تاریخ تولد : 1340/05/15
نام : علیاصغر محل تولد : مشهد
نام خانوادگی : حسینی محراب تاریخ شهادت : 1365/10/30
نام پدر : ماشاءااله مکان شهادت : شلمچه
تحصیلات : دیپلم منطقه شهادت : جنوب غرب
شغل : پاسدار انقلاب اسلامی یگان خدمتی : تیپ 88 انصارالرضا ( ع )
گروه مربوط : فرماندهان ارشد شهید خراسان
نوع عضویت : فرمانده هان رده یک مسئولیت : فرماندهتیپ
گلزار : بهشترضا
زندگینامه
توی محله طلاب مشهد ،همه آقا ماشاالله خواربار فروش را می شناختند . مرد با خدایی بود . هم خواربار فروش محله بود و هم میوه فروش . غروب یکی از روزهای تابستان 1340 بود که پسر بزرگش سراسیمه تا مغازه پدر آمد و خبر داد که خدا به او برادری داده است .از گلدسته های مسجد صدای اذان می آمد آقا ماشاالله دست هایش را بلند و خدا را شکر کرد . بعد وضو گرفت و به مسجد رفت و نماز خواند و همان جا دعا کرد تا پسرش از سربازان امام زمان باشد . بعد از روحانی محل خواست تا روز بعد برای نامگذاری و خواندن اذان در گوش پسرس به خانه ی آن ها بیاید . فردای آن روز ،وقتی پیش نماز اذان را در گوش بچه خواند ،آقا ماشاالله از او خواست که به یاد فرزند امام حسین ( ع ) نام کودک را علی اصغر بگذارند . همه برایش دعا کردند که سر بلند باشد و در راه حق قدم بر دارد .علی اصغر کوچک کم کم بزرگ شد . روز ها وقتی که از مدرسه حاج تقی بر می گشت ،می ایستاد کنار پدرش و در خواروبار فروشی به او کمک می کرد . بعد با هم به مسجد می رفتند و نماز می خواندند . آن جا بود که با قرآن آشنا شد .علی اصغر مهربان و فعال بود . تابستان ها ،هر کس کاری داشت ،می دانست که می تواند از او کمک بگیرد . صبح های زود ،به میوه فروشی برادرانش می رفت و به آن ها کمک می کرد . عصر ها هم همیشه کنار پدرش بود .آغاز ورود علی اصغر به دبیرستان ،همزمان بود با مبارزات مردم برای سرنگونی رژیم شاه . علی اصغر محراب ،به همراه دوستانش ،در مسجد تلاش زیادی برای آماده کردن دانش آموزان داشت . او همدوش دیگر دانش آموزان ،در تظاهرات شرکت می کرد . شب ها ،اعلامیه ها را به همراه برادرانش در کوچه ها پخش می کردند و روی دیوار ها شعار می نوشتند و همراه با آن ها در شادی پیروزی انقلاب سهیم شد .وقتی جنگ تحمیلی شروع شد ،علی اصغر محراب در دبیرستان آیت الله کاشانی درس می خواند . سال سوم متوسطه بود . بارها و بارها شنیده بود که انقلاب نیازمند نیروهای متخصص است . بارها با خود گفته بود باید حالا درس بخواند تا بتواند به انقلاب و مردم خدمت کند اما با شروع جنگ ،دانست که جایی برای فکر کردن نیست . تصمیمش را همان روزهای اول گرفته بود . وقتی از دبیرستان تا خانه پیاده می آمد ؛به مسجد محل سر می زد . نیرهای بسیجی مشغول ثبت نام بودند . توی شبستان رفت نماز خواند . بعد به خانه رفت و گفت که می خواهد به جبهه برود .همان روز هم ثبت نام کرد و فردای آن روز ،به کردستان اعزام شد .در کردستان با شهید کاوه آشنا شد . کاوه که شجاعت و دلاوری محراب را در باز پس گیری شهر بوکان دیده بود . او را به سمت فرمانده عملیات منصوب کرد .در آن سال ها ،عضویت در سپاه کار مشکلی بود . کاوه لباس فرم سپاه را به محراب پوشاند و به این ترتیب محراب به عضویت سپاه پاسداران در آمد . در سال 1362 در 22 سالگی با دختر یکی از همسایه های قدیمی ازدواج کرد و به همراه همسرش ،عازم کردستان شد . روز های سخت جنگ و تنهایی همسرش ،او را وا داشت که بخواهند از جنگ دست بکشد و برگردد . اما محراب گفت که سال های جنگ ،تجربیات پرباری را برای او به ارمغان آورده که حالا وقت استفاده کردن از آن هاست و روا نیست این تجربیات در خانه هدر شود .
علی اصغر محراب ،در سال های جنگ ،یک بار از ناحیه دست و بار دیگر در عملیات پنج مجروح شیمیایی شد .اما حاضر نبود به مدت طولانی استراحت کند . حتی حاضر نشد برای مداوا به تهران برود و خیلی زود به جبهه برگشت .در سال 1365 به خا نه خدا مشرف شد و یکی از آرزوهای دیرینه اش به حقیقت پیوست .علی اصغر محراب ،در طول سال های جنگ ،با شجاعت و دلاوری در عملیات مختلف شرکت کرد و توانایی او به عنوان فرمانده اطلاعات عملیات ،زبانزد نیروهای رزمنده بود . او در سال 1365 در شهر دوییچی عراق به شهادت رسید . اثری از جنازه اش به دست نیامد و از آن جا که خودش خواسته بود ،آرامگاه او را در بین شهدای مجاهد عراقی ،در بهشت رضای مشهد قرار دادند .[۱]
خاطرات
- یکروز در حالیکه با ماشین از شهرستان مهاباد به سمت سردشت در حرکت بودیم به علت اینکه جاده پیچ های تندی داشت و راننده هم سریع حرکت می کرد ماشین تکانهای شدیدی می خورد. یکی از سر نشینان عقب ماشین به راننده گفت: آرامتر حرکت کن، ما آرزو داریم. راننده گفت: چه آرزوی داری؟ بعد از گفتن این حرف بحث آغاز شد و آن برادر رزمنده سرش را داخل ماشین کرد و گفت: برادر محراب، آرزوی شما چیست؟ محراب در جواب گفت: آرزوی من این است که گناهانم بخشیده شود و به فیض عظمای شهادت برسم .
- وقتی محمود کاوه در عید سال 64 در جریان عملیات بدر مجروح شد ایشان را جهت مداوا به یکی از بیمارستانهای تهران منتقل نمودیم.یکروز من و برادر محراب در اتاق بالای سرکاوه بودیم که برادر محسن رضایی جهت عیادت کاوه آمدند.برادر رضایی به پشت کاوه زد و به شوخی گفت: محمود کردها تو را از بین نبردند.ولی عراقیها می خواستند تو را بکشند.بعد برادر رضایی نگاهی به محراب انداخت و به شوخی گفت:محراب هم که هنوز زنده است.این را چرا نکشته اند.کاوه گفت:کردها که جرأت کشتن نداشتد.عراقی ها هم از بس که بی نظم و بی قانونند با توپ ما را به این روز انداختند .
- در عملیات آزاد سازی جاده سر دشت پیرانشهر آقای محراب هم به همراه یک گردان نیرو شب عملیات انجام داده بود و قرار شد ارتفاعی را که در دست ضد انقلاب بود تصرف کند . در همین عملیات تیری به پای محراب اصابت کرده بود که ایشان با برادر کاوه تماس گرفتند وگفتند :برادر کاوه تلفن زده ام تا از شما خداحافظی کنم زیرا من شهید می شوم برادر کاوه به ایشان روحیه و دلگرمی داد و توجیه لازم را انجام دادند. بعد از مدت کوتاهی این ارتفاع به تصرف نیروهای ما در آمد و ضد انقلاب پا به فرار گذاشت .
