش بزنید. دود و آتیش ترس عراقی ها را چند برابر می کنه. زود تر عقب نشینی می کنند. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 70 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

فرم گزارش را که خواند، گفت « آقا جون وقتی می گم خودت برو شناسایی، باید خودت بری، نه کس دیگه ای رو بفرستی. » نمی دانم از کجا فهمیده بود که خودم نرفته ام شناسایی. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 74 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

بعضی ها خسته که می شدند، جا می زدند. از محل خدمتشان شاکی بودند. حسن به شان می گفت « می خوای تو بیا جای من فرماندهی، من می رم جای تو. خوبه؟»طرف دیگر جوابی نداشت. سرش را می انداخت می رفت. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 75 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

حرفشان این بود که قرار گاه برنامه ریزی درست و حسابی ندارد. نیرو را مثل مهره ی شطرنج جا به جا می کند. می گفتند « نیرو مگر چه قدر توان داره، بچه ها مرخصی می خوان. منطقه باید تعیین تکلیف کنه. » از دستشان عصبانی بود. – تیپ و لشکر مگه وزارت خونه ست؟ بابا هیچ کس غیر از خودتون جنگ رو پیش نمی بره. اگه فکر می کنین منطقه می گه قضیه رو بررسی می کنیم و کادر می فرستیم، نه خیر هیچ چی نمی شه. محکم می گم باید برگردید و خودتون کارها رو درست کنید. همین. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 78 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

خودش رفته بود سرکشی خط. خاکریز بالا نیامده، لودر پنچر شده بود. سراغ فرمانده گردان را هم از ستاد لشکر گرفت. خواب بود. – یعنی چی که فرماده گردان هفت کیلومتر عقب تر از نیروها شه؟ اگه قراره گردان با بی سیم هدایت بشه، از مقر تیپ این کار رو می کردیم. وقتی فرمانده گروان از پشت بی سیم می گه سمت راست فشاره، فرمانده گردان باید با گوشت و خونش بفهمه چی می گه. باز توقع داریم خدا کمک کنه. این جوری نمی شه. فرمانده گردان باید جلوتر از همه باشه. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 81 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم می زدند. – همین الان راه می افتی، می ری طرف نیروهات، یا شهید می شی یا با اونا برمی گردی. خیلی تند و محکم می گفت. - اگه نری باهات برخورد می کنم. به همه ی فرماده ها هم می گی آرپی جی بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده ای که نیروهاش نباشن نمی خوام. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 83 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

اگر هوا روشن می شد، بچه ها درو می شدند. همه شان از خستگی خواب بودند. با سر و صدا بچه ها را بیدار کردند. باقری و رشید دست و پای بعضیشون رو می گرفتند که از سنگر بذارن بیرون. بیدار که می شدند می گفتند «وسایلمون ؟». حسن می گفت « شما برین عقب، یه کاریش می کنیم. » رنگ صورتش پریده بود. اشک می ریخت. مدام می گفت «من فردا جواب مادرای اینا رو چیبدم؟» یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 84 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

گردان محاصره شده بود. تانک ها از روی بچه ها رد شدند. فقط هشتاد نفر برگشتند. عصبانی عصبانی بود. می گفت « مگه نگفتن اون گردانی که هشت کیلومتر پیش روی کرده، سریع بگین بیاد عقب؟ گفتید اومده. چرا فرمانده لشکر و گردان اجتهاد می کنن گردان بمونه ؟ عملیات تموم شد، یه کلمه به ما نگفتید بابا این گردان محاصره س. ما می گیم ساعت نه و نیم اسم رمز رو می گیم. نگو دو ساعت و نیم گذشته، نیرو حرکت نکرده ؛ شما هم لازم نمی بینی یه اطلاع بدی. چه قدر تا حالا گفتیم گزارش اشتباه برامون مسئله داره؟» چند لحظه ای هیچ کس حرفی نمی زد. همه ساکت بودند. گفت « از وقتی این خبر رو شنیدم، به خدا کمرم شکسته. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 86 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

