شهید محمدجمعه‌ بخشی ‌سماغچه

شهید محمدجمعه‌ بخشی ‌سماغچه کد شهید: 6702795 نام : محمدجمعه‌ محل تولد : مشهد نام خانوادگی : بخشی ‌سماغچه تاریخ شهادت :1367/05/01 نام پدر : محمدحسن‌ شغل : بافنده. مسئولیت :رزمنده‌ گلزار : بهشت‌رضا

خاطرات

به خاطر دارم یک شب که همراه شهید محمدجمعه در ارتفاعات رودخانه ی کنجام جم سمت مهران نگهبانی بودیم، که آن زمان پست ها از ساعت 3 بامداد به بعد شروع می شد. شب نگهبانی هوا بارانی بود برای همین از این پانچوها داده بودند که می گذاشتیم روی سرمان تا خیس نشویم. تقریبا یک ربع تا بیست دقیقه بیشتر به پایان پستمان نمانده بود که تحویلش بدهیم که یک مرتبه صدای خش خش آمد. وقتی بلند شدم دیدم که دو نفر کماندوی عراقی به طرف ما می آیند یکی از آنها به طرف من و دیگری به طرف محمد و درست از همان دره ای که ما نگهبان بودیم بالا آمدند و از طرفی هم من چون اولین بارم بود که با کماندوهای عراقی درگیر می شدم ترس وجودم را فرا گرفته بود برای همین یک کمی دستپاچه شدم ولی ایشان واقعا شجاع بودند و با استقامتی که داشت سریع با آنها درگیر شد در اثر شلیک گلوله رزمندگان و همرزمانی که در سنگرها در حال استراحت بودند فهمیدند و آنها هم شروع به تیراندازی کردند. فردا صبح که هوا کمی روشن تر شد و از غلظت مه و باران کم شد دیدیم آن دو نفر کماندوی عراقی به هلاکت رسیده اند که این از وجود شجاعت و شهامت محمدجمعه بود که دشمن ناکام ماند و موفق به نفوذ به خاک ایران نشد.(راوی غلامحسین پور سعدیان )

به خاطر دارم آخرین باری که برادرم محمد جمعه بخشی می خواست به جبهه برود و به شهادت برسد یک روز مادرم به ایشان گفتند: محمد، پدرت فوت کرده است و تو دیگر نباید به جبهه بروی و این جا بمانی و مسئولیت و نگهداری از خواهر و برادرانت را به عهده بگیری و آنها را جمع کنی. برادرم محمد در جواب گفت: نه مادر من باید بروم و این بار شهید شوم، مگر شما نمی خواهید پیش حضرت زهرا سلام الله علیهما و زینب کبری سلام الله علیها رو سفید باشید و سر بلند بیرون بیائید، بهشت بروید و به داشتن چنین پسری افتخار کنید. که دیگر مادرم حرفی نزد و برادرم به جبهه رفت و دیگر بر نگشت و به فیض عظیم شهادت نائل گردید.( راوی فاطمه بخشی)

یادم هست ماه مبارک رمضان بود و من تازه نه ساله شده بودم و روزه گرفتن بر من واجب شده بود. اولین روزی که من روزه گرفتم پدرم محمدجمعه برایم یک بلوز خرید و به عنوان هدیه به من داد. پدرم خیلی خوشحال بود از این که دخترش بزرگ شده و روزه گرفته است. می گفت: آفرین دخترم، هیچ وقت از نماز و روزه ات غافل نشو چون باعث افتخار من هستی که روزه ات را کامل می گیری . با شنیدن این حرفها من خوشحال شدم و بقیه روزها را با اعتماد به نفس بیشتری روزه گرفتم و اگر تشویق پدرم نبود کمتر به این فرائض سوق پیدا می کردم.( راوی طیبه بخشی )

به خاطر دارم یک مرتبه که محمد جمعه از جبهه به مرخصی آمده بود به او گفتم: بس است دیگر به جبهه نرو، چون شما سرپرستی هفت، هشت سر عائله را بر عهده داری و نیز تازه از جبهه آمده ای و خانواده ات بی سرپرست است. اما ایشان گفتند: اگر من نروم ، آن یکی هم نرود پس چه کسی به جبهه برود و با این دشمن متجاوز مقابله کند. من گفتم: آخه برادرات سرباز است او در جبهه حضور دارد بگذار سربازی او تمام شود بعدا شما بروید. ایشان گفتند: او سرباز است وظیفه ای دارد و من هم یک وظیفه دارم و خون من از آنهایی که در جبهه حضور دارند رنگین تر نیست. اولا خانواده ام را به خدا می سپارم بعد هم شما در کنار خانواده ام هستید خاطرم جمع است. بالاخره با حرفهایش مرا قانع کرد و من چیزی نگفتم تا این که محمد خواست به جبهه برود، موقع رفتن دو سه بار تا سر کوچه رفت و برگشت و گفت: من بچه هایم را اول به خدا و بعد هم به شما می سپارم. چون دیگر معلوم نیست که برگردم. چون رفتن با خودم است اما آمدنم با خداست من گفتم: اگر خیلی ناراحتی این سری را نرو، سری بعدی به جبهه برو، گفت: نه دیگر دلم از این جا کنده شده است و می خواهم به جبهه بروم و اگر خدا ما را لایق دانست شهادت را نصیبمان بگرداند. بعد خداحافظی کرد و رفت. (راوی محمد کدخدائی )[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده

آخرین تغییر ‏۲۵ فروردین ۱۳۹۹، در ‏۲۱:۵۷