غلام حسین مردانی فر | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | قزوین1347/06/01 |
شهادت | عراق، ام الرصاص1365/10/04 |
محل دفن | گلزار شهداى قزوین |
سمتها | بسیجی،آرپی جی زن |
تحصیلات | چهارم متوسطه |
زندگی نامه
مردانیفر، غلامحسین: یکم شهریور ۱۳۴۷، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش هادی، کارمند مرکز تربیت معلم بود و مادرش زهرا نام داشت. دانشآموز چهارم متوسطه در رشته انسانی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. چهارم دی ۱۳۶۵، با سمت آرپیجیزن در امالرصاص عراق به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۵ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
وصیت نامه
شهید، غلامحسین مردانی فر: این جانب غلامحسین مردانی فر، فرزند هادی، با شهادت به حقانیت دین مبین اسلام و رسالت نبی اکرم، حضرت محمّد(ص) و امامت علی(ع) و فرزندان او و ولایت فرزند خلف علی، یعنی امام امت، خمینی بت شکن، وصیت خود را می نویسم. من بنا به تکلیف شرعی که برگردن خود احساس کردم و بنا به مسؤولیتی که خون پاک شهدا بر گردنم نهاده بود و بنا به فرمان رهبر و پیشوایم امام، عازم جبهه ها شدم و خدا را شُکر می کنم که توفیقی نصیب حقیر نمود تا سهم کوچکی در این انقلاب داشته باشم و خدا را شُکر می کنم که توفیق شهادت را نصیب من نمود و به قول شاعر: «من این شهد شهادت را به نوشانوش می نوشم!» چند کلمه با پدر و مادرم صحبت دارم و بعد هم پیامی به دوستانم؛ امید دارم از شنیدن سخنان من مَلالی در شما پدید نیاید. پدر عزیز و مهربانم! پدری که در روزهای سخت زندگی، یار و یاور من و محافظ و پشتیبان من در برابر مشکلات بودی. اگر چه علاقه من نیز به شما زیاد است؛ اما همان طور که من عشق و علاقه ی فرزند را در برابر مسؤولیت کنار گذاشتم، از تو می خواهم مَحبتی را که به من داری، کنار بگذاری و از اینکه پسرت شهید شده است، شاد و سربلند باشی تا دشمن از ناراحتی و ضعف تو شاد نگردد؛ هر چند که همه اینها را شما خودتان بهتر از من می دانید! اما مادرم، مادر عزیز و مهربانم! مادری که تا به یاد دارم در پرورش فکری و جسمی من کوشا و غم خوار من بودی؛ از تو می خواهم گریان و ناراحت نباشی؛ بدان که اگر ناراحت باشی و به این وسیله به خود زَجر دهی، مرا آزرده خاطر کردی. مادرم! از تو می خواهم همانند زینب(س) در برابر مصیبت ها صبر و شکیبایی داشته باشی؛ چرا که: «ان الله مع الصابرین». برادر و خواهر عزیز و گرامی ام! می خواهم همانند زینب (س) و سجاد(ع) باشید و با زبان، قلم، گفتار و کردارتان، پشتیبان انقلاب باشید و در برابر یاوه گویی های ضد انقلاب خاموش نباشید و با اَعمال خود آنان را آسوده نگذارید و در هر حال مُبلِّغ انقلاب و اسلام باشید. دوستان عزیز و گرامی ام! اگر چه من دوست خوبی برای شما نبودم؛ اما شما با لطف و صفایی که دارید، مرا ببخشید و اَجرتان را از مولا علی(ع) بگیرید. دوستان محصلم! اگر چه شما آگاهید؛ اما به عنوان تذکر خدمت تان عرض می کنم که ما در این دوران دو وظیفه داریم: یا باید درس بخوانیم و یا اگر نمی توانیم -آن طور که شایسته است- درس بخوانیم، راهی جبهه ها شویم. ما در برابر شهیدی که وصیت می کند در هنگام تدفین چشمش را