شهید علی اصغر حسینی محراب
خاطرات
- در جریان عملیات کربلای 5 رژیم عراق تمام منطقه را به شدت بمباران شیمیایی کرد. شدت بمباران به حدی بود که اکثر فرماندهان و نیروهای تحت امر آنها شیمیایی شده بودند. محراب در این عملیات مسئول هماهنگ کننده بود به همین دلیل در طول عملیات باید یکسره با بی سیم نیروها را هدایت می کرد. لذا مجبور بود که هر چند دقیقه یک بار ماسکش را بردارد و با نیروهای تحت امرش صحبت کند. من به نزدیک محراب رفتم و به او گفتم: ماسک صورتت را بالا بزن . حجم شیمیایی منطقه بالاست. ممکن است تو را از پا دربیاورد. این کار را نکن و سریع ماسکت را بزن. محراب در جواب گفت: من باید با بی سیم به هر نحوی که شده با نیروها صحبت کنم و آنها را هدایت و راهنمایی کنم .
- خاطره ای که خود ایشان نقل می کردند این بود که: در یکی از شبهای سرد زمستان گروهی از برادران رزمنده از سمت دیوان دره به طرف بیجار حرکت کرده بودند . در آن موقع تأسیس جاده به عهده ارتش بود که آنها ساعت 8 صبح می آمدند و ساعت 4 بعد از ظهر قبل از تاریک شدن هوا به مقرشان برمی گشتند. این گروه در راه به کمین ضد انقلاب خورده بودند. ضد انقلاب کفشها و جورابهایشان را بزور از پایشان درآورده بود. به آنها دستور داده بودند که با پاهای برهنه بر روی برف به راه بیفتند.آقای محراب وقتی که شنیده بود نیروها به کمین خورده اند. خودش را رسانده بود ولی چون آنها از راههای مال رو رفته بودند تعقیب آنان با ماشین امکانپذیر نبود. بعدها مشخص شد که خیلی از برادران بر اثر سرما به شهادت رسیده اند و هر کس هم که تیر می خورده و روی زمین می افتاده ضد انقلاب تیر خلاصی به او می زده است و آقای محراب بسیار متأسف بود که نتوانسته است به برادرانی که اسیر شده اند کمکی بکند. او از حدود 130 کیلومتری خودش را به منطقه رسانده بود که اگر بتواند به نیروها دربند کمکی بکند .
- پسرم نقل می کرد و می گفت: وقتی به جبهه اعزام شدم دائی اصغر مرا به گردان دیگری فرستاد و برای دلجویی من گفت: یک خواهر زاده ام شهید شده، اگر تو هم شهید شوی من دیگر نمی توانم به صورت خواهرم نگاه کنم. بعد از مدتی یک شب قرار شد گردان دائی اصغر در یک عملیات شرکت کند. وقتی من از جریان باخبر شدم به نزد دایی ام رفتم و گفتم: من هم می خواهم در این عملیات شرکت کنم . دائی اصغر مرا دعوا کرد و گفت: چه کسی به شما اجازه داده که به خط مقدم بیایی؟ من از برخورد ایشان خیلی ناراحت شدم. دائی اصغر وقتی ناراحتی مرا دید آمد و صورتم را بوسید و گفت: بیا در کنار خودم باش و باهم در عملیات شرکت کنیم .
- یک روز نزدیکی های غروب برادر محراب از ناحیة کلیه احساس درد می کرد و در قسمت عقب ماشین به حالت درازکش خوابیده بود . همین طور که به طرف اهواز در حرکت بودیم برادر محراب به من گفت : به اولین آبادی یا شهری که در طول مسیر رسیدیم برای اقامة نماز اول وقت حتماً ماشین را نگه دار . اما من بر خلاف حرف محراب از یک آبادی که عبور کردیم چون حال محراب خوب نبود فقط به این فکر می کردم که با سرعت او را به اهواز برسانم . اما در یک لحظه محراب چراغهای آبادی را دید و با یک حالت عصبانیتی گفت : مگر من نگفتم به اولین آبادی یا روستایی که رسیدیم نگهدارید؟ گفتم : با این حالتان بهتر است هر چه سریع تر شما را به اهواز برسانم . گفت : تمام این کارهای ما فقط به خاطر برپایی نماز اول وقت است . حالا شما چصوری راضی شدید به خاطر بهبودی حال من نماز را به تأخیر بیندازی .
- مدت زمانی محراب در واحد اطلاعات به عنوان جانشین من بود و من به خاطر اینکه جثة محراب خیلی از من بزرگتر بود خجالت می کشیدم عنوان کنم که محراب جانشین من است و همیشه محراب را دعوت به کشتی می کردم . و محراب هم که می دانست من توان کشتی گرفتن با او را ندارم همیشه به هر نحوی طفره می رفت . ولی یک روز در حضور جمعی از بچه هامن با حرفها یم محراب را خیلی اذیت کردم و کلی برایش کرکری خواندم تا اینکه گفت :مجید بلند شو تا با هم کشتی بگیریم . ما آماده شدیم تا با هم کشتی بگیریم . از طرفی محراب همیشه عادت داشت قبل از اینکه کشتی بگیرد زمین مسابقه را به رسم پهلوانان می بوسید. همین که محراب آمد زمین را ببوسد من از فرصت استفاده کردم و دستش را گرفتم و او را جلو انداختم و بعد سریع خودم را به پشت او رساندم و او را به زمین زدم . محراب که کاملا گیچ شده بود از روی زمین برخواست و از من خواست که دوباره کشتی بگیریم ولی چون من می دانستم این مرتبه محراب حتما مرا به زمین میزند ، از کشتی گرفتن با او خود داری نمودم . محراب هم که اصل جریان را میدانست دیگر اصراری بر کشتی گرفتن مجدد با من نکرد .
