حسن برزگر | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | 1344 ، خراسانبجنورد |
شهادت | 1361/07/26 |
محل دفن | بجنورد |
سمتها | امدادگر-بهیار-پرستار |
زندگینامه
حسن برزگر، در سال 1344 در روستای «ینگه قلعه» از توابع شهرستان بجنورد دیده به جهان گشود. دوران ابتدایی را در زادگاه خود سپری کرد و سپس برای ادامه تحصیل به شهر رفت. دوران تحصیل او در دبیرستان همزمان با جنگ تحمیلی بود. علاقهی شدید او به انقلاب و امام و شهدای جنگ موجب شد تا پس از شرکت در یک دورهی فشردهی امدادگری، به عنوان پزشکیار و امدادگر عملیاتی، روانهی جبهه شود. سرانجام در تاریخ 13/7/1361 در منطقهی سومار و در عملیات «مسلم بن عقیل» بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.
وصیت نامه
«ان تنصر ا... ینصرکم و یثبت اقدامکم» ای کسانی که ایمان دارید ! اگر یاری کنید خدا را ! یاریتان خواهد کرد و قدمهایتان را محکم و استوار نگه میدارد. من همیشه دستهایم را به سوی خدای یکتا که شریک و همتایی ندارد، بالا میبرم و از او میخواهم که مرا به راه راست که انبیا آن را پیمودهاند، هدایت نماید و در این راه، جز شهادت چیز دیگری نمیخواهم. امروز که متجاوزان در سراسر جهان آشوب بر پا کردهاند و همه را از بزرگ و کوچک قتل عام و خانههای آنان را ویران و مردان و زنان و کودکان را آواره میکنند، ما نمیتوانیم در برابر این همه متجاوز آرام بگیریم. من میروم تا راه کربلا را باز کنم و شما ای هموطن همچون گذشته در صحنه باشید که خدا با شماست. من از روستای «ینگه قلعه» 4 کیلومتری شهرستان بجنورد هستم. از پدر عزیزم که مرا بزرگ کرده و همچون درختی پرورش داده نه البته درختی بدون ثمر... و از مادری مهربان که همیشه در قلب من بوده وهرگز او را فراموش نمیکنم، میخواهم همچون پدران ومادران شهدا، صبر و تحمل داشته باشند و اگر خداوند مرا قبول درگاهش نمود و به لقاء ا... پیوستم، گریه نکنند. از پدر عزیزم میخواهم که اگر شهید شدم، مرا در مزار شهیدان بجنورد، معصوم زاده، به خاک بسپارید و از برادرم میخواهم که درس را دنبال کند، چون جامعه به افراد متعهد احتیاج دارد. ضمناً از همفکران خودم، دانشآموزان میهن تنها یک چیز میخواهم. ای برادران دانشآموز! خواهش برادر کوچک شما این است که صفهای مدرسه را پر کنید و نگذارید که ضد انقلاب به صفوف شما راه پیدا کند و باعث شود که شما راه اصلی را فراموش کنید.