- یکروز در ستاد فرماندهی نشسته بودیم که آقای شعبانی آمد و گفت:" سه هزار نیرو تحویل گرفته ایم و باید در میاندوآب آموزش ببینند و الآن دست تنها هستیم و به یکی دو نفر که به ما کمک کنند، نیاز داریم." آقای کاوه که آن جا حضور داشت رو به من کرد و گفت:" آیا شما در رابطه با آموزش نیروها به آقای شعبانی کمک می کنی؟" من قبول کردم. در رابطه با امر آموزش دائماً در رفت و آمد بودیم. یک روز محراب مرا در طرح و عملیات دید. گفت:"ابراهیمی کجا هستی؟" گفتم:" در اردوگاه آموزشی مشغول به کار هستم." محراب گفت:" ما گردانی مستقل به نام قائم تشکیل داده ایم و همه چهارچوب و پایه هایش شبیه تیپ است ولی در یک قالب کوچک تر و مسئول ستاد هم نداریم. شما می آیی آن جا؟" گفتم:" الآن یکی دو هفته بیشتر نیست که آقای کاوه به من گفته بروم به واحد آموزش، اما اگر ایشان نظرش این باشد، مشکلی نیست." محراب گفت:" بیا با هم، همین الآن پیش آقای کاوه برویم و نظر او را جویا شویم." به اتفاق هم نزد کاوه آمدیم. محراب به کاوه گفت:" شما، آقای ابراهیمی را به من بده تا ما بتوانیم سازمان تشکیلاتی گردانمان را تقویت نمائیم." آقای کاوه گفت :" ابراهیمی، می روی؟" گفتم:" هر طور شما نظر بدهید." آقای کاوه گفت:" پس بعد از دوره آموزش به گردان محراب برو." قرار بر این شد که بعد از پایان دوره آموزش من پیش محراب بروم. اواخر دوره آموزش، عملیات کربلای 2 پیش آمد و ما نیروها را برای شرکت در عملیات آماده کردیم. باری تجهیز نیروها آن ها را به پیرانشهر بردیم. شب دوم عملیات خبر رسید که کاوه به شهادت رسیده است. با شهادت کاوه، استفاده از نیروهای ما میسر نشد و ما برگشتیم. بعد از اجرای مراسم شهید کاوه، محراب نزد من آمد و گفت:" آقای ابراهیمی، الوعده وفا " گفتم:" برای چی؟" گفت:" آقای کاوه گفت که شما جای ما بیایی، او که از میان ما رفت، حالا شما می خواهی بیایی یا نه؟" گفتم:"می آیم." بعد از موافقت آقای عسکری- مسئول ستاد آن زمان- و آقای منصوری، در گردان مستقل قائم مشغول به کار شدم .
- در سنگر فرماندهی جمعیت زیادی نشسته بودند. همزمان عراق هم آن منطقه را بمباران می کرد. ترس و اضطراب همه را فرا گرفته بود. اما محراب با آرامش خاصی در انتهای سنگر نشسته و مشغول قرائت قرآن و خواندن نماز بود و اصلاً اعتنایی به این قضیه که عده ای آن جا نشسته و می گویند؛ محراب را نگاه کن، در این وضعیت قرآن می خواند، نداشت. به او گفتند:" بابا بلند شو و این دکان دستگاه را جمع کن." اما او در پاسخ به این سخن فقط لبخندی زد و چیزی نگفت .
- برای رفتن به عملیات، نیروها باید سریع نمازشان را می خواندند تا قبل از این که هوا تاریک شود از محلی عبور کنیم و بتوانیم خودمان را سریع تر به ارتفاعات برسانیم. حاج اصغر محراب آمد و همه نیروها را سرجمع کرد. همه جیره غذایی خود را گرفتند و مقدمات رفتن آماده شد. نیروها نماز را خواندند. حاج اصغر بعد از همه شروع کرد به خواندن نماز. با خونسردی تمام نشست و مشغول گفتن تسبیحات حضرت زهرا(س) شد. من چون علاقه خاصی نسبت به محراب داشتم، سعی می کردم حرکاتش را زیرنظر بگیرم. محراب بعد از ذکر تسبیحات حضرت زهرا(س) دعایش را خواند و سپس بلند شد و به راه افتاد. این حرکت محراب باعث شد تا من با تسبحات حضرت زهرا(س) که تا آن روز بیگانه بودم، آشنا شوم و از آن روز تا همین امروز این توفیق را داشته باشم که بعد از هر نماز تسبیحات حضرت زهرا(س) را بگویم و از محراب نیز یادی نمایم .
- سال 65 ، پدرم سخت بیمار شده بود. با من در جبهه تماس گرفتند وگفتند:" پدرتان در بیمارستان بستری شده و حالش بسیار وخیم است، هر طور شده خودتان را برسانید." موضوع را با محراب درمیان گذاشتم. گفتم:" وضعیت پدرم این طوری است و هر چه سریع تر باید بروم." محراب نگاهی به من کرد و گفت:" شما هر زمان که تشخیص دادی باید بروی، تسویه حساب کن و برو به مشکلات خود رسیدگی کن، من که می دانم شما به محض اتمام کار برمی گردی ."
- حدود 300 نفر از نیروهای تهران که چندان منضبط نبودند را برای آموزش به میاندوآب آورده بودند. آن ها برای واحد آموزش نظامی مشکل آفرین شده بودند . این نیروها را در اختیار محراب گذاشتند. او روحیه خاصی داشت و با توجه به نظم و توانمندی که در وجود او بود، از بین 300 نفر، حدود 100 نفر برای وی مانده بودند که از این تعداد افراد زیادی به درجه شهادت رسیدند. او چنان با نیروها برخورد کرده و آن ها را تربیت نموده بود که در کربلای 5، با توجه به این که بسیاری از نیروها برگه مرخصی در جیبشان بود، در کنار محراب ماندند تا در عملیات شرکت نمایند .
- یک روز محراب در حین شکار کبک روی تپه ای با یکی از دموکرات ها برخورد می کند. به محضی که می گوید "کاکا" آن شخص سریع برمی گردد و سلاحش را مسلح می کند تا به طرف محراب شلیک کند. ولی چون سلاحش از کار افتاده بوده، تیر خارج نمی شود و محراب با فریاد الله اکبر به طرف او حمله می نماید و با ضربه دست به گیج گاه او می زند و با طرف که هیکل نسبتاً درشتی هم دارد درگیر می شود. در حین درگیری این ها، ما و دموکرات ها متوجه قضیه شدیم. دموکرات ها قصد داشتند تا محراب را مورد هدف قرار دهند، اما چون او کشتی گیر بود با یک حرکت سریع توانست آن دموکرات را سپر بلای خود کند .
- در مناطق عملیاتی پیرانشهر، سردشت، دو شبانه روز پیاده روی داشتیم تا به مقاصد خود برسیم. چون راه طولانی و کوهستانی بود و نیروها خسته شدند، لحظه ای را قبل از قله نوردی استراحت کردند. در همان لحظه دشمن در بالای همان قله مستقر بود ولی به لطف خدا متوجه ما نشد. به محض حرکت کردن نیروها به طرف قله، محراب گفت: "برادران سریع تر حرکت کنید، سنگر دیده بانی دشمن متوجه حضور ما شده است." هنگامی که دشمن از حضور ما در آن منطقه باخبر شده بود هر کار کرده تا نیروهایش از خواب بیدار شوند، موفق نشده بود و این از الطاف الهی بود تا ما به بالای قله برسیم. حدود 20،15 متر بیشتر با دشمن فاصله نداشتیم. درگیری شروع شد و با توجه به این که ما یک گردان بیشتر نبودیم و از تجهیزات جامانده از دشمن مشخص بود آن ها نیروهای بیشتری نسبت به ما داشتند، ولی ما با عنایت خدا، تلفات سنگینی بر دشمن وارد آوردیم .
- بین محراب و یکی از اراذل و اوباش محله درگیری پیش آمده بود. محراب با او کاری کرد که از غرورهای بی جایش کاسته شد و مردم محل از آزار و اذیت آن شخص رهایی پیدا کردند. در همین گیرودار، یکی از اهالی محل که این برخورد محراب را دیده بود به او توصیه کرده بود که با توجه به قدرت و توانی که دارد به مناطق عملیاتی کردستان بیاید. با توجه به همین مسائل محراب راهی کردستان شد .