- در زمان برپایی مسابقات آموزشگاه ها ، بعد از قرعه کشی یکروز بر حسب اتفاق غلی اصغر حریف یکی از دوستانش شد . علی اصغر و دوستش به قدری از این موضوع ناراحت بودند که هر دو نقر حاضر به رفتن روی تشک کشتی نمی شدند که بروند . مسئولین مسابقات به آنها کفتند : اگر کشتی نگیرید هر دو نفر شما از مسابقات حذف خواهیم کرد. بالاخره با اصرار مربیان و مسئولین کشتی آغاز شد . در راند اول هر دو کشتی گیر بدون انگیزه کشتی می گ رفتند. وقتی راند اول تمام شد دو کشتی گیر جهت استراحت به نرد کوچهای خود رفتند . در این هنگام برادرم به اصغر گفت :چرا کشتی نمی گیری؟ اگر این کشتی را ببری حتما قهرمان می شوی . علی اصغر گفت : آخر ما با هم دوست هستیم سپس با اصرار مربی و دیگراد جهت کشتی گرفتن آماده شد . در پایان مسابقه زمانی که داور می خواست دست علی اصغر رابالا ببرد او از این کار جلو گیری کرد . بلافاصله دوستان علی اصغر او را بغل کردند و با صلوات او را بیرون بردند . زمانی هم که علی اصغر به عنوان قهرمان می خواست به بالای سکو برود اصرار می کرد که با دوستش با هم روی سکوی قهرمانی بروند .
- پدر خانم برادرم که یک روحانی هستند نقل کرد و گفت : یک روز من با حاج اصغر جلوی مغازه پدر ایشان نشسته بودیم در این هنگام چند خانم جهت خرید می خواستند وارد مغازه شوند . حاج اصغر بلا فاصله به من گفت : حاج آقا بیا ید با هم به قسمت عقب مغازه برویم تا هنگامی که این خواهران خرید می کنند چشم ما به آنها نیفتد .
- یک روز اصغر محراب خطاب به محمود کاوه گفت : محمود تو مثل خرگوش از کوهها بالا می روی . محمود کاوه در جواب گفت : اصغر مثالی از این بهتر نمی توانستی برای من بزنی .
- برادرم علی اصغر محراب در جریان درگیریهای کردستان هردو لاله گوشش بر اثر اصابت تیر قناسه توسط دموکراتها سوراخ شده بود . ( هر کدام از لاله گوشهایش در جریان یک عملیات تیر خورده بود ) بعد از این اتفاق یکروز اصغر خطاب به مادرم گفت : مادر تو که گوشهای مرا برای غلامی امام حسین (ع ) سوراخ نکردی اما دموکراتها این کار را کردند .
- قبل از درگیری جنگل آلواتان برادر سنجوی (فرمانده قرارگاه سیدالشهداء) و برادر محمودکاوه جهت تصرف یکی از مقرهای مهم و استراتژیک کومله ها در یکی از ارتفاعات مشرف به منطقه عملیاتی اصغر را انتخاب کردند که به همراه گروهی جهت پاکسازی آنجا برود. اصغر محراب به همراه احمد صلواتی خواهر زاده شهید به اتفاق تعدادی دیگر به آنجا رفتند. و عملیات انجام دادند تا اینکه به سنگر آخر رسیدند. دور تا دور سنگر را نیروهای ایرانی محاصره کردند. اما کومله ها به شدت مقاومت می کردند. یکی از نیروهای کومله نارنجکی را به بیرون پرتاب کرد که موج انفجار و ترکش آن باعث پرتاب اصغر شد اما نیروهای او موفق شدندکه آن سنگر را بگیرند و کومله ها را به درک واصل کنند. پس از فتح کامل آن منطقه محمود کاوه از بی سیم چی اوضاع را می پرسد و بی سیم چی هم بی سیم را به نزد اصغر آورده بود که خودش صحبت کند و اوضاع را برای محمود کاوه تشریح کند. اصغر هم در حالتی ما بین هوش با لهجة مشهدی گفته بود که: محمود تپه رو گرفتم ولی خودمم رفتم. بعد از مدتی که اصغر خوب شد برادر سنجوی هر وقت با برادر کاوه تماس میگرفت یا با یکی از بچه های تیپ صحبت می کرد می پرسید و می گفت: اصغر رفتی یا هنوز هستی .
- اولین مرتبهای که اصغر در مسابقات قهرمانی آموزشگاهها شرکت کرد من هم عضو تیم بودم . مسابقات قهرمانی آن سال در شهرستان سرخس برگزار می شد. اصغر در اولین مسابقه در مقابل حریفی از شهرستان سرخس قرار گرفت و چون به فنون کشتی کاملاً آشنا نبود معمولاً هر فنی را که می خواست اجرا کند به من نگاه می کرد. اصغر در آن کشتی فن کنده افلاک را می خواست اجرا کند و بالا بیاورد در بین سه چهار هزار تماشاگر به دنبال من می گشت که بگویم فنی که می خواهد اجرا کند درست است یا نه . و اصلاً به حرفهای مربی اش هم توجه نمی کرد . به محض اینکه مرا در بین تماشاگران دید، گفت : همینه ،این خودشه، درسته . پس از اینکه من آن فن را تأیید کردم اصغر آنرا اجرا کرد . پس از پایان مسابقه بچه ها به شوخی به اصغر می گفتند : همینه ،این خودشه، درسته .