باران تندی می بارید. خیس آب شده بود. آب رود خانه تا روی پل بالا آمده بود. بچه ها باید برای عملیات رد می شدند. خودش آمده بود پای پل، بچه ها را یکی یکی رد می کرد. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 96 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی

بیست و دوی بهمن. پادگان شلوغ بود. سربازها قاطی مردم شدند. اسلحه خانه به هم ریخته بود. گلوله های خمپاره با خرج و چاشنی پخش زمین بود. دولا شد. جمع و جورشان که کرد، گفت« اگه یکیش منفجر بشه، کلی آدم تکه تکه می شن. »جعبه ها را که چیدند، با بقیه رفتند طرف دیگر پادگان. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 10 موضوع : اجتماعی ، مبارزه

سال آخر دبیرستان بود. شب با مهمان غریبه ای رفت خانه شام بهش داد و حسابی پذیرایی کرد. می گفت «ازشهرستان آمده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره »دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 5 موضوع : اجتماعی ، مهمان

رفتن و ماندن بچه های جبهه معلوم نبود. فقط سه نفرمان ماندیم. بعد از آن همه غذای جبهه، شام مامان حسن خوش مزه بود؛ باقالی پلو با گوشت. سیر که شدیم، هنوز کلی غذا باقی مانده بود. حسن می خندیدکه « من نمی دونم. باید یا بخورید، یا بریزید تو جیباتون ببرید. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 27 موضوع : اجتماعی ، مهمان

توپش پر بود. هه ش می گفت « من با اینا کار نمی کنم. اصلا هیچ کدومشون رو قبول ندارم. هرچی نیوی با تجربه ست، گذاشتن کنار. جواب سلام نمی دن به آدم. » آرام که شد حسن بهش گفت « نمی تونی همچین حرفی بزنی. یا بگی حالا که آقای ایکس شده فرمانده، ما نستیم. اگه می خوای خدا توفیق کارهات رو حفظ کنه، هیچ کاری به این کارا نداشته باش. اگه گفتن برید کنار، می ریم. خدا گفت چرا رفتی؟ می گیم آقای ایکس مسئول بود گفت برو، رفتیم. » دیگه عصبانی نبود. چیزی نگفت. پا شد و رفت. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 85 موضوع : اجتماعی ، وظیفه

تعداد نفرات هر تیپ، گرداتن، گروهان و دسته رانوشت. با توپ و تانک غنیمتی هم گردان زرهی درست کرد. ده دوازده تا گردان، شد بیست تا تیپ. می گفت «برای تازه واردهای جنگ هم جزوه ی آموزشی می خواهیم. نیروها باید تشکیلاتی فکر کنند. بسیجی هایی که بر می گردند شهر باید گروهان و گردان هر مسجد رادرست کنند اعزام مجدد ها هم باید برگردند به یگان های خودشان، مثل مسافری که برمی گردد به خانه ش. این طوری سازمان رزم درست و حسابی داریم. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 45 موضوع : اجتماعی ، کادرسازی

فرمانده های تیپ ها بودند؛ خرازی، زین الدین، بقایی و.. .. حرف های آخر را زدند و شب حمله مشخص شد. حسن شروع کرد به نوحه خواندن. وقتی گفت « شهادت از عسل شیرین ترست» هق هقش بلند شد. نشست روی زمین و زار زد. از اول روضه رفته بود سجده. کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند. سر که برداشت از اشک، تا پتوی سوم خیس شده بود. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 95 موضوع :‌ متفرقه ، آرزو

ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت. اتاقش که می رفتی، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند. حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 15 موضوع : متفرقه ، اطلاعات عملیات

خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود. بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه، فکر می کنه از نیروهای دشمنه. » حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت. نفس راحتی کشیدم . یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 16 موضوع : متفرقه ، اطلاعات عملیات