- قبل از آغاز عملیات کربلای 4، قرارگاه نجف، حاج اصغر محراب را فرا خواند . محراب به قرارگاه رفت و بعد از دو سه روز آمد. گفت:" محمد، می خواهند ما را به مهران بفرستند و حدود 2 کیلومتر خط پدافندی را به ما تحویل بدهند، که اصلاً نه برای این طرف ارزش دارد و نه برای آن طرف، خطی است ساکت و آرام، آن جا از آتش و جنگ خبری نیست، می خواهند ما را از صحنه جنگ خارج کنند و به آن جا که هیچ خبری نیست منتقل کنند و من هم نخواهم رفت." گفتم:" من نمی روم یعنی چه؟" گفت:" من شخصاً حاضر نیستم آن جا بروم، بیایند و مرا از فرمانده گردانی عزل کنند و جای دیگری بفرستند، من تا زمانی که در یگان های رزم مسئولیت داشته باشم، فقط اهل جنگ هستم، حالا هم که می بینی، خط پدافندی این جا را قبول کردم بحث ویژه شهدا و مقطعی بوده و آقای منصوری گفته بود این جا را تحویل بگیرم تا نیروها را سازماندهی کنند تا یگانی از قرارگاه حمزه بفرستند و تا رسیدن این یگان، پدافند این جا دست ما باشد. من هم به همین خاطر این مأموریت را قبول کردم و گرنه آقای منصوری خودش می داند که من اهل پدافند نیستم، فقط باید در جنگ باشم. من دست پرورده کاوه هستم و هرگز حاضر نمی شوم در خط پدافندی بنشینم و منتظر دشمن باشم. مرا هر کجا هم که به عنوان پدافند بگذارند باز خط مقابل را به هم می ریزم." محراب خیلی ناراحت بود، گفت:" من به هیچ وجه این مأموریت را قبول نمی کنم. همین الآن پیش آقای منصوری می روم و می گویم سریع جای مرا عوض کند." وقتی دیدم محراب خیلی جدی است و محکم جلو می رود، گفتم:" اگر شما رفتی و صحبت کردی، من هم پشت سرت می آیم، اگر شما می خواهی جای خودت را عوض کنی، من هم جای اولم می روم ." شب، محراب برای صحبت با آقای منصوری رفت و ساعت 12 آمد. گفتم:" چی شد؟ " گفت:" هیچی، آقای منصوری گفت:" من قول نمی دهم، می خواهی بروی، برو، ولی اگر از قرارگاه نجف تماس گرفتند چی؟ می گویم خودت رفتی؟" من هم در جواب ایشان گفتم: نهایتش این است که مرا از فرمانده گردانی برمی دارند، غیر از این است؟ از پاسدار بودنم که عزل نمی شوم، می خواهم بروم و بجنگم." با پافشاری محراب، آقای منصوری با رفتن او موافقت کرد. از لشکر تقاضا کردیم تا برای اعزام نیروها به جنوب، بحث امریه قطار را حل نمایند. محراب گفت :" برای انتقال امکانات با آقای افسرده و غلامی صحبت می کنیم تا در اعزام خودروهایی که به منطقه دارند، قسمتی از امکانات ما را نیز منتقل نمایند ." در زمانی که نیروها برای اعزام به جنوب آماده می شدند، وسیله نقلیه هم از طریق جهاد مهاباد مهیا شد. محراب گفت:" چکار می کنید؟" گفتم:" شما نیروها را ببرید، ما هم پشت سرتان امکانات را به اهواز می آوریم." در کنار نیروهای تیپ ویژه شهدا اولین آپارتمان ها را گرفتم و نیروها را مستقر کردم، شما هر چه سریع تر امکانات را بیاورید." امکانات را به اهواز انتقال دادیم. در اهواز، با مسئولین لشکر صحبتی کردیم که با توجه به امکانات و نیروهایی که در اختیار داریم، می خواهیم گردان را به تیپ تبدیل کنیم و ماتبات با عنوان تیپ قائم صورت گیرد. محراب در این زمینه با مسئولین صحبت هایی کرد. شب آمد و گفت:" ابراهیمی شما از فردا، تمامی مکاتبات خود را با عنوان تیپ مستقل قائم خراسان انجام دهید." در عملیات کربلای 4 قرار شد، تیپ قائم یگان پشتیبانی کننده ویژه شهدا باشد. برای عملیات، بحث انفجار یکی از پل های دشمن بود که نیرومی بایست عرض رودخانه را عبور کرده و آن پل را منفجر کند و راهی برگشتی هم وجود نداشت. این مأموریت به لشکر ویژه محول شد. وقتی در میان جمع فرماندهان اعلام می کنند که چه کسی این مأموریت را قبول می کند، حاج اصغر محراب بلند می شود و می گوید:" من این مأموریت را قبول می کنم ."
- در قسمتی از منطقه عملیاتی کربلای 5 که من مسئول خط آنجا بودم، تعداد مجروحین بسیار بالا بود و ما به آمبولانس بیشتری نیاز داشتیم. هر چه با بی سیم تماس می گرفتیم که برای ما آمبولانس بفرستید، نتبجه ای نداشت. بالاخره خودم به عقبه آمدم و گفتم:" ما به آمبولانس نیاز شدیدی داریمم و اگر مجروحین را به عقب منتقل نکنیم، بر اثر جراحات وارده شهید می شوند واز طرفی بودن آنها در خط باعث تضعیف روحیه سایر رزمنده ها می شود." محراب که آنجا حضور داشت، بلافاصله چند آمبولانس آماده کرد و گفت:" حمید این ها را سریع به خط ببر و هر طور که می خواهی از آن ها استفاده کن." به جهت این که فرمانده گروهان و معاون وی شهید و مجروح شده بودند، لازم بود من بلافاصله بعد از رساندن پیغام به خط برگردم و در کنار نیروها باشم. پیشنهاد محراب را قبول نکردم و گفتم:" شما یک نفر دیگر را همراه آمبولانس ها بفرستید، خط کسی نیست و من باید سریع برگردم، اگر این جا بمانم زمان از دست می رود و فکر می کنم وجود من در کنار نیروها ضروری تر باشد." از محراب خداحافظی کردم و به سمت خط آمدم. همین طور که در مسیر می آ'دم، پشت سرم را هم نگاه می کردم، متوجه شدم اصغر با موتوری که جلوی تعدادی آمبولانس حرکت می کند به سمت خط می آید. از شهرک دوئیجی که از چند ساختمان سیمانی تشکیل شده بود، رد شدم. عراق چون می دانست ما از آن تأسیسات استفاده می کنیم، دائماً آنجا را با توپ و خمپاره می زد. همزمان با ردشدن من از ساختمانها هواپیماهای عراقی در آسمان ظاهر شدند و آنجار را بمباران کردند. من چون به مرکز انفجار نزدیک بودم موج انفجار مرا گرفت. ناچار شدم توقف نمایم و پشت خاکریزی که آنجا بود، پنهان شوم. بعد از خوابیدن گردوغبار حاصل از انفجار به سمت خط حرکت کردم بدون این که متوجه باشم محراب هم پشت سرم بوده است. به خط رسیدم و نیم ساعتی مشغول کار بودم که برادر رستمی- مسئول تعاون آن زمان- نزد من آمد و گفت:" فلانی، به من گفتند محراب همراه با شما به خط آمده، شما او را ندیدی؟" گفتم:" من تا شهرک دوئیجی او را دیدم که همراه آمبولانس ها پشت سرم می آمد، وقتی بمباران شد من آمدم و دیگر هیچ خبری از او ندارم" برادر رستمی گفت :" احتمالاً محراب در همان بمباران شهید شده است." بلافاصله به اتفاق برادر رستمی و چند نفر دیگر به سمت شهرک دوئیجی آمدیم و محل بمباران را جستجو کردیم، اما هیچ اثری از محراب پیدا نکردیم. ناامید به سمت خط بازگشتیم. با پیدار شدن قطعات موتور محراب، دیگر برای بعضی از دوستان ثابت شد که او شهید شده است .
- بسیاری از برادران وظیفه که به جبهه اعزام می شدند، دارای روحیات خاصی بودند و همین باعث می شد ما آن ها را در قسمت هایی که کمتر در عملیات شرکت دارند، سازماندهی نمائیم. مسئولین هم تمایل چندانی نداشتند از آن ها در کارهایی که رشادت بیشتری می طلبد، استفاده کنند و بیشتر مایل بودند از نیروهای بسیجی برای عملیات استفاده شود. محراب که از چنین روحیه برخودار نبود اظهار داشت:" این نیروها را به من تحویل بدهید، من آن ها را سازماندهی می کنم. با آن ها نیز صحبت می کنم." محراب با برنامه هایی که در یگان خودش به اجرا درمی آورد باعث شد روحیه این برادران در سطح بالایی قرار گیرد و حتی همسطح روحیه برادران بسیجی شود .
- شب عملیات کربلای 5 محراب یک جا نشسته بود و گریه می کرد و یک سره دعا می خواند . بعد، از تمام بچه ها حلالیت طلبید و گفت : من شرمنده حضرت زهرا ( س) هستم و از حضرت می خواهم که اگر شهادت نصیبم شد بدنم سالم بر نگردد . اتفاقاً همانطور که آرزو کرده بود بر روی پل دو عیجی در اثر اصابت راکت هواپیما پودر شد و فقط یک تکه گوشت از ایشان باقی نمانده بود .
- درشب مجلس عقد کنانم برادر محراب مرا صدا زد وگفت: حسین دوست داشتم قبل از این مجلس مدتی در جبهه می بودی و حال می آمدی و مراسم عقد کنانت را می گرفتی . گفتم: حاجی من که مدتی به عنوان سرباز و بعد از آن هم به عنوان بسیجی در جبهه بودم و از جبهه هیچ ترسی ندارم. محراب گفت: چون می دانم نمی ترسی می خواهم چیزی به تو بگویم، شاید همدیگر را بعد از این ندیدیم. من به این حرف محراب خندیدم وگفتم: چیه حاجی، مثل اینکه امشب مجلس عقد کنانم است و باید امشب شادی کرد و خوشحال بود.گفت:نه،این حرفها درست نیست. حسین تو می دانی من دوست دارم چطور باشم. گفتم: نه،بگو. گفت: من دوست دارم در روز قیامت توی صف حضرت ابولفضل(ع) باشم.گفتم:حالا توی صف امام حسین (ع) نمی شود. گفت : نه، من به این خاطر دوست دارم داخل صف حضرت ابولفضل باشم چون که دوست دارم همانند او شوم. گفتم: یعنی چه، چطوری می خواهی باشی؟ گفت: دوست دارم و آرزو می کنم در راه اسلام تکه تکه شوم. در آن هنگام من او را خیلی به شوخی گرفتم و گفتم: خدا نکند که شما اینطوری شوید. محراب گفت: حسین آقا،شما نمی دانید و درک هم نمی کنید. من می خواهم با آن حالت داخل صف حضرت ابولفضل(ع ) در آن دنیا قرار بگیرم که شرمندة حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) نباشم. دو سال بعد به همان صورتی که آرزو کرده بود به شهادت رسید .