- یکروز تعدادی از بچه های شرور کلاس ، شلوغی های که در کلاس اتفاق افتاده بود را به یکی از دانش آموزان آرام وگوشه گیر که وضع مالی خوبی هم نداشتند ، نسبت دادند. اصغر محراب چون می دانست این دانش آموز مظلوم است ونمی تواند از حق خودش دفاع کند خیلی عصبانی شد وبه معلّم گفت : باید این را بدانید مقصر اصلی همان اشخاصی هستند که مدعی شده اند این شخص شلوغ کرده است . پس چرا می خواهید حق کشی کنید وبه این شخص مظلوم زور بگو ئید .
- یکسری برادر محراب پس از شهادت محمود کاوه برای ما تعریف کرد و گفت : محمود کاوه با آن سنّ و سال کم و جثّة کوچک آنچنان ابهّتی داشت که حتّی نیروهای عراقی هم از او می ترسیدند . در جریان عملیّات یک روز کاوه از ناحیّة دست مجروح شد . ضدّ انقلاب گمان کرده بودند محمود کاوه شهید شده است . به همین دلیل مردم مهاباد در شهر شلوغ کرده و عنوان نموده بودند که اصل کاریی پاسدارها ( محمود کاوه) از بین رفته ، پس حالا وقت آن است که شلوغ کنیم . محمود وقتی جریان را فهمید با همان دست مجروحش سریع به اتّفاق سوار یک ماشین تویوتا شدیم و زمانیکه به فلکة اصلی شهر مهاباد رسیدیم به قسمت عقب ماشین رفت و به راننده گفت : دور فلکه دور بزن . خودش هم عقب ماشین به حالت ایستاده به مردم گفت : نه آقاجان ، آن کسی که گفته محمود کاوه شهیده و الان زنده نیست . اشتباه فهمیده است . ببینید من هنوز زنده و در خدمتتان هستم. پس از آن که کاوه را دیدند شلوغی شهر مهاباد پایان یافت .
- یک روز در دشت صافی از منطقة کردستان در حال حرکت بودیم که از بالای تپّه های اطراف به طرف ما تیراندازی شد. با تیراندازی کوموله ها دستة ما از هم پاشید و تا به خودمان آمدیم که دسته را جمع و جور کنیم شب شد و به تاریکی خوردیم. اصغر به من گفت: ما نباید شب را در اینجا بمانیم. باید به بالای همان تپّه ای که کوموله ها در آنجا مستقر هستند برویم و آنجا را تصرّف تا بتوانیم با تیراندازی، کوموله ها را از منطقه بیرون کنیم. اگر این کار را نکنیم و صبح شود آنها می فهمند که این پایین هستیم و تمامی بچّه ها را خواهند کشت. من گفتم: اصغر تعداد نیروهای ما کم است. اصغر گفت: عیبی ندارد با همین تعداد کم به بالای کوه می رویم و آنجا را می گیریم. من خودم راه را به خوبی بلد هستم. در نهایت با تلاش بچّه ها و درایت محراب آن تپّه را از کوموله ها گرفتیم .
- در زمان برگزاری مراسم جشن علی اصغر ، تعدادی از بچه های رزمنده که کمی از بقیه شوخ تبع تر بودند به محراب گفتند: اصغر مجلس تو مثل مجلس عزا داری همه اش صلوات است . محراب هم در جواب به آنها گفت : بچه ها زمانه طوری است که بهتر است مراسم ازدواج ساده برگزار شود تا باعث اذیت و آزار خانواده های شهدا ، جانبازان و رزمندگان نشود .
- یکسری به اتفاق محراب به مرخصی آمدیم . در طول مدت مرخصی ،یک روز محراب را با یک ماشین تویوتا وانت در اطراف فلکه ملک آباد دیدم. محراب همین که من را دیدند نگه داشت . زمانی که سوار ماشین او شدم پرسیدم: محراب چه کار می کنی ؟ گفت: با این تویوتا وانت کار می کنم تا کمک خرج زندگیم باشد . گفتم: همة این ماشین از خودت است ؟ گفت : همه اش که نه، یک مقداری از آن متعلق به پدرم است . من چون شناخت کامل از شخصیت و پست و مقام محراب در جبهه داشتم برایم خیلی تعجب آور بود که او هم مثل تمام مردم عادی امرار معاش و زندکی کند .
- در جلسه ای که در قرارگاه خاتم برگزار شده بود، فرماندهان یگان دریایی لشکر های سپاه حضور و محراب هم حضور داشت. در آن جلسه پیشنهاد شد که پل بصره را به جهت اینکه جنبه حیاتی برای عراق داشت منهدم کنند و برای این داوطلب می خواستند که چه کسی این کار خطرناک را انجام می دهد. هیچ کس عکس العملی نشان نداد. در این هنگام محراب با این که از تمامی خطرات این کار مطلع بود و می دانست که اینکار برگشتی ندارد از جا برخاست و این کار را قبول کرد و گفت : من حاضرم با این گروهان به عنووان گروهان شهادت این پل را منهدم کنم تا نیروی اسلام به پیروزی برسند بعد از این اتفاق، بچه های خراسان می گفتند : محراب با این کار شجاعانه آبروی لشگرهای خراسان را خرید .