افسر رده بالای ارتش عراق بود. بیست روز پیش اسیر شده بود. با هیچ کدام از فرماندها حرف نمی زد. وقتی حسن آمد، تمام اطلاعاتی را که می خواستیم دو ساعته گرفت. بچه های به شوخی می گفتند « جادوش کردی ؟» فقط لبخند می زد. می گفت « به فطرتش برگشت. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 38 موضوع : متفرقه ، اطلاعات عملیات

سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 8 موضوع : متفرقه ، تشویق و تنبیه

پیش نهادشان برای آزادی خرمشهر، جنگ شهری و کوچه به کوچه بود. حسن گفت« نه. اول شهر را محاصره می کنیم، بعد عراقی ها را تو خناب اسیر می کنیم. » صف طولانی اسرا رد می شد؛ روی دست هاشان زیر پوش های سفید. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 68 موضوع : متفرقه ، خرمشهر

گنبد سوراخ سوراخ مسجد جامع خرمشهر دیدمی شد. تانک و نفر برهای عراقی سالم تو بیابان جا مانده بود. بچه ها می خواستند غنیمت بگیرندشان، حسن پشت بی سیم گفت « همه شو آتیش بزنید. دود و آتیش ترس عراقی ها را چند برابر می کنه. زود تر عقب نشینی می کنند. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 70 موضوع : متفرقه ، خرمشهر

همهمه ی فرماندها بلند بود که «عملیات متوقف بشه. » حسن یک دفعه قرمز شد و با عصبانیت داد زد «خجالت نمی کشید ؟ بیست روزه که به مردم قول دادیم خرمشهر آزاد می شه. ما تا آزادی خرمشهر این جاییم. »پس فردا خرمشهر آزاد شده بود. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 72 موضوع : متفرقه ، خرمشهر

رخت خوابش دو تا پتو سربازی بود. همینطور که دراز کشیده بود، با صدای بلند می خندید. – یه کمی یواش تر. بغل دستتون اتاق فرماندهیه. – بابا عراقی ها اومده اند تو مملکت ما می خنده ن، ما سر جا مون نمیتونیم بخندیم؟ یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 41 موضوع : متفرقه ، شادی

چهار ماه از جنگ می رفت. بین عراقی های محور بستان و جفیر ارتباطی نبود. حسن بعد از شناسایی گفت« عراقی ها روی کرخه و نیسان و سابله پل می زنند تا ارتباط نیروهاشون برقرار بشه. منتظر باشین که خیلی زود هم این کارو بکنن. » یک هفته بعد، همان طور شد. نیروهای دشمن در آن محور ها باهم دست دادن. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 13 موضوع : متفرقه ، شناسایی

باشگاه گلف اهواز شده بود پایگاه منتظران شهادت. یکی از اتاق های کوچکش را با فیبر جدا کرد ؛ محل استراحت و کار. روی در هم نوشت « 100% شناسایی، 100% موفقیت. » گفت «حتی با یه بی سیم کوچیک هم شده باید بی سیم های عراقی را گوش کنید. هرچی سند و نامه هم پیدا می کنید باید ترجمه بشه. » از شناسایی که می آمد، با سر و صورت خاکی می رفت اتاقش. اطلاعات را روی نقشه می نوشت. گزارش های روزانه رانگاه می کرد. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 14 موضوع : متفرقه ، شناسایی

دیشب رفته بودند شناسایی. امشب می گفتند « دیگه نمی ریم. فرماده گردان گفته یه شب برید، اونم برای این که شب حمله گردان رو ببرید. » سرشان داد کشید « پس فردا عملیات داریم. حرف گردان و تیپ نیست، حرف اسلامه. شما شرعا مسئولید امشب هم خلاف کردید نرفتید. برید واقعا استغفار کنید. حالا پاشید زودتر راه بیفتید، به بچه ها برسید!» یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 53 موضوع : متفرقه ، شناسایی