- یک روز صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم و در حالیکه هنوز روی کیسه خوابهای انفرادیمان نشسته بودیم، یکی از بچه ها چون در آن زمان از لحاظ تدارکات و مواد غذایی در تنگنا بودیم و فکر می کرد که بچه ها در حال حاضر آرزوی خوردن کله پاچه ، چای وغیره می کردند. با این گمان گفت: بچه ها الآن چه آرزوی دارید؟ محراب هم بلافاصله در جواب گفت: من تنها آرزویم شهادت در راه خداست. تمامی بچه ها شوکه شدند .
- پس از اینکه محمود کاوه شهید شد یکروز که با محراب در حال صحبت بودیم محراب گفت: مسعود، نگاه کن کاوه که رفت کم کم دارد همه کسانی را که در اطرافش بودند با خودش می برد. محراب و کاوه خیلی بهم علاقه داشتند. گفتم: حاجی، تو که صمیمی ترین دوست کاوه بودی حتماً اول شما را می برد. گفت: نه، مرا گذاشته تا جای خالیش را پر کنم.گفتم: نه، آقای منصوری و فلانی و فلانی هستند. محراب خندید و گفت: بابا من مشاوره عملیاتش بودم. چه داری می گویی؟ بعد از مدتی که برادر همت به شهادت رسید آمد وگفت: مسعود، نگاه کن همت هم رفت. کاوه یکی دیگر از بچه ها را با خودش برد. زمانی که خود محراب شهید شد با خودم گفتم: کاوه در نهایت محراب را هم با خودش برد .
- در کربلای 5 هم موج دوم بودیم در شب اول عملیات سردار منصوری آقای ایافت و آقای یعقوب نظری طرح عملیات و جمع دیگری از دوستان همه مجروح شیمیایی شده بودند هنوز وارد عمل نشده بودیم محراب هم شیمیایی شده بود در واقع از مسئولین لشکر من با سردار ناصری تنها شده بودیم عملیات هم شروع و ما وارد عمل شده بودیم تنهایی هم خیلی سخت بود. در همان مرحلة اول یا روز اول دوم که به کارگیری شدیم در واقع من هم پشتم ترکش خورد و مجروح شدم ولی با همان مجروحیت که عفونت هم کرده بود به هر صورت کج دار و مریض اداره می کردیم گوشه و کنار از پرسنلی آقای همت آبادی و ستار سردار ناصری هم کمکهای عملیاتی می گرفتیم یک روز درگیری در خط خیلی شدید شده بود و هر کس را هم به عنوان مسئول محور می فرستادیم در خط شهید می شد ما کاووسی را فرستادیم و بعد از نیم ساعت شهید شد مانده بودم که چه کسی را بفرستم فرمانده تخریب را فرستادم او هم شهید شد. یک دفعه در خرمشهر با ما تماس گرفتند که آقا یک کسی آمده به اهواز می خواهد به آنجا بیاید و می گوید من کشمیری هستم من فهمیدم که این سید علی کشمیری هست. او خیلی در منطقه بود. این را هم می دانستم که تازه ازدواج کرده است.گفتم: بگویید لازم نیست در اهواز باشد یک ساعت بعد تماس گرفتند و گفتند: آقای کشمیری می گوید: می خواهم به آنجا بیایم. دوباره گفتم: نه بگویید باشد. لازم نیست بیاید بعد از نیم ساعت وارد قرارگاه شد به محض اینکه او وارد شد همزمان نفر سومی که مسئول محور قرار داده بودیم رسید ایشان وارد سنگر شد و گفت: حاج حبیب، دیگر ما را نمی شناسی هر چه می گویم کشمیری هستم می گویی بماند. گفتم: نه می شناختمت ولی اوضاع خوبی نیست تو هم تازه همسرت را عقد کردی خلاصه شهید می شوی. گفت: من آمدم شهید بشوم کجا باید بروم. لباسش مانند لباس نظامی نبود من بادگیری که کنارم بود به او دادم و گفتم: همین را بپوش. یکی از بچه های اطلاعات را صدا زدم و گفتم : ایشان را نسبت به محور توجیه کن همچنین به مسئولین محور معرفی کن. در ادامة عملیات گفتم: ضمن اینکه نیروها را سازمان می دهید . سرپل را تأمین کنید اگر نتوانستید شب این کار را انجام دهید گفت: باشد. رفت و خط را تحویل گرفت. سپس اعلام کرد که توجیه شدم. اول شب گفت: حالا دارم برای تأمین سرپل می روم بعد از چند دقیقه ای با ما تماس گرفتند که درگیر شده اند و سید علی کشمیری به شهادت رسیده است. من خیلی دست تنها بودم به حدی که خودم مجبور شده و به خط آمدم و فردا صبح دقیقاً بعد از نماز صبح که خورشید بیرون آمده بود من پشت خط بودم که دیدم بی سیم از قرارگاه با ما تماس گرفت و گفت : محراب هم آمده و این جا هست با بی سیم با هم صحبت کردیم گفتم: چطوری چشمهایت باز شده_ شیمیایی شده بود_ گفت: بالاخره باز شده ولی مثل خون قرمز است ولی دیدم شما تنهایی یک عینک دودی به ما داده اند که به چشم زده ایم من پیش شما می آیم گفتم: پس همانجا باش من خیالم راحت تر است. گفت: نه می خواهم آنجا بیایم . گفتم: اگر می خواهی بیایی با یکی از بچه های اطلاعات بیا ایشان یک بی سیم هم برداشته بود و روی فرکانس بسته بود که در مسیر با ما تماس بگیرد و ما راهنمایی اش کنیم. که همدیگر را پیدا کنیم. بوسیله یک موتور به اتفاق یکی از بچه های اطلاعات آمدند وقتی به سمت ما می آمدند یک تماسی با بی سیم داشت ارتباطمان برقرار شده بود. گفت: داریم می آییم به جایی رسیدیم که من وقتی داخل سنگر روی بازی پشت خاکریز نشسته بودم صورتم را برگرداندم موتور را دیدم که در یک لحظه دارد می آید و دو نفر هم سوار هستند و همان عینک دودی هم که می گفت به چشمانش زده بود و پشت موتور بود . چفیه اش هم به گردنش بود در همین حین نگاهش می کردم مثلاً 50 متر به ما مانده بود. یکی از قارقارکهای عراق رسید بالای سر اینها یکسری بمب مستقیم روی موتور انداخت که هر دو نفرشان به شهادت رسیدند. سپس برادرش علی به آنجا آمد. ما رفتیم که محل حادثه را ببینیم آثاری ، چیزی از محراب پیدا کنیم . از مجموع بدن محراب و دوستش و موتورش توانستیم یک چیزی مثلاً دو کیلو پوست جمع کنیم. به این شکل محراب عزیز هم به کاوه پیوست .
- علی اصغر در زمان کودکی علاقه خاصی به تفنگ داشت. به طوریکه یک روز من می خواستم از او عکس بگیرم دو انگشتش به شکل هفت تیر (کلت) درآورد و نشانه رفت. من هم به همین صورت از او عکس گرفتم .
- در یکی از مناطق کردستان در یک عملیات پاکسازی ، بچه های اطلاعات عملیات جلوتر از بقیه و محراب و کاوه هم جلوتر از بچه های اطلاعات در حال حرکت بودند. به اولین سنگر ضد انقلابیون که رسیدیم بر اثر رگبار یکی از منافقین تمامی نیروها زمین گیر شده و سنگر گرفتند. محراب و کاوه در حالیکه ایستاده بودند به بچه ها گفتند: بچه ها اینها هنوز نخود و لوبیاست سنگین هایش هنوز نیامده است. بلند شوید که اگر بچه های عقبی شما را اینطوری ببینند تضعیف روحیه خواهند شد و در جریان عملیات محراب در حالیکه تفنگش روی شانه اش بود و با یک دوربین در حال دیده بانی بود یک تیر به لاله گوشش خورد و لاله گوشش سوراخ شد و در حالیکه از گوشش خون می آمد بچه ها را دعوت به حمله کرد . محراب خطاب به بچه ها می گفت: اگر در یک سنگری از ضد انقلابها، صد نفر ضد انقلاب هم باشند 4 تا بسیجی یک ساعته آن سنگر را فتح می کند. باز با همان حالش در حالیکه گوشش را باند پیچی کرده بودند تنهایی با یک سلاح کلاش یک سنگر کامل و مجهز ضد انقلاب ها را تسخیر کرد که حداقل کار یک دسته با سلاحهای حداقل نیمه سنگین بود .