- مدتی بود که وضعیت منطقه گلشهر خیلی خراب بود بطوریکه هیچکس جرأت نمی کرد به تنهایی به آنجا برود. یکروز اصغر به تنهایی برای دستگیری چند نفر قاچاقچی به منطقه گلشهر رفت. قاچاقچی ها می دانستند که حتی 3-4 نفری هم حریف اصغر نمی شوند به همین دلیل با سلاحهای گرم و سرد به او حمله کرده بودند.در نهایت اصغر موفق شده بود که یکی از قاچاقچی ها را دستگیر نماید اما بقیه فرار کرده بودند. اصغر زمانیکه پایش را غرق در خون دیده بود تازه متوجه شده بود که پایش چاقو خورده است .
- برادرم علی اصغر نقل می کرد و می گفت: در زمانیکه شهرستان مهاباد در دست نیروهای کومله بود یک روز من و یک تیربارچی به همراه یک راننده با ماشین به سمت مهاباد حرکت کردیم. وقتی به شهر مهاباد رسیدیم اصلاً فکر نمی کردیم که به کمین کومله دمکرات برخورد کنیم. اما به محض اینکه به اولین خیابان ورودی شهر وارد شدیم از سوی دشمن به رگبار بسته شدیم دمکراتها از خانه های دو طبقه اطراف خیابان ما را زیر رگبار مسلسل های خودشان گرفتند. تیربارچی ما هم بلافاصله تیربارش را در پشت ماشین روشن کرد و خانه های اطراف را به رگبار بست. تیربارچی همینطور دور خودش می چرخید و خانه هایی را که احتمال حضور دمکراتها در آنجا بود را می زد. حدود 150 - 100 متری را با همان حالت آمدیم متأسفانه تیربارچی مورد اصابت گلوله قرار گرفت. راننده به محض اینکه تیربارچی تیرخورد ماشین را متوقف کرد بلافاصله به داخل جوی آب کنار خیابان پریدیم تا از تیررس دمکراتها در امان باشیم. هر لحظه حلقه محاصره تنگ و تنگ تر می شد من احساس کردم که اگر اوضاع همینطور پیش برود تیربار ماشین و خودمان به دست دمکراتها می افتیم که این مسئله برای من خیلی ناراحت کننده بود. بلافاصله به داخل بار ماشین پریدم و پشت تیربار رفتم و شروع به تیراندازی کردم. به راننده هم که تا آن لحظه داخل جوی آب بود گفتم: سریع سوار شو تا از اینجا برویم. او هم پشت فرمان نشست و در نهایت به سلامتی از آن محل خارج شدیم .
- اصغر در دبیرستان با افرادی که مواد مخدر توزیع می کردند شدیداً برخورد می کرد . یک روز آنها تصمیم گرفتند به صورت گروهی اصغر را کتک بزنند تا دیگر مزاحم کار آنها نشود. وقتی آنها به طرف اصغر حمله کرده بودند اصغر یک نفر از آنها را با دو دستش به روی هوا بلند کرده و سپس او را با شدت تمام به دیوار کوبیده بود و به او گفته بود دیگر تو را اطراف این دار و دسته نبینم. شماها بجای اینکه تریاک بکشید بروید کمی ورزش کنید. بقیه افراد وقتی صحنه را دیده همه وحشت زده پا به فرار گذاشته بودند .
- در منطقه حاج عمران قرار بود از سوی نیروهای دشمن پاتک انجام شود شب اول عملیات دشمن آتش سنگینی روی بچه ها می ریخت. ساعت حدود 1/5 نیمه شب بود و آتش دشمن لحظه به لحظه شدیدتر می شد که عملیات کربلای 2 شروع شد. برادر کاوه جناب آقای منصوری محراب و بچه های اطلاعات عملیات گردان مستقل قائم همگی جمع بودند و در حال توجیه کردن عملیات بر روی نقشه بودند. ناگهان یک خمپاره 60 به قسمت راست بچه ها برخورد کرد که در اثر آن کاوه از ناحیه دست مجروح شد و محراب هم چند تا ترکش به دست و پایش اصابت کرد و دچار خونریزی شدیدی شد. کاوه که وضع محراب را وخیم می دید به محراب گفت: چون خونریزی شما شدید است بهتر است به عقب بروید. ما اینجا هستیم و عملیات را ادامه می دهیم. محراب که کمی دلخور شده بود چند ثانیه ای مکث کرد و جوابی نداد . بلافاصله بچه های امداد آمدند و محراب را پانسمان کردند. محراب با همان وضع عملیات را کنترل و هدایت می کرد و گاهی که حرکت شدیدی انجام می داد باز خونریزی شدت می یافت ولی باز به ادامه کارش می پرداخت .
- تنها نطقه تحت سلطه منافقین منطقه ای در مابین شهر های پیرانشهر سردشت مهاباد و بوکان بود. منافقین بروی این منطقه تبلیغات زیادی کرده و حتی ادعا نموده بودند که نیروهای ایرانی توانایی تصرف این منطقه را ندارند و به همین دلیل روی این منطقه سرمایه گذاری کرده و نیروهایشان را هم در آن محل آموزش می دادند. یک روز دستور صادر شد برادران سپاه این منطقه را از دست منافقین آزاد کنند. به همین منظور برادر محراب به همراه تعدادی از فرماندهان ملبس به لباسارتش و جهت شناسایی به منطقه رفتند . پس از شناسایی کامل و دقیق منطقه 48-24 ساعت بعد برادر محراب طرح و عملیات را ریخت و طبق همان طرح به منطقه حمله کردیم و با کمترین تلفات و درگیری موفق به تصرف آن منطقه شدیم .
