شهید محمد حسین بصیر

تاریخ تولد : 1337/09/02 نام : محمدحسین‌ محل تولد : شهرری نام خانوادگی : بصیر تاریخ شهادت : 1363/12/22 نام پدر : محمدعلی‌ مکان شهادت : جزیره مجنون تحصیلات : دبیرستانی منطقه شهادت : جنوب غرب شغل : پاسدار انقلاب اسلامی یگان خدمتی : لشکر 5 نصر - گردان کوثر گروه مربوط : فرماندهان شهید خراسان نوع عضویت : فرمانده هان رده دو مسئولیت : فرمانده‌گردان‌ گلزار : بهشت‌رضا (ع) مشهد مقدس


زندگینامه

محمد حسین بصیر” اولین پسر و دومین فرزند خانواده" بصیر" بود. او در آذر ماه سال 1337 در شهر ری متولد شد. به علت علاقه زیاد خانواده به ائمه اطهار(ع) نام او را محمد حسین نهادند. در سن شش سالگی به دبستان امام حسن عسگری منطقه شهر ری رفت و تا کلاس چهارم آنجا تحصیل کرد. سپس به همراه خانواده به مشهد آمد؛  کلاس پنجم را در چهار راه میدان بار به اتمام رساند. از 8 سالگی نماز می خواند و در حد توان روزه می گرفت، به اجرای فرایض دینی اش اهمیت می داد و در جلسات مذهبی و دوره های قرآن شرکت می کرد. دوره راهنمایی را به صورت شبانه سپری کرد. از صبح تا غروب در پارچه فروشی به پدر کمک می کرد و بعد از برگشتن از کار، در کلاس درس حاضر می شد. جوانی معاشرتی و در برخورد با دیگران بسیار مؤدب بود. با روحانیون و افراد مذهبی همنشین و اخلاقش متأثر از اخلاق آنها بود. در سال سوم راهنمایی از طریق جلسات مذهبی با انقلاب آشنا شد و امام را شناخت. در جلسات سیاسی و مذهبی آیت الله خامنه ای و شهید هاشمی نژاد شرکت می کرد. در پخش اعلامیه ها و نوارهای حضرت امام نقش فعال داشت. در اعتصابات، تحصنها و درگیریها حضور داشت و قبل از اینکه انقلاب اوج بگیرد، سعی داشت افراد خانواده و دوستان مشتاق به ایجاد تحول را با انقلاب آشنا کند و از امام و انقلاب برای ایشان صحبت می کرد. تا سوم دبیرستان، درس را در کلاس های شبانه ادامه داد. پدرش در مورد خلوص و پاکدامنی و امانت داری او می گوید: یک بار که من در روستا حضور داشتم، از مادرش اجازه گرفت تا با موتوری که برایش خریده بودم، به دیدنم بیاید. وقتی به روستا رسید، من نبودم. موتور را همان جا گذاشت و 5 کیلومتر پیاده آمد و وقتی رسید، دیدم عرق از سر و صورتش جاری است. گفتم: مگر پیاده آمدی؟ گفت: نه با موتور آمدم، اما چون اجازه موتور را فقط تا خانه مان در روستا گرفته بودم، موتور را همان جا گذاشتم و بقیه را پیاده آمدم. محمد حسین اولین بار در 20 سالگی در سال 1357 در مبارزات مردمی علیه رژیم، مجروح شد. درباره مجروح شدن ایشان چنین گفته شده است: او در محدوه چهار راه خسروی سربازی را مشاهده می کند که یک روحانی را مورد ضرب و شتم قرار داده است. جلو می رود و به سرباز اعتراض می کند. سرباز تیری شلیک می کند که گلوله به ناحیه گیج گاه ایشان برخورد می کند. او را به بیمارستان امام رضا(ع) منتقل می کنند که 9 روز بی هوش بود و سرانجام به هوش می آید و اولین چیزی که می گوید، این است: نمازم قضا نشود، قبله کدام طرف است و با همان حالت نمازش را به جا می آورد. در روز فرار شاه، ازدواج می کند. محمد حسین این روز را میمون و موجب برکت می دانست. ثمره این ازدواج دو دختر است. وی در جذب نیروهای جوان به سوی اهداف انقلاب فعال بود و عامل محرکی برای به جنبش در آوردن افراد بی اعتنا بود. با تشکیل بسیج، عضو پایگاه مسجد الجواد، واقع در خیابان جهانبانی و پایگاه مسجد ولیعصر (عج)، واقع در شهرک شهید مطهری شد و نیز پایگاه شهید محمدی را تاسیس کرد. او در کلیه برنامه های نظامی، فرهنگی و تبلیغی مذکور مشارک فعال داشت. همچنین عضو انجمن اسلامی و عضو فعال کتابخانه مسجد به شمار می رفت. کتابخانه ای در منزل تشکیل داده بود که با جذب جوانان به آن محل، آنان را به مطالعه کتابهای مفید تشویق می کرد. در تشکیل اردوهای تفریحی، فرهنگی و زیارتی نقش مفید و موثری داشت. به خانواده شهدا سر می زد و شناسایی خانواده های محروم از جمله اقدامات او بود. وی در مسیر تکامل خود، در سال 1358 به سپاه پیوست. اوقات فراغت خود را در مسجد به آموزش بسیجی ها می گذراند و قرآن تلاوت می کرد. به کتابهای مذهبی و سیاسی علاقمند بود و نهج البلاغه می خواند. در رویارویی با افراد ضد انقلاب، با آنها به بحث می نشست و سعی می کرد آنان را هدایت و ارشاد کند. یک بار توسط ضد انقلاب مورد سو قصد قرار گرفت، ولی به خواست خدا لطمه ای ندید. او می گفت: آنان فکر می کنند با کشتن من روند انقلاب کند می شود، در صورتی که اشتباه می کنند، زیرا زمانی که من به شهادت برسم، جوانان دیگری جای مرا خواهند گرفت و آنان هیچ غلط نمی توانند بکنند. او که دلباخته امام بود، تصویر مقدس ایشان را همیشه بر سینه داشت و هر روز هنگام عزیمت به محل کار، عکس امام را از جیبش بیرون می آورد و می بوسید و به چشمانش می کشید. همسرش درباره رسیدگی او به یتیمان می گوید: در همسایگی ما بیوه زنی بود که چندین فرزند خردسال داشت؛  شهید با همه توان در رفع محرومیت های این خانواده بی سرپرست می کوشید. شهید بصیر پس از طی یک دوره آموزش نظامی در سپاه مشهد، عازم کردستان شد و 45 روز به مبارزه با ضد انقلابیون پرداخت. با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و به همراه تیپ 21 امام رضا (ع) در جبهه های غرب و جنوب کشور حضور داشت. اعضای مختلف بدنش به دفعات مجروح شده بود که اکثراً سرپایی درمان می شد و دوباره بر اثر جراحات به بیمارستان منتقل می شد. یک بار در منطقه غرب بر اثر انفجار مهمات از ناحیه پشت به سوختگی سختی دچار شد که مدتی در بیمارستان صحرایی بستری و سپس به مشهد منتقل شد و در بیمارستان 17 شهریور تحت عمل جراحی قرار گرفت و مدتی تحت درمان بود. بار دیگر از ناحیه سینه هدف گلوله قرار گرفت و در بیمارستان امام رضا(ع) مشهد بستری شد و مسئله شایان توجه این بود که شهید بصیری تا زمانی که مجروح نمی شد به مرخصی نمی آمد و قبل از اتمام آن دوباره به جبهه برمی گشت. به خواهر کوچکش که کلاس اول ابتدایی بود سفارش می کرد که برای رزمندگان به جبهه بدون ذکر نام نامه بنویسد و خسته نباشید بگوید. او قبل از آخرین عملیات، دو تن از همرزمان شهیدش را در خواب می بیند که به وی می گویند: خیلی وقت است منتظرت هستیم، چرا نمی آیی؟ و او در جواب می گوید: به زودی به شما ملحق خواهم شد. در آخرین وداع با خانواده اش چندین بار بر می گردد، همسر و فرزندانش را که به بدرقه اش آمده اند، می نگرد و می گوید: می خواهم خوب شما را ببینم. شهید بصیر فرماندهی گردان کوثر را برعهده داشت و از گردان فلق پشتیبانی می کرد. قبل از شروع عملیات بدر، یک نفر برای کوتاه کردن مو و سر و صورت نیروها به گردان آمده بود تا هنگام حمله شیمایی، نیروها بهتر بتوانند از ماسک ضد گاز استفاده نمایند، اما بعضی از نیرو ها به خصوص نیروهای جوان این پا و آن پا می کردند و به راحتی نمی توانستند از موهایشان بگذرند. شهید در حالی که لنگ سلمانی به گردن بسته بود، با صدای بلند گفت: اگر امروز نتوانیم از موی سرمان بگذریم، فردا چگونه می توانیم از سرمان در راه خدا بگذریم؟ از آن لحظه به بد نیروها برای کوتاه کردن موی خود از یکدیگر سبقت می گرفتند. هنگام عملیات بدر، نیروهای تحت امرش را برای گرفتن به خط مقدم سوار اتوبوس کرد تا از آنجا با قایق به جزیره مجنون منتقل شوند. او نوشته ای به این مضمون بر پشت اتوبوس قرار داده بود: دیدار امت حزب الله از جبهه ها. هدف وی از این اقدام، گمراه کردن ستون پنجم عراق بود تا متوجه نقل و انتقال نیروها نشوند. سرانجام وی در حالی که به بهترین وجه نیروهای خود را هدایت و رهبری می کرد، در جزیره مجنون مورد اصابت ترکش از ناحیه صورت قرار گرفت و به آرزوی دیرینه اش که همانا شهادت بود، رسید. تاریخ شهادت او را 22 اسفند 1363 اعلام کردند، اما یکی از همرزمانش به نام محمدیان می گوید: به احتمال قوی شهید بصیر در 21 اسفند 1363 به شهادت رسید اما پیکر مطهر ایشان تا 22 اسفند در روی آب ماند به همین علت تاریخ فوق تاریخ شهادت ایشان اعلام شد. به یاد این شهید میدانی را در منطقه عملیاتی بدر به نام بصیر نامگذاری کردند. او را بنا به وصیتش در بهشت رضا (ع) در کنار سایر شهیدان دفن کردند. منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ ،زندگی نامه فرماندهان شهید خراسان"نوشته ی سید سعید موسوی ،نشر شاهد،تهران-1386

وصیت نامه ...بیایید با روشنگری های مردم خود، مردم را بیدار تر کنیم و آنها را متوجه سازیم که حیله منافقان بس بزرگ است و شناختن آنها دشوار. خداوند بزرگ یک سوره از قرآن کریم را به شناسایی آنها اختصاص داده است که مواظب باشند و نگذارند که این مسلمان نماهای نادان و رفاه طلب، توطئه کنند. این سخن امام عزیزمان را آویزه گوش قرار دهیم و دیگر بار نگذاریم که اسلام خانه نشین شود و خدای ناخواسته اگر کمی کندی داشته باشیم بر سر اسلام آن می آورند که در صدر اسلام و در زمان مولا علی (ع) آوردند.

خاطرات - قبل از عملیات فجر که می خواستیم عازم شویم آقای بصیر دستور داد تمامی بچه های گردان لباس سپاه پوشند و حتما لباسهایشان دارای آرم می باشد من خدمت آقای بصیر عرض کردم بعضی از فرماندهان به نیروهایشان قبل از عملیات می گویند لباس بسیجی بپوشند تا اگر خدای نکرده اسیر شدند متوجه نشوند که اینها پاسدار هستند چون عراقی ها خصومت خاصی با پاسداران دارند آقای بصیر در جواب من گفتند من برای این می گویم لباس پاسداری بپوشند و حتماً آرم داشته باشند که اگر یک نفر شیطان در وجودش نفوذ کرد و خواست عقب نشینی کند یا سستی از خود نشان دهد از لباس سپاه و آرم روی سینه اش که آیه و قرآن نوشته شده است خجالت بکشد و متوجه وظیفه ای که بر شانه هایش قرار داده شده است باشد. در منطقه ی جنگی ایلام بودیم من وآقای بصیر مرخصی گرفتیم تا به مشهد بیاییم به فرودگاه کرمانشاه رفتیم تا به سمت مشهد پرواز کنیم.نظر ایشان برگشت وگفت:من نمی آیم،به جبهه بر می گردم.به خودش اجازه ندادبه مرخصی برود.من به مشهد آمدم وایشان هم به منطقه برگشت وچند روز بعد در پاتک دشمن به شهادت رسید. فرمانده گُردانِمان که در حین عملیات شهید شد، (خدا بیامرزش) برادر محمد حسین بصیر پشت خاکریز مستقر بودند که تانکهای عراقی به یک ستون داشتند می آمدند و چهارلوله هایی هم بود که برادران آنها را گرفته بودند ولی پشت آنها نمی شد نشست. چون در تیررس دشمن بود. هواپیماهایی که روی سر بچه ها می آمدند و از آن چایی که خداوند دشمنان اسلام را از احمقترین انسانها قرار داده بود به حول و قوه الهی هیچکار نمی توانستند بکنند باز بر می گشتند. البته کار می کردند ولی تیرهایشان به هدفی که داشتند نمی خورد و بالأخره ما پشت خاکریز مستقر بودیم و برادرمان بصیر (رحمت الله) چندین بار به بچه ها گفت که جلو بروند که تانکها نیایند. ولی بالأخره بچه ها از جایی که خسته بودند، جلو نمی رفتند و بعد برادرمان بصیر خودش با همان عشقی که داشت از خاکریز آن طرف پرید و با آر-پی-جی یک تانک عراقی را هدف گرفت که در آن موقع هم توسط یک تیر سیمینوف به درجه رفیع شهادت نائل آمد. خون این سردار رشید اسلام باعث شد که بچه ها از خاکریز به آن طرف بروند و تانکهای عراقی را که شدیداً در حال پیشروی بودند، به عقب نشینی وادار کنند و در حدود سی چهل تانک همانجا منهدم شد و بقیه هم پا به فرار گذاشتند و حتی یکی از عراقی ها سرش را از تانک بیرون آورده بود و زیر پوشش را تکان می داد و می گفت الموت الصدام و ادخیل الخمینی و بالأخره فرار کردند و پاتکشان دفع شد. شهید محمد حسین بصیری می گفت که:‌من در مقابل این رانندگان بولدزر و لودر احساس کوچکی می کنم. من به ایشان گفتم:‌ چطور شما کار یک رانندة لودر و بولدزر را مهم قلمداد می کنید؟ در صورتی که شما یا نیروهای شما اسلحه بدست می گیرند و از خاکریز بالا می روند و رودررو با دشمن تن به تن مبارزه می کنند. ایشان در پاسخ من می گفت: بله من و امثال من به عنوان یک رزمنده در هنگام روبرو شدن با دشمن اصولا" صدای آمدن خمپاره و صدای سوت گلوله توپ را می شنوند و دشمن را تا حدی می بینند و موضعش را تشخیص می دهند. اگر گلوله ای آمد پناه می گیرند و خودتان را روی زمین می اندازند. پشت تپه ای یا خاکریزی پناه می گیرند تا اینکه تقدیر چه باشد ولی راننده لودر یا بولدزر در ارتفاع 4 متری بالا نشسته نه صدای سوت گلوله را می شنود نه صدای خمپاره را و نه جهت آتش دشمن را می تواند تشخیص دهد. در یک روز از روزهای عملیات میمک همینطور در خط راه می رفتیم که خواستیم برویم از شهید بصیر و دیگر برادرانی که توی خط بودند و پاتک در آنجا شدید بود خبری پیدا کنیم و اگر احیانا کمکی از دستمان می آید کمک نماییم . رفتیم و دیدیم که شهید بصیر به شدت فعالیت می کند . هر ساعت یک کار می کرد . یک مدت آرپی جی می زد و یک مدت با تیربار کار می کرد . یکساعت با کلاش کار می کرد و گاهی اوقات به برادران می رساند . ایشان بیشتر از هر نیرویی کار می کردو عرق می ریخت. در همان حال من قدری صحب کردم و گفتم : حال شما چطور است ؟ گفتم: اگر کمکی لازم دارید ما هستیم ! گفت: ( فعلا که نیازی نیست ولی ...!) قدری درد دل کرد و گفت: ( معاون گردان ما شهید شده است و فرماندهان گروهانهای ما که هرکدام در حد یک معاون گردان بودند و خیلی هم قوی بودند شهید شده اند تعدادی از نیروهای خوب بسیجی که در حد یک کادر و مسئول بودند به شهادت رسیده اند چرا که پاتک شدید است !. در همان حال که صحبت می کردیم دیدم که بلوزش از پشت پاره شده و کتفش دیده می شود و سفیدی می زند . پرسیدم: چرا اینطور شده است ؟! ایشان گفت: ( این یک ترکش ولگردی بود که آمد به من اصابت کرد!) اصلا انگار نه انگار که ترکش خورده است . گویا گلی اصابت کرده است . اینها جملاتی بود که به ذهنم می رسید . این حرفها قابل تعریف نمی باشد بلکه دیدنی است ! عملیات والفجر یک بود و محمد حسین بصیر معاونت گردان فلق را به عهده داشتند.شب عملیات بود و آتش سنگین دشمن حرکت در منطقة ابوقریب را مشکل می‌کرد. هر لحظه چند نفر شهید یا مجروح می شدند، لحظات به کندی سپری می شد و رزمندگان روحیشان تضعیف شده بود اما بصیر همچنان با لبخند زیبایش غبار خستگی را از جان و دل افراد می زدود. در حالی که همه برای نجات از آتش دشمن به سنگر ها پناه برده بودند متوجه شدم که سنگر آتش بار کالیبر ما را با موشک کاتیوشا زده اند. بصیر با عجله خود را به سنگر رسانده و در هوای گرگ و میش صبحدم بدون آن که توجه افراد را به خود جلب کند کیسه ای برداشته و وارد سنگر شد و پس از چند لحظه در خاکی که کیسه سنگین را با زحمت بر دوش خود حمل می کرد از محل دور شد، ـ ایشان در برابر دشمن چون شیر غران ولی در مقابل بچه ها و مشکلاتشان بهترین سنگ صبور بود و همیشه با لبخند زیبایش غمخوار بچه های گردان و حلال تمام مشکلات آنها بود ـ این بار هم برای عدم تضعیف روحیه افراد چاره اندیشی کرده بود! چند نفر از بچه ها که متوجه بار سنگینی که بر دوش ایشان حمل می شد شده بودند سؤال کردندبودند چقدر عجله دارید مگر اتفاقی افتاده است؟ ایشان با همان چهره زیبا و لبخند دلنشین نگاهی به افراد کرد و پاسخ داد مقداری کمپوت آورده اند پس از روشنایی کامل هوا آنها را تقسیم می کنیم و به راهش ادامه داد که آنها دوباره سؤال کردند از سنگر کالیبر چه خبر؟ ایشان سرش را بلند کرد و با همان لحن زیبا و لبخند پر معنا جواب داد: فعلاً‌ مشکلی ندارد و راه خود را در پیش گرفت. صبح فرا رسید و کمپوتی تقسیم نشد و این علامت سؤال در اذهان ایجاد شد که در آن کیسه چه بود؟ آری در آن کیسه تکه های بدن عزیزانی بود که تا ساعتی قبل با بچه های گردان مشغول مبارزه بودند ولی حالا تنها پلاک و یا قسمت‌هایی از پیکر خونینشان بر دوش بزرگمردی حمل می شد که در آن عملیات چون کوه استوار ماند و بار محنت تمام افراد را به تنهایی بر دوش کشید بدون آنکه کسی باشد تا حرف های دل دردمند و آسمانیش را بشنود. در سال 62 توسط همین طرح لبیک یا خمینی به جبهه ی جنوب اعزام شدیم . بعد ما را منتقل کردند به محل تیپ 21 امام رضا (ع) که در سایت 5 مستقر بود و در گردان کوثر به فرماندهی آقای محمدحسین بصیر سازمان دهی شدیم . آنجا یک آموزش معمولی هم توسط آقای بصیر دیدیم . وقتی که 45 روزمان تمام شد به دلیل این که عملیاتی در کار نبود برگشتیم به مشهد . وقتی که به مشهد آمدیم دیدیم که آقای بصیر داماد همسایه مان می باشد . یک روز نشسته بودیم و از خاطرات دوران انقلاب تعریف می کردیم . رسیدیم به اینجا که یک روز ظهر بود که ما از تظاهرات داشتیم می آمدیم. گفتند: یک نفر الان اینجا تیر خورد گفت: بردنش ما هم یک کمی پیگیری کردیم گفتند کسی شهید نشده است. بعد محمدحسین بصیر گفت: آقا آن کسی که آن جا تیر خورده من بودم . پرسیدم : چه جوری شد ؟ گفت : همان طور که داشتیم تظاهرات می کردیم و گریز و فرار بود و تیراندازی می کردند ما هم فرار می کردیم می رفتیم و می آمدیم . گاز اشک آور بود که رد و بدل می شد . می گفت: سر چهارراه آمده بودیم پناه گرفته بودیم . دیدم یک چیزی خورد به اینجایم نگو که آخرین برد ژ3 بوده و به ایشان اصابت کرده بود. بعد مرا به بیمارستان بردند. اول فکر کردم که شهید شدم بعد دیدم نه زنده هستم . یک روز محمدحسین خاطره ی شیرینی را این گونه برایمان نقل کرد که کلی خندیدیم می گفت یکی از رزمنده ها آفتابه برمی دارد می رود دستشویی ـ دستشویی صحرایی ـ همین طور که می رود عراقی ها لوله ی آفتابه را می بینند فکر می کنند که این اسلحه جدیدی است که ساخته شده فوراً می گویند: الدخیل الخمینی و تعدادی از صدامی ها اسیر می شوند. می گفت مامان این کار خداست که این ها فکر می کنند آفتابه اسلحه است و اسیر می شوند. دخترخواهرم در تهران وقتی که وضع حملش نزدیک می شود دکترها عکس می گیرند و می گویند سر بچه شما آب آورده به همین دلیل بزرگ شده و به صورت طبیعی به دنیا نمی آید باید عملش کنیم. بعد ایشان گریه و زاری می کند که اگر عمل شوم چه کار کنم. بعد خودش یک شب خواب دیده بود که یک جایی را دارند چراغانی می کنند دورتا دور هم عکس شهداء را گذاشته اند و چراغ های سبز و زرد روشن کرده اند. وقتی دخترخواهرم نگاه می کند می بیند شهید محمدحسین وسط آن چراغانی نشسته است. بعداً می رود جلو می گوید پسرخاله شما هستید؟ می گوید: بله، می پرسد: شما که شهید شده بودی؟ می گوید: نه من همین دورو برها هستم کی گفته من شهید شده ام؟ صبح که بلند می شود خوابش را برای خواهرم تعریف می کند. خواهرم به دخترش می گوید ان شاءا... اکرم جان عملت نمی کنند و بچه ات طبیعی به دنیا می آید. آن وقت می گفت خاله من می دانم با این وضعیتی که داشتم شهید شما ما را شفا داد اگر نه می خواست جراحی بشوم و شکمم را پاره کنند. حسین آقا را که توی خواب دیدم این گونه بچه ام طبیعی به دنیا آمد. یک روز صبح بلند شدم و از خانه رفتم بیرون که یکی از همرزمان محمدحسین که از جبهه آمده بود خبرش را بگیرم. سر پیچ خانه مان که رسیدم دیدم یک پتوی سربازی دورش گرفته یک دانه هم پیراهن بیمارستان تنش بود که آن پیراهن را هنوز به عنوان عتیقه نگه داشته ام. گفتم: آخ مامان آمدی؟ گفت: آری کجا داری می روی؟ گفتم : دارم می روم خانه ی فلانی که از جبهه آمده احوال شما را بپرسم. گفت: مامان برگرد برویم خانه. من برگشتم و آمدیم خانه. ـ ترکشی که خورده بود گفته بودند ایشان را به بیمارستانی در اصفهان ببرند تا عملش کنند . ایشان گفته بود که نه خانواده ام چشم به راه هستند باید من بروم خانه ـ وقتی برگشتیم آمدیم خانه گفتم مامان چرا رنگت این قدر زرد شده است؟ گفت: چیزی نیست. گفتم: به قول آقای موسوی ( پدرخانمش ) من باید بدنت را نگاه کنم. ـ خودم همین طور عادت کرده بودم تا می آمد هی دست می گذاشتم و بدنش را نگاه می کردم ـ ببینیم کجایش ترکش خورده است. یک دفعه دیدم یک قسمت از بدنش باند گذاشته اند. گفت: آری ترکش خورده به این جای بدنم گفت: مرا می خواستند با بچه های دیگر به اصفهان ببرند به خاطر اینکه فهمیدم شما ناراحت می شوید گفتم نه من می روم مشهد. من اینجا آمدم که بردنم بیمارستان 17 شهریور بستری کردند و ترکش را درآوردند. ترکش به زیر قلبش خورده بود یکی هم به پشتش. یک روز صبح توی خانه نشسته بودیم که همسایه مان یک ظرف پرتقال و انار آورد و تعارفش کردیم که بفرمائید بالا. همان پائین بشقاب را داد به ما و گفت: این ها را بده به خواهرت و بچه ی خواهرت برای حسین آقا خیرات کرده ام. پرسیدم : چه خوابی دیدی؟ گفت: دیشب خواب دیدم حسین آقا آمده بود توی خانه خودتان توی باغچه تان یک بیل کوچک دستش گرفته بود و چاله می کند که درخت تویش بکارد. بعد به من گفت: مریم خانم، گفتم: بله، گفت: شما یک پلو به من بدهکارید ، پلوی حسن آقا را به من بدهکاری. من هم به ایشان گفتم : حسین جان راست می گویی ایشان الان سرباز است رفته سربازیش را خدمت می کند پلو که قابلی ندارد انشاءا... سربازیش را خدمت بکند بیایید پلو هم به شما می دهم شیرینی هم می دهم. شهید محمدحسین می گوید: من نمی دانم فقط می دانم دارم توی این باغچه برای حسن آقا یک درخت گل می کارم. این به نام حسن آقای شماست. موقعی که این حرف را زد فرزندمان پشت پنجره گفت: آخ جون حسن هم شهید می شود. من اشاره کردم گفتم مامان نگو ناراحت می شود. مامانش گفت : خوابش این جوری تعبیر می شود. گفتم مامان نگو. ما تعارفش کردیم بفرمائید بالا. آمد نشست و گفت : حتماً حسن من هم یه کاریش می شود . به ایشان دلداری دادم به دلت بد نیار ان شاءا... حسن آقا به سلامتی می آید. این صحبت تمام شد. طولی نکشید که عملیات کربلای 4 و 5 شروع شد و حسن آقا به شهادت رسید به همان صورتی که شهید ما تیر خورده بود خدا شاهد است به همان وضع هم حسن آقا شهید شده بود و همان درخت گلی که کاشت حسن را برد پهلوی خودش. یک شب خواب دیدم که شهید محمدحسین آمد خانه مان. تا آمد مثل همیشه که زنده بود و می آمد خانه دویدم رفتم برایش خربزه و چایی آوردم. ایشان تلاش داشت که برود. من می دانستم که ایشان شهید شده است. ایشان تلاش داشت که زودتر برگردد. بعد من گفتم مامان کجا می خواهی بروی؟ گفت: مامان دیرم شد میخواهم بروم . ساعتش را نگاه کرد و گفت دیرم شده می خواهم بروم . گفتم : باید خربزه و چایی را بخوری تازه می خواهم بروم برایت غذا هم بیاورم. رفتم دو تا نون تافتون گذاشتم توی سینی و برایش ماست و سبزی خوردن آوردم و جلویش گذاشتم و گفتم باید بخوری. یک دفعه دیدم ساعت را نگاه کرد و گفت مامان ساعت دو بعدازظهر است من باید بروم دیرم شد. همین طور با عجله گفت: من باید بروم سر کوچه منتظرم هستند. من بلند شدم بروم ببینیم کی منتظرش است. تا رفتم درب حیاط ددیم ایشان از پله ها رفت پائین. تا از پله ها آمدم پائین تا درب حیاط بروم دیدم پدرخانمش بیرون ایستاده تا من آمدم سرم را بیرون ببرم یک دفعه دیدم از نظرم غیب شد هم ایشان و هم پدرخانمشان. دامادمان آقای وحیدی یک شب شهید محمدحسین را خواب می بیند که توی حرم است و یک دسته کلید هم دستش بوده است. از حسین آقا سوال می کند اینجا چه کار می کنی شما که شهید شده بودی؟ گفته: نه کی می گوید من شهید شده ام؟ من زنده ام من کلیددار امام رضا (ع) هستم من شهید نشده ام همین دوروبرها هستم. یکی از همرزمان محمدحسین می گفت شب عملیات نگاه کردم دیدم حسین آقا یک کاغذ جلویش گذاشته دارد می نویسد. آمدم جلو گفتم آقای بصیر چه کار می کنی ؟ گفت : این کاغذی است که امشب همه باید بنویسند ـ وصیت نامه ـ شما هم باید بنویسی. می خندیدم بهش گفتم: آخر این کارها چیست؟ این حروفا چیست؟ گفت: امشب شبی است که اینها را باید بنویسیم وصیت نامه اش را آنجا می نویسد و به دست همین دوستش می هد که بیاورد و ایشان برای ما آورد و گفت شب عملیات نوشته است. سری آخر که فرزندم محمدحسین با قطار می خواست برود وقتی از زیر قرآن ردش کردم گرفتم بوسش کردم زیر گلویش را هم بوسیدم. گفت: این دفعه دیگر یک خبرهایی است برای این که مامانم زیر گلویم را بوسید. گفتم: حسین چی؟ گفت : انگار خدا می داند آب جوش ریختند روی سرم مثل اینکه به من الهام شود. گفت : این دفعه دیگر خبرهایی است مامانم زیر گلویم را بوسید. گفت: اگر یک وقت خبرهایی شد زینب وار عمل کنی. گفتم : برو خدمت کنی به سلامتی بیایی و سایه ات از سر زن و بچه ات کم نشود. یک شب شهید محمدحسین بصیر را خواب دیدم آمده خانه با پیراهن بلند. سردستش و یقه اش سفید بود بقیه اش آبی آسمانی بود. رفت سر طاقچه نگاه کرد پرسید مامان اینها چه است اینجا گذاشته ای؟ گفتم : این تخم مرغ است درست کرده ام . گفتمش که نیمرو درست کردم. پرسید : این نیمرو را برای کاظم آقا درست کردی ؟ این را بیار بهشت رضا برای کاظم آقا ـ کاظم آقا برادرخانمش بود که از خودش زودتر شهید شده بود ـ گفتم : باشد حالا شبی بخور، برای کاظم آقا هم درست می کنم بعد از خواب بیدار شدم. یک روز جمعه رفته بودیم بیرون شهر. وقتی برگشتیم دیدم پسرم محمدحسین پنکه را روشن کرده و یک کتاب هم روی سینه اش است. یکی از بستگان تا چشمش به کتاب افتاد گفت شما می دانید این چه کتابی است؟ گفتم: نه، گفت: این کتاب دکتر علی شریعتی است، قاچاق است. اگر حسین آقا را بگیرند شما اصلاً او را نمی بینیدش. دو ساک کتاب داشت اینها را دادیم به داماد بزرگمان که ببرد خانه اش پنهان کند که اگر کسی آمد چیزی پیدا نکند باز هم یکی یکی کتاب می آورد خانه. ما که نمی دانستیم چی است. محمدحسین بصیر یک روز صبح ماشین را برداشت و رفت که برود نیشابور و سبزوار قسط هایش را بگیرد . برف شدیدی هم می بارید . وقتی از خانه خارج شد دلم یک جوری شد . هی گفتم دیر شد و نیامد . پدرش هم جنب تی بی تی مغازه بزازی داشتند. ایشان آنجا دلش شور می زد و من خانه. خدایا چه خاکی به سرم بریزم . عصری بود که دیدم پدرش کسی را فرستاده درب خانه که سوال کن محمدحسین آمده یا خیر ؟ گفتم : نه ، با اینکه سر وقت ساعت هر روزش شده ولی نیامده است . بعد من خودم رفتم مغازه . گفتم : حسین کجا رفته ؟ این قسطش کجا بوده ؟ گفت : نمی دانم . خدایا چه کار کنیم چه کار نکنیم . دامادمان شب آمد خانه ی ما پرسید حسین آمده ؟ گفتم : نه ، گفت : امروز مشهد خیلی شلوغ بوده . گفت : مردم به زور می رفتند در ماشین ها و می گفتند بگو مرگ بر شاه و چراغ ها را روشن کنید . با خودم گفتم حسین یا توی راه تصادف کرده و از بین رفته یا اینکه گرفته اند او را . دیگر شروع به گریه کردم و راه افتادیم به کلانتری و پلیس راه و این طرف و آن طرف تلفن می زدیم و می پرسیدیم . بعد دامادمان گفت : بیا برویم بیمارستان امام رضا (ع) . پدرش از بخش سوانح و بخش دیگرش پرسید که توی دفتر نگاه کنید و ببینید مجروحی به نام محمدحسین بصیر نیاورده اند ؟ آن بنده خدا هم الکی ورق زد و گفت نه این اسمی که شما می گوئید توی دفترمان نیست . دیگر امیدمان از همه جا قطع شد . گفتیم : خدایا این بچه جنازه اش الان کجا افتاده است ؟ بعد پدرش آمد درب بیمارستان ایستاد و به دامادمان گفت : جواد آقا ، گفت : بله ، گفت : محمدحسین توی همین بیمارستان است یا مرده اش یا زنده اش . گفت : حاجی رفتیم و گشتیم نبود . گفت : باشد آن روز از نیشابور و از این طرف و آن طرف مجروح زیاد آورده بودند ، جای سوزن انداز نبود . همین طور که داشتیم فکر می کردیم دیدیم که یک روحانی با دو تا جوان از ته باغ بیمارستان دارند می آیند . پدرش گفت : جوادآقا بیا از این آقا سوال کنیم این روحانی به چشمم آشنا است فکر کنم از دوستان حسین باشد . رفت جلو سلام و احوالپرسی کرد . بعد گفت : حاج آقا ، گفت : بله ، گفت : یک پسر داشتم اسمش محمدحسین بود شما از ایشان خبر ندارید امروز هم که مشهد بکش بکش بود . گفت : ایشان پسر شما است ؟ گفتیم : بله ؛ گفت : ساعت هفت صبح پسر شما تیر خورده شما چه پدری هستید که خبر ندارید . ما الان از عیادت پسر شما می آییم . گفته بود الحمدلله خدا را شکر پسر شما رو به بهبودی است . گفت : شما که بچه ات را می شناسی ؟ گفتم : آری . ما را بردند توی اتاقی که نوشته بود بخش مراقبت های شد . توی اتاق رفتیم چهار تا تخت دیدیم توی این اتاق است . اولی ، دومی و سومی را دیدم پسر ما نیست . گفتم : این آقا آدرس اشتباه داده است بچه ی ما اینجا نیست . آمدیم بیرون توی سالن و بنا کردم به گریه کردن . دوباره به ذهنم آمد و گفتم : جوادآقا ؟ گفت : بله ، گفتم : برویم ملحفه های دور اینها را کنار بزنیم حسین ما دست چپش یک خال بزرگی روی بازویش بوده اگر قابل شناختن نبود از این خال او را شناسایی کنیم . دامادم رفت تخت اول و دوم ملحفه را کنار زد . دیگر من حالیم نشد فقط یک نفسی می آمد و می رفت تیری هم که خورده بود درش آورده بودند . دیگر ما را بردند بیرون . رفتیم خانه تا 15 روز این بچه توی بیمارستان بی هوش بود تا این که یک روز پدرش آمد و گفت : خانم ، گفتم : بله ، گفت : این بچه گاهی دست و پایش را تکان می دهد می خواهد به هوش بیاید . گفتیم : برویم یک کاری بکنیم که این بچه را بیاورند بیرون . رفتیم سرپرست بخش را پیدا کردیم و گفتیم : این بچه ی ما تیر خورده گوشش می فهمد که پدرش دارد صحبت می کند ولی زبانش می گیرد . خواهش می کنیم بیاردیش بیرون اتاق . گفت : نمی شود . پدرش گفت : من خودم تخت ها را با شما می گیرم و عقب جلویش می کنیم . جای یک تخت را باز می کنیم پسر ما اگر آن موقع از بین رفت الان از بین می رود . این بنده خدا به حرف کرد و تخت ها را عقب جلو کردیم و آوردند . روز چهاردهم تخت ایشان را آوردند و بیرون گذاشتند . من شب خانه رفتم ولی پدرش ماند با داماد بزرگمان . صبح که به بیمارستان رفتم دیده بلند شده و روی تخت نشسته است و تا مرا دید از تو گلو گفت مامان . گفتم : جان سلام علیکم با تعظیم به من سلام کرد . گفتم : خدایا صد هزار مرتبه شکر دومرتبه بچه ام زنده شد و یک سلامی به من کرد . یک روز که دکترش آمد گفتم آقای دکتر ؟ گفت : بله ، گفتم : این بچه ی ما جریانش این طوری است خواهش می کنم ویزیتش کنید . نسخه اش را بنویسید من خودم نوکر بچه ام هستم می برمش خانه خودم زخمش را پانسمان می کنم . گفت : خانم کزاز می گیرد می میرد . گفتم : نه من دست هایم را ضدعفونی می کنم . همه کارها رو می کنم دیگر ما بچه را برداشتیم آوردیم خانه . فردای آن روز مجسمه شاه را پایین کشیدند. یادم است قبل از شروع عملیات محمدحسین بصیر خوابی را که دیده بود این گونه تعریف می کرد: می گفت دیشب شهید دستغیب را خواب دیدم که مرا توی بغل شان گرفتند و بوسیدند. شبی که عملیات بدر بود نشسته بودیم همان شب آخری بود که به حساب کالک عملیات را می گذاشتند. بچه ها آخرین توجیه را می شدند و حرکت می کردند و می رفتند . دفتر بصیر را گرفتم یادم هست در دفترش نوشتم: ای بصیر چشم بصیرت باز کن تا بدیدی شهید دستغیب پرواز کن. خودش می دانست که شهید دستغیب که بغلش کرده رفتنی است. یکی از آرزوهایش هم همین بود. یادم است وقتی توی بستان وارد شدیم در یک دبیرستانی مستقر شدیم . تیپ 21 امام رضا(ع) آنجا بود. بعد از این که آنجا حضور پیدا کردیم دنبال این بودم که محمدحسین بصیر را ببینم. می دانستم که ایشان در خط هم مسئولیتی دارد به دلیل این که تا آن موقع جبهه را ندیده بودم و دوست داشتم حال و هوای جنگ را از نزدیک ببینم . سنگرها را و خطوط مقدم را ببینم لذا نزدیک های ظهر بود که من ایشان را با سر و وضع خاکی دیدم از خط برای کاری برگشته بود که من خدمت ایشان رسیدم و گفتم : حسین جان اگر اجازه می دهی ما در خدمت شما باشیم. دوست دارم تا خط مقدم با شما بیایم و آقای کارگر را دوست دارم ملاقاتشان کنم . ایشن بدون این که طفره ای روند گفت : اشکال ندارد در خدمت شما هستیم . بعد از اینکه کارهایشان را انجام دادند به اتفاق به خط مقدم رفتیم . خط مقدم چزابه بود . در آنجا وضعیت بسیار نابسامانی بود و خط با خط عراق خیلی نزدیک بود و به راحتی حتی با سیمینوف بچه ها را می زدند . ما به لحاظ این که یک مقدار از عراقی ها فاصله داشتیم روی هوا می دیدم که موشک ها می آید و نزدیک 100 الی 200 متری ما روی هوا منفجر می شد . آقای بصیر رو به من کرد و گفت : محمد می بینی اینها را دارند باری من و تو می زنند . نگاه کردم دیدم ا طراف مان واقعاً کسی نیست و متوجه شدم که عراقی ها حتی برای یک نیروی ما سرمایه گذاری زیادی کرده بود که او را به شهادت برسانند و حدود شاید 7 الی 8 خمپاره ی آرپی جی از طرف نیروهای عراقی به طرف ما شلیک شد که الحمدلله هیچ خطری هم ما را دنبال نمی کرد . ایشان فکر می کنم مسئول محور یا یکی از گروهان ها بود. یادم هست آخرین باری که محمدحسین بصیر را دیدم آخرین سفری بود که ایشان عازم جبهه با خانواده بودند . ما هم با خانواده بودیم در هواپیما همدیگر را دیدیم و زیارتش کردیم و خانواده اش را به خانواده خودمان معرفی کردیم و از همان ابتدا دیگر در کنار هم بودیم تا این که به اهواز رسیدیم ایشان خیلی مصر بود که تا زمانی که تا زمانی که اسکان شما فراهم می شود بیایید محل اسکان ما و با خانواده ما باشند . من به لحاظ اینکه سعی می کردم یک سری اخلاقیات را رعایت بکنم تعارف می کردم . ایشان گفت : چرا تعارف می کنی با زبان ساده و خودمانی که داشت به طرف خانواده ما آمد و گفت : وسایلتان را جمع کنید و بیایید محل اسکان ما تا وضعیت اسکان شما مشخص شود . به هر صورت به زور ما را برد . یک شبی آنجا بودیم و دو روز بعد به منطقه ی دیگر اعزام شدیم . ایشان را هم بعد فهمیدم که به منطقه دیگر رفته است و طولی نکشید که شنیدم ایشان شهید شده است . سال 63 بو که به تیپ امام رضا (ع) رفتیم و آنجا هم در خدمت