- برادر محراب یکبار برای ما تعریف می کرد و گفت : در مردسه ما یک میز پینگ پنگ در داخل اطاقی بود که گاهی برای بازی به مردسه می رفتیم . اما بعضی اوقات مستخدم مدرسه درب شیشهای اطاق را می بست. یکروز من به مدرسه رفتم ولی دیدم درب بسته است هرچه در زدم فریاد کشیدم کسی درب را باز نکرد.حوصله ام در نهایت سر رفت و با لگد ردم و شیشه را شکستم و دستم را بع داخل بردم و درب را از داخل باز کردم . داخل اطاق مشغول بازی بودیم دیدم خدمتگذار دوان دوان به طرف ما می آید که به حساب دعوا کند. وقتی به ما رسید سرو صدا راه انداخت که من بترسم من هم سریع یکی از تکه های شیشه را برداشتم و به خدمتگذار گفتم: اگر جلو بیایی گردنت را قطع می کنم. آن بنده خدا هم که وضعیت را این چنین دید رفت . ما هم کمی بازی کردیم و بعد به خانه برگشتیم .
- یک روز در ستاد دور هم نشسته بودیم و هر کس از دوران جوانی چیزی می گفت . محراب هم خاطرهای از دوران جوانیش تعریف کرد و گفت ک زمانی که در دبیرستان درس می خواندم یکی از بچه ها با کارهایش یکسره موجب آزار و اذیت بچه ها می شد . در دو سه مورد به او چیزی نگفتم به امید آنکه از خودش بفهمد و دیگر آن کارها را نکند . اما یک روز دیدم که او پاهایش را از گلیمش دراز تر کرده است . من هم برای اینکه او را ادب کنم دو چرخه اش را به بالای پشت بام دبیرستان بردم و از همانجا سوت زدم و به بچه ها گفتم ک بچه ها کنار بروید . وقتی بچه ها کنار رفتند دوچرخه را پایین انداختم .
- بعد از مدتی که ما در کردستان بودیم تاریخ 20 /9 /65 بود که با یک مینی بوس به منطقه اهواز اعزام شدیم . ما را به 5 طبقه های پدافند هوایی اهواز بردند . وقتی که آنجا بودیم ما را به دژهای خرمشهر بردند بچه ها همگی متوجه شدند عملیات در پیش است بعد از دژهای خرمشهر ما را به قرارگاه تاکتیکی لشکر ویژه شهدا بردند آقای دهقان و حاج آقای صلاحی به عنوان فرمانده خط بودند، مشغول خدمت بودیم عملیات کربلای 4 شروع شد. من از عملیات کربلای 2 با شهید علیی اصغر محراب فرمانده تیپ قائم و یگان دریایی آشنا شده بودم. با هم شوخی های زیادی می کردیم زیرا که شهید محراب از آشناهای برادرم در مسکن سپاه بود. با هم خیلی دوست بودیم. همیشه شهید محراب به من می گفت به داخل تیپ یگان دریایی بیا چون آنتن مخابرات را داخل یگان نصب کردم می گفت: شما به داخل تیپ بیا من شما را مسئول مخابرات یگان می کنم و هر وقت داخل قرار گاه تاکتیکی می شد. با همگی بچه ها صحبت تو گفتگو می کرد و می خندید با بچه ها شوخی می کرد بچه هایی که داخل یگان بودند هیچ وقت حاضر نبودند به یگان دیگری بروند چون از شهید محراب به خاطر اخلاقی که داشت راضی بودند . من موهای بلندی داشتم شهید می گفتند با این موهای بلند می خواهی به سر چهارراه مرگ بروی! خیلی شهید محراب را دوست داشتم هر وقت به داخل سنگر قرارگاه می آمد برای شهید محراب چای درست می کردم عملیات کربلای 4 شروع شد شهید محراب با موتور (قرمز رنگی) و ماشین تویوتا نیروها را به جلو بردند که بعد از مدتی من جلوی سنگر ایستاده بودم تویوتا برگشت پس از شهید بعد از مدتی که گذشت حاج آقای صلاحی فرمانده خط بود مرا صدا زد و گفت از خط خبر بگیر چون من مرکز پیام بودم وقتی متوجه شدم که محراب به شهادت رسیده است حاج آقای صلاحی از ناراحتی موهای خود را می کشید . بعد فهمیدم که به عقب موتور شهید محراب یک عدد راکت اصابت کرده است و جنازة محراب ناپدید شده است بعد که پدر و مادر و همسر محراب آمدند جلو شهید محراب که فقط یک پایش باقی مانده بود شناسایی کردند روحیة همگی بچه ها ضعیف شده بود همگی خسته بودند . چون عملیات کربلای 4 لو رفته بود، ما را که در خط بودیم به عقب انتقال دادند ، داخل دژهای خرمشهر همگی ناراحت بودند در دو عملیات کربلای 2و 4 دو فرمانده از دست داده بودیم. بعد از مدتی طولی نکشید عملیات کربلای 5 شروع شد که با عملیات کربلای 5 همگی خوشحال و روحیة بسیار عالی گرفتند، و بعد هم همگی به مرخصی آمدیم و حالا با نبودن کاوه و محراب خیلی سخت بود، حاج آقای دهقان به عنوان فرمانده تیپ قائم معرفی شد و آقای فهیمی به عنوان فرمانده یگان دریایی بود .
- در منطقه (دوپازا) سردشت با عراقی ها درگیری داشتیم. گردان ما زیر پای عراقی ها زمین گیر شده بود و آنها به دلیل اینکه روی ارتفاع بودند بر ما مسلط بودند. نیروهای ما خسته شده بودند و هوا هم داشت روشن می شد. با کاوه تماس گرفته و موضوع را در میان گذاشتیم و ایشان فرمودند: مقداری صبر کنید مشکلتان انشاءا... حل می شود. سعی کنید توسلتان را قطع نکنید. چیزی نگذشت که دیدیم حاج اصغر سحراب رسید و طرحی را با توجه به تجربه های خوب نظامی پیاده کرد که خیلی سریع توانستیم ارتفاع را تصرف کنیم و عراقی هایی که آنجا بودند یا به هلاکت رسیدند و یا فرار کردند .
- صبح 22 بهمن به طرف مهاباد راه افتادیم. قصدمان از رفتن به مهاباد این بود که هم تأمینی باشیم برای مراسم 22بهمن شهر مهاباد و هم در مراسم شرکت کنیم. ما چراغ موتورها و ماشینها را روشن کردیم و بوق زنان وارد شهر مهاباد شدیم . منظور اعلام خوشحالی و سرورمان بود. وقتی وارد شهر شدیم دیدیم که از مردم خبری نیست. آقای محراب پرسید: پس مردم کجا هستند؟ گفتند: فرارکردند. پرسید : چرا؟ گفتند: چون شما با چراغهای روشن و بوق زنان وارد شهر شدید مردم فکر کردند ضد انقلاب به شهرحمله کرده و فرار کردند. چون ضد انقلاب هم که به شهر حمله می کرد علائمی را به کار می برد تا احتمالا" اگر نیروهای خودش در بین مردم هستند پراکنده شوند. به هر ترتیبی بود مردم را دوباره جمع کردیم و مراسم انجام شد .
- یک کلمه قصاوی شهید کاوه داشت هر موقع محراب را می دید نقل می کرد و این چیز جالبی برای من بود آن جمله این بود که تا چشمشان به محراب می افتاد می گفت که : ما گرفتیم اما ما رفتیم یک وقتی ما از دو نفرشان سئوال کردیم که این جمله چیست ما گرفتیم اما ما رفتیم بعد شهید کاوه فرمود ما یک وقتی می خواستیم ارتفاعات ××× را از دست ضد انقلاب تصرف بکنیم به سردشت آمدیم و محراب را مسئول عملیات آن گروهان گذاشتیم که برود عملیات بکند محراب رفت وقتی با دشمن درگیر شده بود خلاصه موفق می شود که ارتفاع را بگیرد مجروح هم شده بود وقتی که بالای ارتفاع رسید بالاخره ضد انقلاب را کشت و تپه را هم گرفت بعد با من از طریق بی سیم تماس گرفت و گفت محمود، محمود( ما گرفتیم ، اما ما رفتیم ) یعنی هم گرفتم تپه را هم مجروح شدم. فکر می کرد که مجروحیت منجر به شهادتش هم می شودو این تکه کلام بین آن دو نفر مانده بود هر وقت همدیگر را می دیدند می گفتند ما گرفتیم اما ما رفتیم .