برگشتنی موتورش خراب شد. بیابان و گرما کلافه ش کرده بود. باید زودتر فرم های شناساییش را می نو شت. حسن گزارش را که می خواند، زیر چشمی نگاهش کرد. برگه ها را پس داد و گفت « معلومه خسته بودی. دوباره بنویس، ولی این دفعه با حوصله، با دقت. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 58 موضوع : متفرقه ، شناسایی

خرمشهر رو به رومان بود. نصفه های شب با حسن از کارون رد شدیم. به چند قدمی گشتی های عراقی رسیدیم. حسن با دقت سنگر ها و جابه جایی دشمن رادید. گفت« مثل اینکه هیچ تغییری ندادن. » گفتم « پس بار اولت نیست که می آیی این جا؟» گفت « نه. از عملیات فتح المبین دارم می آم و می رم. الان خیالم راحت شد، معلومه هنوز متوجه جابه جایی های ما نشدند. عملیات بیت المقدس را باید زود تر شروع کنیم. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 66 موضوع : متفرقه ، شناسایی

با این که بچه های شناسایی تی تیش مامانی نبودند، اما تاول پاها خیلی اذیتشان می کرد. حسن با سوزن تاول هاشان را ترکاند. گفت« باند پیچی کنید. شب دوباره باید برید شناسایی. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 67 موضوع : متفرقه ، شناسایی

روزهای آخر بیش تر کتاب « ارشاد » شیخ مفید را می خواند. به صفحات مقتل که می رسد، های های گریه می کرد. هرچه گفتند «تو هم بیا بریم دیدن امام» گفت « نه، بیام برم به امام بگم جنگ چی ؟ چی کار کردیم ؟ شما برید، من خودم تنها می رم شناسایی » گلوله ی توپ که خورد زمین، حسن دستی به صورتش کشید. دو ساعتی که زنده بود، دائم ذکر می گفت. فکر نمی کردم که دیگه این صدا را نشنوم. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 99 موضوع : متفرقه ، شهادت

ساعت دو سه نصفه شب بود. کالک را گذاشت و گفت « تا صبح آماده ش کنید. » کمی مکث کرد و پرسید « چیزی برا خوردن دارید؟» گوشه ی سنگر کمی نان خشک بود همان ها را آب زد و خورد . یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 79 موضوع : متفرقه ، غذا

اصرار داشت. که پیام رادیویی بفرستیم. اعلامیه بریزیم توی عراقی ها. طرحش اثر داشت. هر روز توی کرخه کور کلی عراقی تسلیم می شد. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 36 موضوع : متفرقه ، فریب دشمن

سر راه مدرسه رفتیم کتاب فروشی. هرچی پول داشت کتاب خرید. می خواند؛ برای دکور نمی خرید . یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 4 موضوع : متفرقه ، مطالعه

سه تا تیپ درست کرده بود؛کربلا امام حسین، عاشورا و چند گردان مستقل. پشت بی سیم به رمز می گفت « کربلا ! امام حسین اومد؟ عاشورا ! امام حسین تنها است. » برای جا به جایی نیروها از منطقه ی آهودشت به گرم دشت می گفت « آهو ها رو بفرستین اون جاییکه هواش گرمه. » نیروی کارکشته که می خواست می گفت «کنسرو پخته بفرستین، نه خام. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 31

اصرار داشت. که پیام رادیویی بفرستیم. اعلامیه بریزیم توی عراقی ها. طرحش اثر داشت. هر روز توی کرخه کور کلی عراقی تسلیم می شد. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 36 موضوع : متفرقه ، هوشمندی.[۱]

پانویس

  1. نرم افزار نشانه ، کانون فاطمه الزهرا شهرضا

رده‌ها

آخرین تغییر ‏۵ خرداد ۱۳۹۹، در ‏۲۲:۵۶