باز بگذارند و مشتش را گره کنند، مسؤولیت داریم و همان طور که او با خشم و غضب از دشمنان انقلاب و آگاهی از راهی که رفته بود، شهید شده است، ما هم در برابر این انقلاب مسؤولیت داریم و باید در برابر تجاوزکاران و عناصر ناپاک و فاسد بایستیم؛ امیدوارم خداوند یار و یاورتان باشد. به دیگرانی هم که طالب حق و حقیقتند، عرض می کنم: ای یاران! اگر فلاح و رستگاری می خواهید و اگر می خواهید فردای قیامت مقابل رسول اکرم(ص) شرمنده نباشید، بیایید خدا را یاری کنید. مگر شما نبودید و نیستید که می گویید: «کاش حسین جان! در کربلا بودم تا یاریت می کردم!» الآن هم به مثابه ی زمان حسین(ع) است و خمینی ندا می دهد: «هل من ناصرٍ ینصرنی؟»... بر شما است که به این ندا لبیک گویید. خدمت پدر و مادرم عرض می کنم که دلگیر نباشید و بدانید و آگاه باشید که فرزند شما از دست نرفت؛ بلکه به دست آمد که به قول امام، «شهادت موت نیست؛ بلکه حیات است» و فقط دعا کنید که خدا قبول کند. خدایا! چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشی ما رستگار. پس پدر جان و مادر جان! با صبر و شکیبایی خود سربلند از این آزمایش الهی بیرون آیید و از خواهر و برادرم می خواهم که رسالت شهید را بر دوش گیرند و زبان و شمشیر انقلاب و اسلام باشند و نگذارند دشمنان، مغرضان و کسانی که می خواهند آتش به دل شما بزنند، در کار ننگین شان موفق شوند و با صبر و جواب قاطع، آنان را رسوا سازید. امید آن دارم که در روز قیامت خداوند با فضل و کَرَم و رحمتش ما را جزو بهشتیان قرار دهد که یگانه آرزوی من است. اگر تاریخ را به عقب برگردانیم و تاریخ زندگی پیامبران و امامان را مشاهده و نظاره کنیم، می بینیم که اکثر آنان به دست حاکمین ظلم و جور به شهادت رسیدند؛ پس شهادت، چیز غریبی نیست. -ان شاء الله- خداوند این شهادت ها را قبول کند و ما را با شهدای صدر اسلام محشور فرماید. از پدر و مادرم می خواهم در شهادتم ماتم نگیرند؛ زیرا شهید به قول خداوند منان «نَمُرده است؛ بلکه زنده است و نزد خداوند روزی می خورد.» خدمت مادر فداکارم و پدر زحمت کش و مهربانم عرض می کنم: ناراحت نباشید؛ غم و اندوه به خود راه ندهید و در مشکلات از خودِ خدا یاری بجویید و دعا برای مغفرت مرا فراموش نکنید. شبی که مرا دفن کردند، زود به خانه نروید! قبر، خانه ی وحشتناکی است. نیم ساعت، یک ساعتی برایم قرآن بخوانید و از خدا بخواهید: «ربنا تقبل منا انک انت السمیع العلیم». مادر جان! مبادا در اندوه فَراقم بی تابی کنی؛ بدان اگر بی تابی کنی، منافقان و دشمنان ما -که دشمنان اسلامند- خوشحال می شوند. شما با پایداریت دل آنان را بسوزان و بگذار از ناراحتی بمی رند. پروردگارا، کریما، داورا، ای محبوب، ای معشوقِ عاشقان، ای پناه بی پناهان، ای درمان درد دردمندان، ای سرمایه و غنای مستمندان، ای امید امیدواران، ای نوای بینوایان و ای نیاز نیازمندان! نیازمند لطف و عطای تو هستم. بارالها، پروردگارا! چگونه در صحرای محشر حاضر شوم، در حالی که زاد و توشه ای ندارم؟! خدایا! اگر گناه کردم، نه از روی عناد و گردن کشی در برابر تو بود؛ که از امید به لطف، فضل و کَرَم تو بود! خدایا! از تو می خواهم روز قیامت خودت دستم را بگیری و نجاتم بدهی؛ ای ناجی گمراهان! بارالها! شهادت