- عصر یک روز سرد زمستانی در یکی از ارتفاعات مرزی شهرستان سردشت، برادر فتح ا... پور از نیروهای اطلاعاتی شهرستان به شهادت رسیدند. بچه های اطلاعات به هوانیروز اطلاع دادند که جهت انتقال جنازه شهید یک هلی کوپتر به آن منطقه بفرستند. هلی کوپتر به حرکت در آمد و در منطقه مورد نظر جهت آوردن جنازه شهید پائین آمد. ولی چون عراق در آن نقطه اقدام به اجرای آتش می کرد، هلی کوپتر مجبور به ترک منطقه شد و اعلام کردند که فعلاً قادر به انتقال جنازه شهید نمی باشند و فردا صبح این کار را انجام می دهند. برادران هم جنازه شهید را داخل یک غار جاسازی کردند تا هم از دسترس افراد دشمن دور باشد و هم تیر یا ترکشی به جنازه اصابت نکند. بعد از اینکه بچه ها به قرارگاه برگشتند کاوه وقتی از جریان مطلع شد فوراً به برادر محراب دستور دادند که همین امشب حتماً باید بروید جنازه شهید فتح ا... پور را به عقب بیاورید. محراب هم با توجه به نداشتن تأمین جاده از سوی ما و یخبندان و سرمای شدید به منطقه رفت و جنازه شهید را به عقب منتقل کردند .
- یک روز محراب تازه از یگان دریایی مستقر در اهواز برگشته و بسیار خسته هم بود. از طرفی از سه روز قبل برق مقر تیپ که در آن موقع در کردستان مستقر بودیم قطع شده بود و هیچ کس هم پیگیر این موضوع نشده بود. محراب به محض ورود به مقر تیپ متوجّه قطعی برق مقر شد و فوراً مرا که آن زمان مسئول خدمات تیپ بودم خواست. وقتی به نزد محراب رفتم با یک حالت عصبانیت از من پرسید: شما اینجا چکاره اید؟ اصلاً احساس مسئولیت نمی کنید؟ گفتم: حاج آقای ابراهیمی چیزی به من نگفته اند. محراب گفت: زود به دنبال حاج آقای ابراهیمی بروید . من رفتم و حاج آقا را آوردم. محراب خطاب به حاج آقا گفت : حاج آقا ابراهیمی برق تیپ مدت 3 روز هست قطع است؟ و شما تا به حال هیچ کاری نکرده اید. حاج آقا گفت: ما فکر کردیم خودشان برق را قطع کرده اند و خودشان هم حتماً وصل می کنند. محراب گفت: یعنی چه؟ یعنی چه، شما می دانید که اگر یک شب در حالیکه هوا کاملاً تاریک است کومله ها ، دمکراتها به مقر تیپ حمله کنند، تمام بچه ها از بین خواهند رفت و چقدر امکانات از بین می رود و چه ضرری به بیت المال خواهد رسید. بعد خطاب به من گفت: آقای هدایتی، الان به مهاباد بروید و برق اینجا را وصل کنید و اگر وصل نکردید از همانجا به مشهد بروید چون دیگر به درد سپاه نمی خورید. من از این حرف محراب ناراحت شدم و به همراه رانندة خود محراب به سمت مهاباد حرکت کردیم. در بین راه به راننده گفتم: این محراب هم گاهی حرفهای زوری می زند؟ راننده گفت: ناراحت نباش. محراب با این حرفهایش می خواهد برش کاری نیروهایش را بسنجد. وقتی به شرکت برق مهاباد رسیدیم سریع به نزد مسئول آن قسمت که شخص کردی بود رفتم و گفتم: الان 3 روز است که برق مقر تیپ قطع شده است. او اظهار بی اطلاعی کرد و به نحوی می خواست رفع مسئولیت نماید. من که از برش و نفوذ کاوه در منطقه اطلاع داشتم به آن فرد گفتم: آقاجان، فرمانده تیپ ما گفته اگر برق تا نیم ساعت دیگر وصل نشود با بچه ها می آییم و شرکت برق را روی سرتان خراب می کنیم. زمانیکه به نزدیکی مقر تیپ رسیدیم دیدیم که برق مقر وصل شده است .
- یکروز که در حال صحبت با پسرم اصغر بودم از او خواستم جبهه و جنگ را کنار بگذارد . چون من آن موقع در مغازه تنها بودم و مادرش هم مریض بود. خلاصه تمام مشکلات زندگیمان را برای اصغر گفتم تا شاید بتوانم او را از رفتن مجدد به جبهه منصرف کنم. اما اصغر در جوابم گفت: پدرجان، من تا بحال از جنگ و تاکتیک چیزی بلد نبودم. اما اکنون آنها را به درستی آموخته ام و تجربه کرده ام. من تا زمانیکه جنگ باشد می روم و می جنگم. به محض اینکه جنگ تمام شد اسلحه و لباسم را می گذارم و از آن به بعد در خدمت شما هستم .
- یکروز پدرم به برادرم گفت: پسرم تو تا بحال خیلی به جبهه رفته ای، کافیست دیگر به جبهه نرو. علی اصغر در جواب به پدرم گفت: اگر جبهه نروم، مغازه تان را به نام من می کنید؟ پدرم گفت: بله، به نامت می کنم. علی اصغر دو مرتبه گفت : پدر مغازه تان کم است باید یک ماشین هم برایم بخرید. پدرم گفت: ماشین هم برایت می خرم به شرط اینکه تو دیگر به جبهه نروی! علی اصغر در جواب گفت : پدرجان، من اسلحه و جبهه را از تمام اموال دنیا بیشتر دوست دارم و به راهم ادامه خواهم داد .
- آخرین مرتبه ای که پسرم علی اصغر به همراه خانواده اش به مشهد آمد. یکروز در حالیکه دخترش زینب دستش را به دیوار گرفته بود و راه می رفت. مادرش به علی اصغر گفت: پسرم، نگاه کن و ببین دخترت چقدر ناز شده است. بیا و به بخاطر او دیگر به جبهه نرو! علی اصغر مدتی فکر کرد و گفت: مادرجان هر چه فکر می کنم می بینم اسلام برای من از این بچه عزیز تر است. من اگر الان به جبهه نروم کمال نامردی است. این را بدانید تا زمانیکه جنگ باشد من در جبهه می مانم .
- یک روز علی اصغر در راه پیمایی علیه رژیم شاه شرکت کرده بود ، مردم به نزد پدر من آمده و گفتند: علی اصغر و دوستانش به تانکها سنگ پرانی می کرده اند . وقتی که علی اصغر از تظاهرات بر می گردند و به خانه می آید مادرم در حال خواندن نماز خواندن است پدرم او را دعوا می کند . بعد از اینکه مادرم نمازش تمام می شود علی اصغر به مادرم می گوید .این چه نمازی است که شما می خوانید و حال آنکه پدرم مرا به خاطر شرکت در راه پیمایی مورد مؤاخذه قرار داده و من ازاین کار منع می کند .
- علی اصغر در جریان تظاهرات یکشنبه خونین مشهد یک شبانه روز به خانه نیامد . بعداً وقتی که آمد به او گفتم تا به حال کجا بودی گفت: دیروز در زمان درگیری در چهارراه شهداء بودم و وقتی که هلیکوپترها از آسمان و ارتشی ها از زمین به سوی مردم تیر اندازی می کرده اند من و چند نفر دیگر داخل جوی آب خوابیدیم تا از تیر رس تیرها مصون باشیم . و از آنجا با داخل کوچه ها و سپس به یکی از منازل پناه بردیم .
- زمانی که در سال دوم راهنمایی و در مدرسه استاد شهریاری 30 متری طلاب درس می خواندم یکروز اصغر مدرسه شان را تعطیل کرده بودند تا بتوانند در راه پیمایی شرکت کنند . شب همان روز برادرم به من گفت : فردا می خواهیم به مدرسه شما بیاییم و آنجا را هم تعطیل کنیم من هم صبح که به مدرسه رفتم جریان را به دوستان و همکلاسیهایم گفتم تا آماده باشیم . یک دفعه سر کلاس درس بودیم که صدای تظاهرات از خیابان کناری آمد . بچه ها گفتند : چه خبر است ؟ گفتم : نترسید اینها آمده اند تا مدرسه ما را هم تعطیل کنند . بلافاصله ما هم با آنها همراه شدیم . و مدرسه ما هم از آن روز تا پیروزی انقلاب تعطیل بود .
- روزیکه مردم مشهد در خانه سید عبدا... شیرازی جمع شدند و محل نیروهای پایداری را به آتش کشیدند ، اصغر همان روز می خواست به آنجا برود ولی جلویش را گرفتم و گفتم : بابا جان ، امروز خیابانها شلوغ است . اصغر گفت : خون ما که از خون دیگران رنگین تر نیست . چرا آنها کشته شوند ولی من نشوم . بگذار ما هم کشته شویم . آنها به راه دین می روند ما هم باید به را دین برویم .
