خاطرات
همان شبی که برادرم حسن به شهادت رسیده بود خواب دیدم که در بیابانی هستم و گنجشکی در دستم هست و با خود گفتم:این گنجشک را برای دو بچه ام می برم که با آن بازی کنند چند قدمی که راه رفتم یک مرتبه گنجشک از دستم پرید و روی زمین افتاد و دقیقا همانجایی که گنجشک افتاد از همانجا آب بیرون آمد و گنجشک رفت داخل آب و بعد که آمد از آب بیرون دیدم بجای سر گنجشک سر داداشم حسن است و دارد به من نگاه میکند تقریبا یک ربعی به من نگاه کرد تا اینکه من از خواب بیدار شدم.[۱]