- یکی از همرزمان برادرم نقل می کرد و می گفت : زمانیکه در منطقه مستقر بودیم محراب سیگار کشیدن را ممنوع کرده و نوشته بو.د در این منطقه سیگار کشیدن ممنوع می باشد . بعد از مدتی 2 نفر از نیروهای بسیجی در آنجا سیگار کشیدند و وقتی با اعتراض سایر نیروها مواجه شدند گفتند: ما عمداً سیگار کشیدیم تا ببینیم چه کسی می خواهد جلوی ما را بگیرد ؟ ! وقتی این جریان به اطلاع محراب رسید محراب برای اینکه روابط بین رزمنده ها خراب نشود تمامی نیروها را در میدان صبحگاه جمع کرد و سپس آن دو نفر را به حالت سینه خیز و کلاغ پر حسابی اذیت کرد تا اینکه بالاخره خودشان اعتراف کردند که آنها آن حرفها را زده اند . بعد از این جریان دیگر کسی تا مدتها جرأت نمی کرد توی آن منطقه سیگار بکشد .
- زمانیکه در شهر مهاباد بودیم یکروز یکی از بچه های تهران خطای بزرگی انجام داده بود و برادر محراب خیلی ناراحت شده بود اتفاقاً همان روز برادر محراب می خواست بچه ها را جهت میدان تیر به بیرون پادگان ببرد. محراب مرا صدا زد و گفت: می خواهم بچه ها را به میدان تیر ببرم. شما الان بالای سر این برادر بایستید و تا زمانیکه من از میدان تیر برمی گردم باید دور پادگان سینه خیز برود. گفتم: چشم، خودم روی سرش می ایستم تا شما برگردید. من هم این برادر را چند مرتبه دور پادگان سینه خیز بردم بطوریکه سر آستینهایش پاره شده و از دستهایش خون می آمد. هر کسی که ما را می دید می گفت: برادر خسروی، این بنده خدا را بگذار کمی استراحت کند. گفتم: نه حاجی محراب این طور گفته است . حاجی بدون دلیل حرف نمی زند، بالاخره یک چیزی بوده که حاجی گفته با او اینطور برخورد شود. با توجه به اینکه آن برادر هیکل و درشت و تنومندی داشت اما زمانیکه حاجی مجراب برگشت او دیگر رمقی نداشت که بتواند سینه خیز برود این هم همچنان بالای سرش ایستاده بودم. حاجی وقتی به ما رسید و وضعیت را دید بلافاصله دست آن برادر را گرفت و او را بلند کرد و به من گفت: برادر خسروی، با این برادر چکار کردی؟گفتم: حاجی خودت گفتی او را سینه خیز ببرم تا شما برگردید! بعد از دور آنها را نگاه می کردم و حاجی محراب در حالیکه صحبت می کرد دیدم که شانه هایش می لرزد. به نظر می رسید حاجی محراب در حال گریه کردن است. بعد حاجی مرا صدا زد و گفت: برو از تدارکات یک دست لباس بگیر و اگر چیز دیگری هم این برادر نیاز دارد به او بدهید. گفتم: حاجی ، با نیروها اینطور برخورد نکنید نیروها گستاخ می شوند. البته من نمی دانم این برادر چکار کرده ولی از فردا کارهای بدتری هم انجام می دهد. حاجی گفت : نه ، مادر مقامی نیستیم که بخواهیم اینطور نیروها را مجازات کنیم. ما فقط می توانیم نیرو را تنبیه و یا مطلبی بگوییم که در حد نصیحت باشد. حال اگر آن شخص کار خلاف را تکرار کرد سرو کارش بعد از آن با دفتر قضایی است .
- یکبار محراب برایم تعریف میکرد و می گفت : یک روز من و دوستانم از یک محلی می شدیم که دیدیم یک فرد شرور مزاحم یک خواهر شده است . من جلو رفتم و به آن شخص گفتم : این کار شما خیلی زشت است . شما که فرد مؤمن و ایرانی هستی ، برای یک فرد ایرانی این کارها زشت است که انجام بدهید . بعد از چند دقیقه صحبت با آن فرد ، او قبول کرد که اشتباه کرده است .
- در سال 62روزیکه وارد تیپ ویژه شهدا شدیم چون نیروهای تازه وارد و نا آشنا به منطقه بودیم برادر محراب جهت هماهنگ کردن و آشنا نمودن ما با منطقه برایمان چندین سخنرانی کردو گفت : ای برادرن عزیز پاسدار و بسیجی ! شما ها که به این منطقه تشریف آورده اید باید بدانید این منطقه ،منطقه بسیار پر ارزشی است چون خونهای بسیار در این سرزمین ریخته شده است . و شما باید خودتان را با وضعیت این منطقه وفق بدهید . زیرا در این مخیط دشمنان اسلام هیچکدام شناخته شده و مشخص نیستند و هر کسی که از گوشه و کنار این نظام و انقلاب ضربه ای خورده ،خودش و گروهش و تمام امکاناتش را فراهم کرده که این منطقه را به تصرف خود در آورده اند. لذا من از شما خواهش می کنم ،چونکه این دشمن شناخته شده نیست شما باید کلیه آموزشهای نظامی و عقیدتی را کاملا"فرا بگیرید و اول در این منطقه بعد ایمانی است . چون اگر ایمان قوی نبود . هیچوقت جسم پیروز نخواهد شد. لذا من از شما در خواست می کنم که اطلاعات و فرمانبرداری را از ما فوق به طور کامل ،و به سخنان آنان کاملا"گوش فرا دهید و اطاعت کنید .