- یک روز اصغر کاغذی را آورد و گفت: بابا می خواهم به جبهه بروم اجازه می دهید . گفتم: بله بعد کاغذی را به من داد و گفت: همین کاغذ را امضاء کنید تا من به جبهه بروم. من هم کاغذ را امضاء کردم. اصغر آن کاغذ را به بسیج تحویل داد و پس از مدتی به جبهه کردستان رفت .
- برادرم علی اصغر نقل می کرد و می گفت: یک شب در خواب برادر کاوه به من گفت: اصغر زود برو وسایلت را جمع کن تا با هم به جبهه برویم. یک روز بعد از آن خواب عازم منطقه کردستان شدم و با خودم عهد کردم که یا به زیارت کربلا بروم یا اینکه در نهایت به فیض عظیم شهادت نائل شوم .
- هنگام برپایی مراسم هفتم و چهلم برادر شهیدم علی اصغر حسینی محراب عده زیادی در بر پایی این مجالس کمک کردند. یکی از این افراد، خادم مسجد رضوی بود که در هنگام پایین آوردن غذا یکی از دیگها به پشت پایش خورد و مقداری صدمه دید . شب مجلس چهلم، از همسایه ها خواب می بیند که برادرم علی اصغر حسینی محراب آمده و از تمام کسانی که همان روز در مجلسش کمک کرده اند تشکر کند. و در ضمن احول خادم مسجد را هم می پرسد .
- یک روز به اتفاق سحراب به دفتر فرماندهی لشکر رفتیم . پشت درب دفتر یکی از برادران پشت میزی نشسته بود که کسی بدون اجازه وارد اتاق نشود . محراب از آن برادر پرسید : برادر کاوه کجا هستند ؟ آن برادر گفت برادر کاوه داخل اتاق جلسه دارند . در همین هنگام محراب درب را باز کرد و به داخل اتاق رفت . من تعجب کردم چون در موقع جلسه حتماً در می زنند بعد داخل می شوند - وقتی محراب از اتاق بیرون آمد به او گفتم : حاجی چرا بدون اجازه به داخل اتاق رفتی ؟ گفت : اتفاقاً چند بار این برادر هم به محمود گفته : برادر محراب همیشه بدون اجازه سرش را می اندازد و به داخل اتاق می آید . محمود هم در جواب به او گفته : اشکال ندارد ، محراب حسابش با بقیه فرق می کند .
- یک روز یکی از برادران راننده ، کاپوت ماشینی را بالا زده بود و در حال تعمیر ماشینش بود . محراب به آن راننده گفت : برادر عزیز ، شما باید در حفظ و نگهداری ماشین و کلیه امکانات دولتی که در اختیار دارید طوری دقت نمائید که انگار آن ماشین یا وسیله مربوطه متعلق به خود شماست . شما باید این گونه فکر کنید که شاید دولت نتواند دوباره این امکانات را تهیه نماید . لذا تمام تلاش خود را جهت استفاده صحیح بکار ببرید تامدیون بیت المال نباشید .
- چند روز قبل از اینکه مجدداً به منطقه برویم یکروز به مغازه خوار و بارفروشی پدر شوهرم رفتیم تا مقداری وسایل و اقلامی را که نیاز داشتیم تهیه کنیم . بعد از این که وسایل و اقلام مورد نیازمان را برداشتیم، همسرم علی اصغر حسینی محراب اصرار می کرد که پول آنها را تا ریال آخرش را با پدرش حساب کند. من به او گفتم: شما که می بینید پدرتان می گوید نیازی به دادن پول نیست پس چرا می خواهید پول اینها را حساب کنید؟ همسرم محراب گفت: من باید حتماً پول این وسایل را بدهم چون پدرم یکسره با ترازو سرو کار دارد و ممکن است خدای ناکرده ترازویش کم و زیاد شود. به همین دلیل من دوست ندارم فرزندم پولی را که از ترازو بدست می آید، بخورد .
- یک شب به اتفاق برادر محراب برای انجام کاری به پایگاه ارتش رفتیم . حدود 50 تا 60 سانتی متر برف روی زمین نشسته و هوا هم خیلی سرد بود . چون داخل پادگان توپهای 203 مستقر بود کاوه به من گفت : شیشه های ماشین را کمی پایین بده که در اثر انفجار توپهای 203 موج آن شیشه ماشین را نترکاند . گفتم : خودتان هم می دانید هوا سرد است اگر شیشه های ماشین را پایین بدهم حتماً سرما می خوریم . ولی محراب گفت : سرما بخوریم بهتر از این که شیشه ای از اموال بیت المال بخاطر ما بترکدو از بین برود .
- یک روز قرار بود عکسهای بر چسب دار حضرت امام را در قبرستان بقیع بین مردم تو زیع کنکم که متوجه حضور شرته ها در بین مردم شدم . سریع برچسب پشت عکسها را جدا کردم و عکسها را با کف دستم گرفتم و سپس در حالی که وا نمود می کردم مردم را به بیرون هدایت می کنم عکسها را هم به پشت شرطه ها می چسباندم تا اینکه تمامی شرطه ها به پشتشان هر کدام یک عکس امام چسبیده شده بود . شرطه ها وقتی متوجه شدند با حالت تعجب به یکدیگر نگاه می کردند . من هم از غفلت آنها استفاده کردم و موتورهایشان را که کنار جمعیت پارک شده بود را به عکس امام مزیّن کردم شرطه ها که اوضاع را این چنین دیدند از محل قبرستان بقیع خارج شدند و رفتند ما هم با خاطر جمع به دعا و نیایش در آن محل پرداختیم .
- زمانیکه در پنج طبقه های اهواز بودیم چند گروهان نیروی جدید به آنجا آمده بودند . اتفاقا" یکی از روزها که حاجی محراب جهت کاری به رحمانیه رفته بود بچه های یکی از همان گروهان ها خیلی شلوغ و اذیت می کردند و به قول معروف می خواستند در اول ورودشان یک خودی نشان بدهند. وقتی محراب از رحمانیه آمد به او گفتم: حاجی بچه های یکی از گروهان ها خیلی اذیت می کنند. -من با آن همه گله ای که از آنها پیش محراب کردم انتظار داشتم با آنها شدیدا" برخورد کند - حاجی گفت: برو به فرمانده گروهانشان بگو بعد از نماز تمام نیروهایش را در سالن بالا بنشاند تا من بیایم -آن زمان بعضی از قسمتهای آپارتمانها ساخته نبود و دارای محوطه بازی بود که اکثرا" آنجا می نشستیم و دور هم صحبت می کردیم - من هم تمام نیروها را به کمک فرمانده شان در آن محوطه باز جمع کردیم. بعد به سراغ محراب رفتم و گفتم: حاج آقا همه آنها را جمع کردیم . خلاصه به آنها بگویید حواسشان جمع باشدو این قدر اذیت نکنند. محراب گفت : باشد من خودم می روم و با آنها صحبت می کنم. حدود بیست دقیقه از رفتن محراب گذشت من گفتم: برو ببینم چه خبر استو در حالیکه از پله ها بالا می رفتم. صدای خنده بچه ها را شنیدم. تعجب کردم و با خودم گفتم: ای بابا، مثل این که قرار بود و محراب اینها را دعوا کند نه اینکه با اینها بخندد ! وقتی بالا رسیدم دیدم حاجی محراب نشسته و از خاطرات دوران جوانیش، کشتی گرفتنش، فوتبال و دعواهایش صحبت می کرد. بعد از اینکه حاجی محراب با آن نیروها صحبت کرد آنها آرام شدند و دیگر شلوغ نکردند .
- وارد حرم رسول (ص) شدیم و زیارت می کردیم، وقتی از باب جبرئیل در حال بیرون آمدن بودیم یک مرتبه محراب با صدای بلند گفت که به محمد مصطفی صلوات، تا این جمله را گفت ما آمدیم سلوات را بفرستیم که دیدیم یک چیزی تق صدا کرد نگاه کردیم دیدیم یکی از شرته ها کلمن آبی را که کنار گذاشته شده بود برداشت و به سر محراب زد به نحوی که سرش شکست .
