حسین عبدلی جامی | |
---|---|
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | تربت جام |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدرعباس |
خاطرات محبت و مهربانی موضوع محبت و مهرباني راوی حسین عبدلی متن کامل خاطره
بهار بود _ راستش نمی دانم بهار 60 بود یا بهار 61 می دانم هوای بهاری بود. با او راز دل می کردیم و حرف از جبهه آمد و گفت: یک شب در سنگر نشسته بودیم و می خواستیم شام بخوریم. ناگهان دو تا مجروح بسیار صدمه دیده را آوردند. همه می گفتند که این دو تا رفتنی هستند اما من گفتم: نه. دست خداست که اگر خدا عاشق آنها شده باشد. آنها را شهید می کند و به طرف خود می کشد ولی خوب شاید هنوز زود باشد که خدا بخواهد آنها را به طرف خود بخواند. بالاخره آن دو تا مجروح را به بیمارستان رساندند. آن شب من شام خوردم اما اصلاً از گلویم پایین نرفت. به فکر آن دو تا مجروح بودم و فکر می کردم الان جلوی چشمم قرار گرفته اند. بالاخره شب صبح شد و من از خدا می خواستم که آن دو تا بهبود یابند. به این فکر بودم که آنها پدر و مادر برادر و خواهر دارند که انتظار این دو تا را می کشند و چشم به در دوخته اند که کسی آنها از جبهه بیایند.فکرم یکسره مشغول به آن دو بود بالاخره آن روز هم گذشت و روزی دیگر از روزهای خدا آغاز شد. همانطور روز و شب می گذشت. من هرگز این دو را فراموش نکرده بودم. یک روز نزدیک سنگر ایستاده بودم. دیدم یک ماشین آمد و سه نفر پیاده شدند. من فکر کردم مثل همیشه بچه ها هستند و آب آورده اند. اما ناگهان دلم مثل یک کبوتر به هوا پرواز کرد و مثل این بود که گویی دنیا را به من داده اند. آن دو مجروح را که قبلاً آورده بودند دیدم که آن دو با یک نفر دیگر کنار ماشین ایستاده اند و منتظر هستند. رفتم جایشان و با آنها دست دادم و احوالپرسی کردم و جریان را برایم تعریف کردند که بعد از مجروح شدن به بیمارستان رفتیم و در آنجا آدرم زیاد بود. یعنی عاشق خدایی زیاد بود که به دیار باقی شتافته بودند. منظورش شهیدان آنجا بود. بالاخره آن دو نفر بهبود یافته بودند.[۱]