- قبل از عملیات کربلای 5 برای احوال پرسی شهید محراب به اهواز رفتم . گفتم : حاج آقا من دوست دارم اینجا بمانم . ایشان گفتند : همینطور که نمی شود از مشهد سرت را انداخته ای پایین و آمده ای که ثبت نام کنی و همین جا بمانی . باید بروی در مسجد محل ثبت نام کنی و با رزمندگان دیگر برووی در راه آهن . اقوام و خویشان بیایند . مادر و خواهر و همسرت گریه و زاری می کنند و شما از آنجا دل ببری حداقل گریه و زاری برای آنها اجر دارد .
- هر سری که اصغر به مرخصی می آمد بچه هایی را که در سر کوچه ها پرسه می زدند را جمع میکرد و به خودش به جبهه می برد یک روز محمود کاوه به اصغر گفته بود : برادر کاوه اگر افراد بدی ر خوبشان کردی درست است نه اینکه افراد خوب را ، افراد خوب که خوب هستند و احتیاجی به اصلاح ندارند .
- یک روز شخصی به محل (کارخانه قند آبکوه) تلفن زد . وقتی از ایشان پرسیدم شما که هستید ؟ آن فرد در ابتدا شروع بع دعا کردن در حق پسرم اصغر کرد و در ادامه گفت: حاج آقا خدا پدرو مادرت را بیامرزد که چنین بچه ای تربیت کرده ای ، من چندین فرزند دارم و چندین سال است که سیگار می کشم و تا کنون نه خودم قصد کرده بودم که ترک کنم و نه کسی توانسته مرا ترک دهد . اما مدت ده روز به جبهه رفتم پسر شما مرا ترک داد و صحبتهای ایشان آنچنان روی من اثر گذاشت که از آن به بعد لب به سیگار نزدم .
- در دوران دبستان ما بچه های محدودة 30 متری طلاب هر روز مجبور بودیم جهت رفتن به مدرسه یا زمین فوتبال از محدودة 20 متری طلاب بگذریم. از طرفی بچه های 20 متری یک سرو گردن خودشان را از ما برتر می دانستند و هر روز می خواستند این موضوع را به ما گوشزد کنند. یک روز من و اصغر محراب در حال رفتن به مدرسه بودیم که یک دفعه به ما خبر دادند تعدادی از بچه های 20 متری یکی از بچه های محله ما را دارند کتک می زنند. سریع خودمان را به آنجا رسانیدم اصغر فوراً کتش را در آورد و کتابهایش را به کنار انداخت و بعد با بچه های 20 متری درگیر شد. اصغر هر کدام از آنها را که می گرفت به گوشه ای پرت می کرد. سپس خطاب به بچه های 20 متری گفت: دفعة آخرتان باشد که حرف زور زدید، والا من می دانم وشما !
- علی اصغر محراب در یکی از عملیاتها بر اثر اصابت تیز از ناحیه ی دست راست مجروح شده بود به نحوی که دستش هیچ تحرکی نداشت با خودم گفتم برادر محراب ممکن است مدتی نتواند در عملیاتها شرکت کند تا این که عملیاتی داشتیم در محور پیرانشهر به مهاباد همه نیروها آماده شده و سوار ماشین ها شدیم و در نقطه ی مورد نظر پیاده شدیم . یک دفعه متوجه شدیم حاجی محراب در حالی که دست مجروحش به گردنش بسته است با یک روحیه ی بالایی پشت جیپ نشسته اند و همراه ستون آمده اند حضور ایشان در آنجا برای من تعجب آور بود .
- طی مدت دو ماهی که در باختران بودیم یک شب بعد از نماز مغرب و عشاء و صرف شام همه رفتند توی آسایشگاه و خوابیدند . تقریبا ساعت 11 شب بود که یک دفعه شنیدم صدای زمزمه ای فرح بخش و روح بخش می آید . یواش یواش از خواب بیدار شدم دیدم حاج علی اصغر محراب ده پانزده نفر را جمع کرده و خودش دارد یک نوحه ای از حضرت عباس می خواند و سینه می زنند .
- علی اصغر محراب، چند نفری را از محله 20 متری طلاب، همراه خود به جبهه آورده بود. آن ها دارای اخلاق و روحیات خاصی بودند. به اصغر انتقاد کردیم و گفتیم:" شما چند نفر را این جا آورده ای که اصلاً با روحیات و تفکرات ما سازگاری ندارند." یکی از آن ها را من می شناختم. اخلاق خاص خودش را داشت . به نماز اهمیت زیادی نمی داد. اصلاً با بافت نیروهای اطلاعات جور در نمی آمد، محراب او را به عنوان راننده خود انتخاب کرده بود. بسیاری از بچه ها از این فرد دلخور بودند، به همین جهت به محراب اعتراض کردند:" ما با این فردی که شما این جا آورده ای، نمی سازیم. او را باید از واحد اطلاعات، بیرون نمایی." محراب در پاسخ به ما گفت:" شما نمی دانید، من او را این جا آوردم تا اصلاح شود و تا زمانی که اصلاح نشود، از این جا بیرون نمی رود و من کسی نیستم که او را از این جا بیرون نمایم." آن فرد در واحد اطلاعات، نقش رانندگی را بر عهده داشت و چنان تحت تأثیر شخصیت محراب قرار گرفته بود که به کلی با گذشته خود فرق می کرد. او نسبت به نیروهای اطلاعات وفادار بود و در بیشتر عملیات ها شرکت می کرد و امروز او یکی از کسانی است که مورد احترام مردم می باشد و از نیروهای مذهبی که سال ها در جبهه بود، به شمار می آید و اگر برخورد آن روز محراب در جهت اصلاح این فرد نبود چه بسا که امروز او یکی از افراد ناسالم اجتماع می شد .