- یک روز از دوست تهرانی خود سؤال کردیم که چطور شده است که سال گذشته هم آمدی و امسال هم آمده ای گفت: سال گذشته وقتی برای مناسک رفتیم. من پیام حضرت امام (ره) را که به چند زبان تکثیر شده بود بین مردم پخش می کردم . هنوز طواف نساء را انجام نداده بودم که در حین پخش اعلامیه های امام دستگیر شدم . بعد از دستگیری مرا به ایران فرستادند. ایران که رفتم گفتند: شما چون طواف نساء را انجام نداده اید در واقع زنت به شما حرام است. یا باید نایب بگیری تا آنجا برایت انجام بدهد یا اینکه خود شما بروید. این امر باعث شد که ما یکسال از همسر محروم باشیم ولی امسال مرا مجانی اعزام کردند تا بیایم و طواف نساء انجام دهم. شهید محراب به من گفت: چیز خوبی هست. بیا ما هم اعلامیه پخش کنیم. شاید ما را هم دستگیر کرده و به ایران بفرستند و برویم سال دیگر بیاییم. ما هم آمدیم پیام حضرت امام که تکثیر شده بود گرفتیم . حالا ایشان می گفت: من پیام را درلباسم مخفی کردم . و در نساء ، و عرفات ، و بقیه جاها گذاشتیم. هیچ کس پیراهن ما را بازرسی نکرد. وقتی خواستیم در مسجد الحرام وارد بشویم گفت: فلانی اینجوری که ما را نمی گیرند. من می خواهم اعلامیه ها را بدستم بگیرم. تا من را بگیرند آقا پیام را به دستش گرفت. و آمد داخل هیچ کس او را نگرفت اعلامیه ها را پخش هم کرد کسی او را نگرفت خلاصه نتوانست مجدد اعزام بشود. تا اینکه روز آخر رئیس کاروانمان گفت: هر کس می خواهد یادگاری بخرد مثلاً امروز وقت دارید، بروید بخرید به اتفاق هم رفتیم خرید بکنیم. قبل از آن روحانی کاروان وقتی می خواست وارد مکه بشود گفت: هر کس سال اولش باشد که به مکه مشرف می شود وقتی چشمش به کعبه بیفتد تا سه خواسته را اگر از خداوند داشته باشد استجابت می کند . بنابراین آنهایی که می خواهید حتماً سلامتی امام و پیروزی رزمندگان جزء آنها باشد. محراب گفت: سه حاجترا چه می خواهی بگویی؟ گفتم: دو حاجتم که معلوم است. اولی پیروزی رزمندگان اسلام و دومی هم سلامتی حضرت امام است . گفت: پس حاجت سومت چیست؟ گفتم: تا به حال شنیده ای که می گویند اگر کسی فرزند اولش دختر باشد خدا درب رحمت به رویش باز می کند. می خواهم از خدا بخواهم که چون همسرم حامله است، فرزندم دختر باشد. محراب گفت: پس من هم در اینجا از خدا می خواهم که فرزندم دختر باشد. خلاصه چشممان افتاد به کعبه و زیارت کردیم. گفت: حاجتت را از خدا خواستی؟ گفتم: بله ، همان مطالب را خواستم. روزی که خرید می کردیم گفت: حالا که برای مادرم می خواهم کادو بخرم، برای فرزندم هم می خرم. گفتم: آخر چه بخریم. پسرانه یا دخترانه. گفت : مگر ما از خدا دختر نخواستیم، پس برای دخترهایمان کادو بخریم. پس از حج، خداوند به هر دو نفرمان فرزند دختر عطا کرد. هر دو نفرمان اسمهایشان را مشترک گذاشتیم. منتها چون دختر شهید کاوه یک دو ماهی بزرگتر از دختر ما بود من به محراب گفتم: شما اسم دخترتان را چه می خواهی بگذاری. گفت: زینب. به کاوه گفتم: شما اسم دخترتان را چه گذاشته اید؟ کاوه گفت: زهرا. من هم می خواستم اسمی بگذارم که بین دو اسم زهرا و زینب باشد. بنابراین اسم شناسنامه ای او را زهرا گذاشتیم اما او را به اسم زینب صدا می زدیم .
- یکروز به اتفاق برادرم علی اصغر جهت خرید به بازار رفتیم . بعد از اینکه جنس مورد نظر را درمغازه دیدم برای خرید آن به داخل مغازه رفتیم . وقتی می خواستم از داخل کیفم پول بیرون بیاورم و حساب کنم . با واکنش علی اصغر مواجه شدم . وقتی علت این امر را از او پرسیدم گفت : خواهرم درست است که شما حجابت را کامل رعایت کرده ای ولی باز هم ممکن است دست شما را ببینند .
- در سفر حج تمتع سال 64 افتخار داشتیم در خدمت شهید محراب باشمو محراب یک اخلاقی داشت که وقتی برای رفع حاجتی می رفت به دستشویی خیلی دیر بیرون می آمد. داخل فرودگاه به صف ایستاده بودیم و داشتیم می رفتیم که گذرنامه ها را بدهیم و سوار هواپیما بشویم یک مرتبه گفت: من بایستی تا دستشویی بروم و بیایم. گفتم فلانی اگر بروی هواپیما می رود و می مانیم گفت: من زود می آیمو خلاصه به صف ایستادیم تا نوبتمان شد. برگشتم دیدم محراب نیامده مدراکش هم دست من بود مجدد برمی گشتیم ته ستون . باز نوبتمان می شد ولی دیدم نیامد . دفعة سوم آمدم و در دستشویی پیدایش کردمو در زدم گفتم: که اینجایی گفت : آره. گفتم : مدارکت را از زیر بگیر. مدارکش را دادم و گفتم آقا ما رفتیم شما ماندی در هواپیما نشستیم کنار من نشست گفت حالا وقتی که آنجا برسیم آبی چیزی گیر می آید؟ گفتم: چرا . گفت: آخر نتوانستم طهارت بگیرم به محض رسیدن بایستی دوش بگیرم بعد به جده هم که رسیدیم تا پیاده شدیم و وارد سالن فرودگاه جده شدیم برای اولین بار چشم من و ایشان به خانمی که روسری روی سرش نبود افتاد. دیدن چنین افرادی برای اولین بار یک پدیدة جدیدی بود بیشتر نظرها را به خودش جلب می کرد تا چشمش افتاد به یکی از این خانمها دیدم دست من را گرفت و کشید و ایستاد من هم ایستادم دیدم یک چیزی را دارد زیر لبش می گوید. گفت برویم پنجاه متر بعد آمدیم یکی دیگر را دید باز دست من را گرفت ایستاد باز خواند یک پوف دیگری کرد و گفت: برویم. گفتم: بابا این چیه . گفت: هیچی مادرم به من گفته که وقتی رفتی عربستان در جده اینها را می بینی به خاطر اینکه مرتکب گناه نشوی وقتی آنها را دیدی بایست و یک آیه الکرسی بخوان یک پوف بکن دوباره راه بیفت گفتیم اگر اینجوری بخواهد باشد این فاصله 200 متری را ه نیم ساعت طی کنیم هر 10 متری باید بایستی و پوف کنی .
- در زمانیکه در منطقه رحمانیه مستقر بودیم یک روز بچه ها به حاج اصغر محراب خبر داده بودند که یکی از دوستان برادر خسروی سیگار کشیده است. محراب همان روز مرا صدا زد و گفت: خسروی ، همین الان به دنبال دوستت برو و با خودت بیاورش من هم رفتم و او را به نزد محراب آوردم. محراب همینکه او را دید به او گفت: برو یک جلیقة نجات بپوش و آماده شو می خواهیم با هم تا جایی برویم. سه نفری سوار قایق شدیم و حرکت کردیم. وقتی نقریباً وسط آب رسیدیم محراب قایق را خاموش کرد و به دوستم گفت: زود باش به داخل آب بپر. وقتی اصرار محراب را دوستم دید بلافاصله به داخل آب پرید. محراب هم قایق را روشن کرد و در اطراف او شروع به چرخیدن کرد. امواج حاصل از حرکت قایق با سرعت و شدت به صورت دوستم می خورد. محراب خطاب به دوستم گفت:پس تو سیگار می کشی . با حالت شومی تو را از بین می برم که حتی خبرت هم به دست خانواده ات نرسد . دوستم گفت:حاج آقا بچه های پدافندی داشتند سیگار می کشیدند من فقط چند پک دود زدم. از این به بعد قول می دهم دیگر این کار را نکنم. محراب قایق را در مسیر رود به حرکت در آورد و دوستم مجبور شد به دنبال شنا کند و کاملاً خسته شد. زمانیکه محراب متوجه شد او کاملاً خسته شده دور زد و او را سوار کرد و گفت:برادر عزیز تمام این کارها برای این است زمانیکه شما از منطقه به پیش خانواده تان برمی گردید بدنتان بوی سیگار ندهد. و پدرهایتان نگویند پسرمان به جبهه رفته بجنگد یا سیگاری شود. اگرشما سیگار بکشید برداشت خانواده شما از جبهه و جنگ چیزی جز سیگار کشیدن شما نمی باشد. پس بهتر است از این به بعد سعی کنید از معنویات جبهه استفاده کنید. نه اینکه اسیر مسایل انحرافی اینجا بشوید .[۲]
نگارخانه تصاویر
پانویس
- ↑ پرنده آبی مجنون، نوشته ی، میترا صادقی،نشر ستاره ها،مشهد -1385
- ↑ سایت شهدای یاران رضا