تاریخ تولد : 1337/06/10 نام : رضا محل تولد : فریمان نام خانوادگی : تمیز تاریخ شهادت : 1362/01/24 نام پدر : محمدعلی مکان شهادت : شرهانی تحصیلات : ابتدایی منطقه شهادت : شغل : پاسدار یگان خدمتی : گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : جاویدالاثر
زندگینامه
رضا تمیز درسال 1337 در روستای تقیآبادِ فریمان پا به عرصه حیات گذاشت. او تحصیلات خود را تا پایان دوره ابتدایی در زادگاهش پشت سر گذاشت. رضا از نوجوانی دوشادوش دیگر اعضای خانواده به کشاورزی پرداخت. سپس عازم خدمت سربازی شد و این در حالی بود که انقلاب وارد مرحله تازهای شده بود. او با فرمان امام(ره) از پادگان فرار کرد و به جمع انقلابیون پیوست، اما با پیروزی انقلاب به فرمان امام برای ادامه خدمت، خود را به ارتش معرفی کرد. پس از آن وارد کمیته انقلاب اسلامی شد و مدت یک سال در این نهاد انقلابی خدمت کرد. غائله کردستان و گنبد او را به این مناطق کشاند و با شروع جنگ تحمیلی و با پیوستن به سپاه پاسداران عازم جبهههای حق علیه باطل شد. رضا در طول مدت حضورش در جبهه فقط در زمان مجروحیت به فریمان آمد و خیلی سریع پس از بهبودی نسبی به جبهه بازگشت. این شهید بزرگوار در آخرین حضورش در1362/1/24 به عنوان فرمانده گروهان در منطقه عملیاتی شرهانی در عملیات والفجریک مفقود شد و در سال 1367 همزمان با تشییع پیکر مطهر برادر دیگرش به یاد او چند شاخه گل در گلزار شهدای تقی آباد به خاک سپردند.
وصیت نامه
خدا را شکر که توانستم به آرزوی دیرینهام که وصال ا... بود برسم، خداوند یکتایی که هر چند در آیات و نشانه های او بیشتر سیر می کنم از صمیم قلب عاشق و دلباخته او می گردم و من نور خدا را در میان سنگرها می بینم.
خاطرات
• شبی خواب دیم که در یک صحنة جنگ هستم و به من گفت: بر خیز و برو در جنگ شرکت کن به نظرم آمد آن شخص امام سجاد (ع) بودند و ناگهان متوجه یک سر شدم که از بدن جدا شده بود و احساس کردم آن سر سرور آزادگان حسین بن علی (ع) است. گفتند: آن سر را دفن کن و در حال کندن زمین متوجه شدم آن سر به یک گل زرد تبدیل شد و من آن گل را دفن کردم در این خواب برای من محو و آشکار شد که تا آخرین قطرة خونم باید از امام زمان(عج) و نائب به حقش دفاع نمایم و من شهید خواهم شد و بر نخواهم گشت. • شوهرم به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد. یک شب اذان شروع شد ، زمستان بود ، زود وضو گرفت و گفت اگر نماز جماعت می آیی برویم مسجد ؛ او راه افتاد و من هم پشت سرش ، تقریبا می دویدیم ، یکی از همسایه ها که آن جلوتر بود فکر کرد ما دعوایی چیزی کردیم ، آمد جلو و دستهاشو باز کرد و گفت چیه ؟ گفتم هیچی حاج آقا الان نماز را می بندند و بعد دستهایش را جمع کرد و معذرت خواست و رفت کنار ، شهید همیشه از این خاطره یاد می کرد. • مرتبة آخری که شوهرم مرخصی آمده بود حالت دیگری پیدا کرده بود ، حرفهایی می زد که قبلا هرگز نمی گفت ؛ روز 18 اسفند خداحافظی کرد و رفت به جبهه ، خیلی دلولپس شدم ، شب شد خوابم نمی برد ، شب از نیمه شب گذشت ، بالاخره خوابم برد ، در عالم خواب دیدم که دندانم کنده شده و توی دستم گرفتمش ، گفتم : اینکه سالم است پس چرا کنده شده ؟ از خواب پریدم و خیلی ترسیده بودم ، تا صبح خوابم نبرد ، گفتم : هر اتفاقی باشد می افتد ، طولی نکشید ، 18اسفند شوهرم رفت و 21 اسفند در عملیات به شهادت رسید.[۱]