می دهم به وحدانیت تو و رسالت رسولت، حضرت محمّد(ص) و ولایت علی(ع). بار خدایا! خودت می دانی که در مرحله ی اول، برای جلب رضایت تو و رسیدن به قُرب تو و در درجه دوم برای اعتلای کلمه ی توحید -به معنای واقعی- و محافظت از اسلام عزیز و در مرحله ی سوم لبیک گفتن به رهبر انقلاب اسلامی -که از سلاله ی پیامبر(ص) است- خانه و کاشانه ام را رها کردم و در بیابان های جنوب برای رسیدن به وصالت، قدم برمی دارم. خدایا! دیدی روز عاشورای حسین(ع) فرزند دختر پیامبر(ص) فریاد زد: «هل من ناصرٍ ینصرنی؟» و دیدی که بی وفا مَردمان کوفه و دیگران جوابی به حضرت ندادند؟ دیدی که ما مردم مسلمان خطاب به حسین(ع) می گفتیم: «یا لیتنا کنا معک»؟ پس خدایا! خودت گواه باش که من به دروغ این چنین نگفتم و با آمدنم به جبهه، به «هل من ناصرٍ ینصرنی؟» حسین زمانم لبیک گفتم. بار خدایا! از تو می خواهم اگر در این وادی کُشته شدم، مرا از شهدای واقعی قرار دهی. خدایا! شاهد و گواه باش که به جبهه نیامدم تا از مسؤولیت های پشت جبهه شانه خالی کنم و به جبهه نیامدم که بر مادیات زندگی ام بیفزایم که در این وادی از مادیات اثری نیست. خدایا! به جبهه آمدم؛ چون اخلاص در این مکان ها بیشتر است و تو، به اینجا بیشتر نظر داری و همین طور اولیایت. به جبهه آمدم تا رسالتی را که از ریخته شدن خون شهدا به دوشم آمده است، انجام دهم و آمدم تا خود را از دایره ی دلبستگی های مادی برهانم و به دیگرانی هم که طالب حق و حقیقتند، عرض می کنم: ای یاران! اگر فلاح و رستگاری می خواهید و اگر می خواهید فردای قیامت مقابل رسول اکرم(ص) شرمنده نباشید، بیایید خدا را یاری کنید؛ «ان تنصرالله ینصرکم.»۱ (۱۷۰۰۰۰۴) ۹ ربیع الاول؛ ۲۱/۸/۶۵
خاطرات
منصوره مردانیفر: مدتها بود که از رفتنش به جبهه میگذشت و ما خبری از او نداشتیم. چند وقتی هم بود که نامه نمیداد، تا لااقل کمی دلخوش باشیم. اضطراب و نگرانی ما روز به روز بیشتر میشد. بعدازظهر یک روز تابستانی بود، که زنگ خانه به صدا در آمد. با عجله به سوی در رفتم و آن را به سرعت باز کردم. جا خوردم. جوانی را دیدم با لباس مقدس سپاهی و با صورتی خاکآلود، که نورانیت در چهرهاش موج میزد. کمی که دقت کردم، دیدم خودش است؛ برادرم! «غلامحسین» را سخت در آغوش گرفتم و کلی دیده بوسی کردیم و بعد، به اتفاق داخل خانه رفتیم. یک ظرف پلاستیکی در دستش بود. نظرم را به سوی خودش جلب کرد. حیرتزده پرسیدم: «این دیگر چیست؟» با خنده پاسخ داد: «سوغات جبهه است!» گفتم: «مگر در جبهه غیر از تفنگ و «چفیه» و ساک، سوغات دیگری هم هست؟» گفت: «گفته بودم که ما در «کارون» و «هور العظیم» گردش میکنیم.» گفتم: «شوخی بس است؛ توضیح بده این چیست؟» دَرِ ظرف پلاستیکی را باز کرد. با تعجب دیدم تعدادی ماهی سیاه کوچولو، همراه با یک «لاکپشت» داخل آن در حال جنب و جوش هستند. او در اصل این کار را کرده بود، تا ما باور کنیم که او در تمام این مدت، در جبهه در حال تفریح و بازی است. «غلامحسین» دوباره چند روز بعد به جبهه رفت و دیگر برنگشت و ما ماندیم و تعدادی ماهی سیاه عراقی، که بدون صدا در آب حوض خانه، شادی میکردند، که بعدها به یادگار از آن شهید بزرگ و رشادتهای کربلاییاش در «هورالعظیم» برای ما باقی ماندند.[۱]