- محراب را که قصد داشت با موتور به طرف خط برود، دیدم. جلو رفتم و گفتم:" مثل این که حالت بهتر شده است." تواضع خاصی نشان داد، دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت:" التماس دعا" حالت دیگری داشت. ندایی بر دلم افتاد که برای او اتفاقی می افتد. محراب با موتور به خط رفت. دو روز بعد فهمیدم که حاج اصغر محراب در اثر اصابت راکد به فیض شهادت نائل شده است .
- مقداری تجهیزات و امکانات در اختیار گردان قائم قرار گرفته بود. تلویزیونی را به اتاق فرماندهی آورده بودند و آن اولین تلویزیونی بود که وارد تشکیلات قائم می شد. بعد از تحویل آن صحبتی شد که آن را کجا بگذاریم. من گفتم:" بهتر است در اتاق جلسات بگذاریم که آقای محراب هم معمولاً در آن اتاق است." وقتی محراب آمد و تلویزیون را آن جا دید، پرسید:" این چیه؟" گفتم:" یک تلویزیون سهمیه گردان بوده، به همین خاطر آوردیم این جا." گفت:" نه، این تلویزیون را در مکانی قرار دهید تا همه نیروها بتوانند از آن استفاده کنند. بهترین مکان، نمازخانه است. اگر به یک گردان بدهیم، گردان دیگر می گوید ما تلویزیون نداریم، من به تلویزیون نیاز ندارم و بهتر است آن را در نمازخانه بگذارید تا همه بتوانند از آن استفاده کنند ."
- در ستاد لشگر، با همان جمع قدیمی دور هم نشسته و مشغول صحبت کردن بودیم حاج علی اصغر محراب در حالیکه سرش را پائین انداخته بود، گفت:" برادران؛ خواهش می کنم از خودتان حرف بزنید" همه با وجود اینکه محراب را می شناختند و می دانستند او همان محراب پرجوش و خروش همیشگی است ولی حالا اینطور سرش را پایین انداخته و با مظلومیت خاصی می گوید، از خودتان حرف بزنید، خندیدند و دوباره مشغول صحبت کردن شدند. محراب از جایش بلند شد. یکی از بچه ها گفت:" آقای محراب کجا؟" محراب گفت:" من از جمع شما بیرون می روم تا شما راحت باشید." محراب خیلی با مهربانی و عطوفت از جمع خواست تا دربارة دیگران غیبت نکنند . هر موقع در اتاق او دربارة کسی غیبتی می شد می گفت:" در اتاق من هرچه می خواهید بگویید، ولی پشت سر کسی حرف نزنید، اگر می خواهید حرف بزنید، بیرون بروید و اگر مهمان هستید من اینجا را ترک کنم تا مطالب شما را نشنوم ."
- سالهای 54 یا 55 بود که یک تیم از آمریکا جهت انجام مسابقه به مشهد آورده بودند . که حتی چند گشتی گیر سیاه پوست هم عضو آن تیم بودند . مسابقه شروع شد و علی برادر بزرگترمان است برابر حریفش حاضر شد و کشتی گرفت ولی اصغر از کشتی گرفتن با حریف آمریکایی انصراف داد و گفت : آمریکایها نجس هستند و من با آنها کشتی نمی گیرم . اطرافیان به اصغر اعتراض کردند و به او گفتند : تو حتماً ترسیدی که حاضر نیستی کشتی بگیری ؟! ولی اصغر در جواب گفت : من اصلاً دوست ندارم که با آمریکائیها کشتی بگیرم . چون من دیدم که یکی از آنها به دستشویی رفت و بعد هم با یک وضع خیلی بدی بیرون آمد .
- یک روز وقتی از زیارت حرم حضرت رسول (ص) به هتل رسیدیم دیدیم محراب نیامد حدود یک ساعت با تأخیر آمد گفتم چی شده؟ کجا رفتی؟ راه را گم کردی گفت: من رفتم خودم را رساندم و ضریح حضرت رسول(ص) را گرفتم هیچکس هم چیزی نگفت یک ساعت هم گریه زاری کردم و با ایشان حرف زدم و آمدم گفتم از کجا رفتی اینها که نمی گذاشتند دست بزنی گفت چرا بابا رفتم و گذاشتند خلاصه ما قرار گذاشتیم بعد از ظهر که می رویم مسجد النبی (ص) ما را ببرد با یکی از دوستان بود که قبلاً هم مشرف شده بود و بلد بود برویم آنجا و خلاصه ما را هم ببرد جایی که ایشان را گذاشتند زیارت کرده زیارت کنیم ما را آورد دور داد و گفت: این قسمت تا آمدیم دست بزنیم این دوست همراه تهرانی هم بود، دستمان را گرفت و گفت اینجا نروید و این جا قبر عمر هست می گفت شما این یک ساعت عمر را زیارت کردید و برای عمر گریه کردی کسی هم چیزی به شما نگفته است .