محمدحسین بصیر بودیم . تیپ 21 امام رضا (ع) در سایت 5 مستقر بود . ایام ماه مبارک رمضان هم بود که عراق اعلام کرده بود که اگر تیپ 21 امام رضا (ع) منطقه ی سایت را تخلیه نکند ما آنجا را با خاک یکسان می کنیم البته آنجا تلی از خاک بود که چادرها را آنجا نصب کرده بودند و یک تاسیسات خیلی ابتدایی آنجا گذاشته بودند . بعد از اینکه رادیو عراق این قضیه را اعلام کرد از نیمه همان شب تا سه شبانه روز تو منطقه باران با شدت خیلی زیاد باریدن گرفت . اکثر گردان هایی که در آنجا مانده بودند برای ماموریت از منطقه خارج شده بودند . تنها گردانی که مانده بود گردان کوثر به فرماندهی محمدحسین بصیر بود . آب باران آن قدر شدت پیدا کرده بود که داخل چادرها پر آب شده بود . مجبور شدند بچه ها یک تعدادی از چادرهایشان را انتقال بدهند روی آسفالتی که حدود شاید 500 متر جلوتر بود به طرف داخل سایت بود . روز سوم نزدیک ظهر بود که دیدیم سر و کله ی هواپیماهای عراقی پیدا شد . یادم است وضو گرفته بودیم برای نماز مهیا می شدیم حدود 3 الی 4 هواپیما یک مانوری را انجام دادند و بعد هم شروع کردند به بمباران . حدود شاد 35 راکت در داخل گل عمل نکرده دوستان پیدا کردند که بعد خنثی کردند . اما چند تایی از این راکت ها و بمب های خوشه ای که هواپیماها انداخته بودند عمل کرده بود توی مجموعه تیپ 21 امام رضا (ع) . به خاطر اینکه بچه ها دیده بودند خیلی از چادرها تخریب شده و زیر آب رفته و تنها چادرهایی مانده و سالم بود چادرهای همان گردان کوثر بود که نیروها داخل چادر مستقر بودند . بعضی ها مشغول غذاخوردن بودند . بعضی ها مهیا می شدند برای نماز . زمانی که بمباران شروع شد من از دور دیدم یک فضای دودآلودی جلوی چشمم آمد . به بچه ها گفتم : بدوید که ظاهرا یک جایی را زد . همین طور سراسیمه رفتیم وارد شدیم . دیدیم که آقای بصیر با تلاش و پیگیری بسیاری انگار او در خودش نبود مسئولیت یک گردان را به عهده داشتند و حادثه ای به وجود آمده بود که انسان وقتی فکرش را می کند گاهی از توان دید انسان خارج است . ایشان با آن شهامت و جسارتی که داشت سراسیمه از آن چادر به آن چادر سر می کشید . یک تعدادی از عزیزان ما به شهادت رسیده بودند تکه و پاره و حتی تعدادی سوخته بودند که بدن مطهرشان را سعی کردیم به شکلی از روی زمین بلند کنیم که خورد نشود . تعدادی آه و ناله داشتند که در اسرع وقت و با سرعت خیلی بالایی که من خودم نفهمیدم وقتی که ایشان را دیدم سر و صورتش سیاه شده و خیلی زیاد به تکاپو و تلاش بود تا هر چه زودتر مجروحین را انتقال بدهند به اورژانش که به سرعت در عرض نیم ساعت آن مجروحین و شهداء جمع آوری شدند و این یکی از صحنه هایی بود که پس از حدود یک ماه و نیم که عازم شده بودم دیدیم و لحظه لحظه اش در وجودم ثبت شد . آن حرکت ها و تلاش ها خالصانه ای که تو بحث جمع آوری و انتقال این عزیزان از خود نشان می داد واقعاً باورشدنی نیست . ایشان به لحاظ تقوا و ایمان بسیار قوی و استواری که داشت بدون این که کوچکترین خللی در روحیه ی ایشان ایجاد شود به ادامه ماموریت ها پرداخت اگر چه دیدن این حادثه بی تاثیر در روحیه ی انسان نبود زیرا این نیروها تا چند ماه زیر دستش کار کرده و شاگردش بودند . گلی بودند که آنها را باغبانی کرده و جلویش پرپر شدند . خوب انسان هر کی باشد از لحاظ روحی تاثیر می گذارد اما این حادثه تاثیر منفی یا این که روحیه اش را از دست بدهد روی ایشان نگذاشته بود و با گام های استوار همچنان به ماموریت ادامه می داد . در سال 60 به مناسبت بزرگداشت یک سری از شهدای سبزوار به دلیل جوّ خاصی که در شهر سبزوار وجود داشت با جمعی از برادران روابط عمومی اعزام شدیم به آن شهر جهت پیکر پاک شهداء در آنجا . ظهر در مسجد نشسته بودیم و بعد از صرف نهار مشغول استراحت بودیم که ایشان آمد سرش را گذاشت روی زانوی من که استراحت کند . ناگاه چشمم افتاد به شقیقه ی راست ایشان . ناخود آگاه خاطره ای برایم زنده شد و از محمدحسین بصیر سوال کردم که آیا این رد تیر نیست ؟ گفت : چرا . بعد پرسیدم شما در زمان انقلاب سرچهارراه شهداء تیر نخوردید ؟ گفت : چرا شما از کجا می دانی . حال از ابتدا آن خاطره را برای شما نقل می کنم : قبل از پیروزی انقلاب در راهپیمایی ها که هر روز مرتب بود شرکت می کردیم ، یک روز بنا ، بر این گذاشته شد که فردای آن روز همه بروند در بیمارستان قائم و اعتصاب کنند . ساعت هفت صبح بود برف زیادی آمده بود و روی زمین نشسته بود . من ساعت 7/30 صبح از خانه راه افتادم رفتم بیرون از کوچه پس کوچه ها خودم را رساندم به بیمارستان قائم . تمام خیابان های منتهی به بیمارستان قائم را بسته بودند . تانک های زیادی مستقر بود و اجازه داخل شدن به بیمارستان را به هیچ کس نمی دادند . حدود 30 الی 40 نفر بودیم که در آنجا جمع شدیم . کم کم به تعداد جمعیت افزوده می شد . جمعیت شروع کردند به راهپیمایی به طرف مرکزیت شهر یا بیت آیت الله شیرازی . هر چه جلوتر می رفتیم به تعداد جمعیت افزوده می شد . یکی از روحانیون در جلوی جمعیت شعار می داد و بقیه هم شعار می دادند . نیروهای نظامی با پرتاب نارنجک های اشک آور و رگبار گلوله سعی در تقریباً به هم زدن این تشکیلات را داشتند . بعد جمعیت کم کم افزایش پیدا کرد تا رسیدیم به خیابان دانشگاه . از چهارراه دکترا به سمت چهارراه شهید مدرس فعلی ، از آنجا به داخل بلوار شهید مدرس و چهارراه دروازه طلایی و نهایتاً در چهارراه خسروی . جمعیت تا حدودی متفرق شد . آن روحانی هم که جلودار بود رفت به سمت بیت آیت الله شیرازی . جمعیت