خاطرات
• به یاد دارم من تقریباً 10 ساله بودم و در کلاس سوم ابتدایی درس می خواندم و برادر شهیدم حسن آن موقع در شهر درس می خواند که پدرم یک دوچرخه برایش خریده بود که با آن دو چرخه بین شهر و روستا رفت و آمد می کرد ( لازم به ذکر است که دوچرخه آن موقع خیلی ارزش داشت ) وقتی برادرم حسن از شهر برمی گشت، من می دویدم و از او خواهش می کردم که دو چرخه را به من بدهد تا سوار شوم با آنکه اصلاً دوچرخه سواری بلد نبودم. دوستان شهید می گفتند، این که دوچرخه سواری بلد نیست، خراب می کند ولی شهید توجهی نمی کرد و می گفت: دلش را نشکنیم و دوچرخه را به من می داد و من هی به زمین می زدم و باز دوباره سوار می شدم و با خوشحالی پیش دوستانم می گفتم امروز دوچرخه سواری کردم. برادرم حسن با مهربانی با من رفتار می کرد. • به یاد دارم موقع تابستان و فصل درو گندم ها بود. یک روز که هوا هم خیلی گرم و سوزناک بود و ما مشغول درو کردن بودیم و آب آشامیدنی مان هم در حال اتمام بود. برادرم حسن از آب کوزه با اینکه تشنه بود ننوشید و گذاشت تا پدر از آن آب بخورد و رفع تشنگی کند. بارها در بین صحبتها و توصیه هایش اظهار می داشت که باید در این گونه مواقع به یاد حضرت سید الشهداء افتاد که در صحرای گرم و سوزان کربلا به چه شکلی به شهادت رسیدند. • به یاد دارم هنگامی که من برای رفتن به جبهه ثبت نام کردم و آماده اعزام شدم. برادر شهیدم حسن به من اجازه رفتن نداد که من به جبهه بروم، وقتی دلیلش را از او پرسیدم گفت: برادر تو دارای زن و فرزند هستی، اجازه بده من به جای شما بروم، با اصرار زیاد مرا منصرف کرد و خود به جای من به جبهه رفت. • در خاطرم هست روزی که برادرم حسن می خواست دوباره به جبهه اعزام شود به خانه ما آمد دیدم چند دست لباس امدادگری برای خودش و دوستانش گرفته است که یک دست از آن لباسها خون آلود بود به او گفتم: تو لباس تمیز را بپوش، اما شهید در جوابم گفت: چرا این حرف را می زنی؟! چه فرقی می کند ما همه برادریم ، این لباسها را برادرهای ما پوشیده اند ، حالا ما باید بپوشیم. • به خاطر دارم روزی که برای اولین بار فرزندم حسن می خواست به جبهه برود، مادرش رو به شهید کرد و گفت: پسرم نرو، شما بچه کوچک داری و باید از زن و بچه ات مراقبت کنی. اما شهید گفت: نه مادر، من باید بر جبهه بروم، زن و بچه، ناموس ما دست دشمن است آن موقع من به جبهه نروم؟ این دینی است که به گردن من است باید انجامش بدهم. • به خاطر دارم بعد از شهادت پسرم حسن برزگر بود که عروسمان می خواست صاحب فرزند شود که بنده نام نوه ام را حسن در نظر داشتم ولی مادر شهید نگران بود که نام شهید را روی نوه اش بگذاریم زیرا اینطوری به یاد فرزندمان می افتاد تا اینکه شبی بعد از نماز صبح شهید به خوابم آمد ایشان خیلی سرحال و شاداب و لباس خیلی تمیز و شیکی پوشیده بودند، شهید چهره ی بسیار نوارنی داشت من گفتم پسر جان، تو کی آمدی؟ حرفی نزد و شهید همینطور کوچک شد تا اینکه مثل یک نوزاد درآمد من گفتم: مواظب باش که بچه نیفتد که از خواب بیدار شدم که فرادی آنروز خبردار شدم که عروسمان زایمان کرده است و خداوند پسری به او بخشیده که بنده نام نوه ام را هم نام پسر شهیدم حسن نامیدم و خوابی را که دیده بودم را برای مادرش بازگو کردم و ما فهمیدم که دلگیری ما از بابت نام شهید بیهوده بوده است. • قبل از شهادت فزرندم حسن، یک شب خواب دیدم که حسن آمده به او گفتم تو باید الان در جبهه باشی اینجا چکار می کنی؟ شهید گفت : من آمدم تا برایتان دروگر بگیرم. فردا صبح خوابی را که دیشب دیده بودم را برای پدرش بازگو کردم و گفتم : چنین خوابی را دیده ام که چند روز بعد خبر شهادت و جبازه اش را برایمان آوردند. • به خاطر دارم آخرین باری که فرزندم حسن از جبهه به مرخصی آمده بود گفت: مادر سر من را حنا کن. گفتم: نه مادر جان حنا نمی کنم تو جوانی ممکن است چشم زخم به تو بزنند، خلاصه حسن اصرار کرد تا اینکه مجبور شدم سر شهید را حنا کنم و ایشان رفته بود و عکس گرفته بود و آنها را چاپ و بزرگ کرده و به خانه خواهرش برده و پیش آنها گذاشته بود و ما خبر نداشتیم به خواهرش گفته بود هر وقت مادر آمد آنها را به او بده گویا می دانست که این بار شهید می شود و دیگر برنمی گردد.[۱]