- بعد از شهادت برادرم یک شب خواب دیدم که برادرم (علی اصغر) در مکان دوری بین دو کوه قرار دارد. در همین هنگام خواهرم طاهره در حالیکه سرش لخت بود به سر و سینه اش می زد و می گفت: برادر جان، حاج اصغر کجایی؟ در این موقع من به برادرم اصغر رسیدم صورتش خاکی بود. آن را بوسیدم و گفتم: برادر نگاه کن این خواهرمان طاهره است که از دوری تو اینطوری می کند. حاج اصغر به من گفت : خواهرم طاهره کفش به پایش ندارد و پاهایش لخت است اینجا خار دارد. بعد یک جفت دمپایی به من داد و گفت: بروید اینها را به خواهرم طاهره بدهید .
- بعد از شهادتش محراب یک شب او را در خواب دیدم در حالیکه کت و شلوار سرمه ای و یک پیراهن سفید بر تن ، بی سیم به دست و با یک موتور 250 در جبهه در حال حرکت بود و همینطور با هم صحبت می کردیم . من هر مشکلی که داشتم از محراب می پرسیدم و او هم مرا کاملا راهنمایی می کرد . بعد از آن هم هر وقت برایم مشکل پیش می آید محراب مرا در عالم خواب راهنمایی می کند .
- یک شب خواب دیدم که پدرم آمده است خیلی خوشحال و شاد گفت : من برمیگردم . دخترم مطمئن باش که من بر می گردم و به همه نشان می دهم که تو (فرزند شهید ) راست می گویی . من هم در همین لحظه رو به عموهایم کردم و گفتم دیدید که من راست می گفتم و آن قبری که شما در بهشت رضا درست کرده اید قبر پدرم نیست و من هم به آن اعتقاد ندارم . گوش کنید پدرم بر می گردد . در این لحظه بود که از خواب بیدار شدم .
- اولین خوابی که من بعد از شهادت علی اصغر را در حالیکه یک لباسش شیکی . پوشیده بود و در حال حرکت در یک خیابان بزرگ دیدم . از او پرسیدم : برادر معلوم هست تو کجا هستی ؟ چرا به ما خبر ندادی ؟اصغر گفت : جای ما خیلی خوب است ، ما آنجا در ناز و نعمت هستیم ، آنجا از جنگ و خونریزی خبری نیست . در آنجا از برکات و نعمتهای الهی استفاده می کنیم . مجدد پرسیدم : خوب آنجا کجاست ؟ برادرم گفت : آنجا آن طرف قرار دارد و جای خیلی عالی و خوبی است .
- شب قبل از برگزاری مراسم سالگرد برادر شهیدم حاج علی اصغر حسینی مادر شوهرم خواب می بیند که اصغر به داخل مسجد که تعدادی زیادی از مردم هستند آمده و می گوید : من آمده ام تا به اتفاق این جمعیت نماز جماعت بر پا کنم و خودم هم امام جماعتشان باشم . بعد از پایان نماز به همه اینها غذا می دهم . روز برگزاری مراسم سالگرد ، پدرم چند دیگ شله را به مسجد برد و در ابتدا نماز جماعت خواندند و بعد از نماز نهار خوردند .
- پس از شهادت برادرم (علی اصغر) یک شب برادر بزرگترم او را در خواب می بیند ، در خواب علی اصغر به برادر بزرگترم می گوید : برادر ، شبهای جمعه که زیارت به حرم مطهر امام رضا (ع) می روید ، حتما برای من زیارت عاشورا را بخوانید .
- پس از اینکه خبر شهادت برادرم (علی اصغر ) را برای ما آوردند ، برادر دیگرم به اتفاق چند نفر برای پیدا کردن جنازه به منطقه رفتند . ما هم در مشهد مراسم عزا داری را بر پا کردیم . در یکی از شبهای عزا داری من خواب دیدم سر برادر شهیدم (اصغر) در مجلس عزایش در حال حرکت است یعنی تنها سر اصغر دنبال چیزی میگردد . گفتم : داداش دنبال چی می گردی ؟ داداشم گفت: خواهر ، دخترم زینب کجاست ؟وقتی خبر شهادت صحراب را به همسرش اطلاع دادند حالش خراب شد و به همین خاطر چند روزی در مجلس عزاداری شوهرش شرکت نمی کرد بعد دیدم سر برادرم از مجلس بیرون رفت و وارد یک تابوت شد که داخل آن تنها چند جفت چکمه قرار داشت . بعد از این که از خواب بیدار شدم به من یقین شد که از برادرم چیزی برنخواهد گشت . اتفاقاً چنین هم شد .
- دهمرزمان برادرم نقل می کردند: در جریان یکی از عملیاتها در منطقه کردستان زمانیکه سید مهدی خورشیدی در حین عملیات به شهادت می رسد و جنازه اش در منطقه می ماند برادرم (علی اصغر حسینی محراب) با توجه به اینکه آن منطقه در تیررس مستقیم دشمن بوده به جلو می رود و جنازه شهید سید مهدی خورشیدی را به عقب منتقل می کند. پس از شهادت برادرم (علی اصغر حسینی محراب) مادر شهید خورشیدی هر گاه به سر مزار برادرم می آمد یکسره گریه می کرد و می گفت: این شهید (محراب) باعث شد تا جنازه پسرم به دستمان برسد .[۱]