در آنجا به صورت پراکنده ایستاده بودند و مرتب شعار می دادند . در آنجا یک زیل ارتش و یک جیپ ارتشی سر چهارراه مستقر بود . ناگاه من دیدم از بین جمعیت یک نفر آمد سمت جیپ ارتشی که دو تا سرباز داخل آن نشسته بودند آمد و در گوش یکی از سربازها شروع کرد یک چیزی را زمزمه کردن . ناگاه سربازی که در آن جیپ نشسته بود با سرعت پیاده شد . با اسلحه دوید دنبال این . بعد از تقریباً 50 یا 60 قدم که فرد را تعقیب کرد در مقابل تقریباً بانک صادران فعلی و در آن موقع رادیوسازی آن جوان به دلیل یخ بودن پیاده رو سُر خرود . همین که سُر خورد آن سرباز گلنگدن را کشید و به طرف شقیقه ی آن جوان شلیک کرد . با شلیک کردن این گلوله ناگهان جمعیت همه شروع به الله اکبر گفتن کردند و عده ای فرار کردند و سرباز برگشت سرجایش . جوان روی زمین و برنها افتاده بود . خون هم به شدت از شقیقه اش جاری بود و تمام برف ها در اطرافش قرمز رنگ شده بود . من با توجه به قضیه ای که پیش آمد در حالتی که گریه می کردم رفتم سمت این جوان و تیراندازی شروع شد . عده ای شعار می دادند و سربازها دنبال متفرق کردن و تیراندازی بودند . در همان حال همان طور که گریه می کردم دست این جوان را گرفتم به خاطر این که سربازها این را نبرند با خودشون شروع کردم دست این جوان را کشیدن به داخل رادیوسازی . همین که توانستم یک دو قدمی بدنش را بکشم ناگاه دو تا از سربازها آمدند و با قنداق تفنگ من را پرتاب کردند به یک سو و آن جوان را برداشتند داخل ذیل ارتش انداختند و با خود بردند . این روز مصادف بود با روز آتش زدن بانک ها در مشهد و تظاهراتی که در روز بعدش به وجود آمد . بعد از اینکه آن جوان را بردند من همان طور که گریه می کردم آمدم وسط خیابان دیدم که اتوبوس در حال حمل کارمندان و نظامیان ارتشی است که سنگی را برداشتم به طرف شیشه عقب اتوبوس پرتاب کردم که به شیشه نخورد . جمعیت جمع شده بودند و مرتب گریه می کردند . جمعی که جمع شده بودند به سمت بیت آیت الله شیرازی راه افتادند و آنجا صحبت کردند که همچین قضه ای پیش آمده . پسر آیت الله شیرازی بلند شد و با عده ای رفتند بیمارستان امام رضا بخش سوانح که این جوان را به آنجا برده بودند . بعد از یکی دو ساعت خبر آوردند که الحمدلله بخیر گذشته و جان سالم به در برده است . این خاطره توی ذهنم بود تا آن روز که توی سبزوار آقای بصیر سرش را گذاشت روی زانوی من برای استراحت کردن تا چشمم به آن گودی افتاد یادم از آن روز افتاد و احتمال دادم که ایشان همان فرد باشد . سوال کردم که آیا این رد گلوله ای که در شقیقه شما به وجود آمده بر اثر گلوله نبوده . گفت : چرا شما از کجا می دانی . گفتم : من آن روز بالای سر شما بودم . سعی کردم نگذارم شما را ببرند و زمانی که شنیدم الحمدلله جان سالم به در بردید بسیار خوشحال شدم . محمدحسین بصیر در زمان انقلاب در یک درگیری که در چهارراه خسروی مشهد پاساژ فردوسی پیش آمد با سربازان رژیم شاه به سختی از ناحیه ی جمجمه مجروح شد. در اثر گویا گلوله ای که کمانه می کند یا گلوله ی مشقی که توسط سربازان به طور مستقیم شلیک می شد مجروح می شود. شب تا دیروقت ایشان را پیدا نکردیم . منزل برنگشت . نگران شدیم . پیگیری هایی که کردیم نهایتاً ایشان را در بیمارستان امام رضا (ع) در حالت بیهوشی پیدا کردیم . البته دوران بسیار دشواری بود چون گلوله به شقیقه ی ایشان اصابت کرده بود و نه روز در حالت کما بود . در بی هوشی مطلق مطلب مهمی که باید عرض کنم که برای جوانان ما و نسل امروز ما مهم است. ایشان به هوش که آمد اولین جمله ای که بیان کرد گفت : نمازم قضا شده . فکر می کرد حالا شب شد و وقت گذشته و نمازش قضا شده که من بلافاصله به ایشان به آرامی صحبت کردم و گفتم که شما نمازتان را خوانده اید و قضا نشده نگران نباش. گفت : نه نمازم قضا شده . دو مرتبه ایشان بی حال شد و بعد از چند دقیقه ای که باز به هوش آمد و حال بهتری داشت برای ایشان من مطلب را روشن کردم که شما نه روز است که بی هوش هستید . نه شبانه روز نمازت قضا شده و فرصت است برای ادای آنها و جبرانش نگران نباش. مدتی که از این قضیه گذشت و مقداری حالش بهتر شد بعد گفت که می خواهم نماز بخوانم. وسایل تیمم را برایش فراهم کردیم چون طوری که خوابیده بود نمی توانست بلند شود. تختش را رو به قبله گرداندیم و ایشان شروع کرد به نماز خواندن . یکی از همرزمان محمدحسین بصیر می گفت: من خودم شبی دیدم که ایشان در تاریکی رفته دارد گرد و خاک روی پوتین بسیجی ها را با دست می کشید و به صورتش می مالید. ایشان چون فرمانده گردان ما بود پرسیدم این چه کاری است که می کنید؟ آقای بصیر در جواب ما گفت: مگر خاک پای این بسیجی ها ما را نجات بدهد و ما را روسفید کند چون اینها با اخلاص و اعتقاد و ایمان زن و زندگی، فرزند و کار و کسب را رها کرده اند و برای حفظ دین خدا به اینجا آمده اند . ما خاک پای اینها را باید سرمه چشممان کنیم. در عملیات کربلای 5 در یک شبی که کار می کردیم خاکریز می زدیم تقریباً نزدیک صبح شد دیگر هوا روشن شده بود. در همان زمان یادم است که من در کنار سردار بزرگ حاج آقا قاآنی بودم در آن بحبوحه درگیری خاکریز می زدیم و بچه ها توی نخلستان ها درگیر بودند و تن به تن می جنگیدند یک لحظه شهید بصیر لباس سفید تقریباً مشابه به لباس های عربی در صف مبارزین دیدم. تعجب کردم. یک لحظه که رویش را برگرداند احساس کردم که شهید بصیر است بعد از آن دیگر هیچ ندیدم . محمدحسین بصیر یک روز خانه ی ما آمده بود. همسر من رفت و یک مقدار گیلاس که توی خانه بود آورد. جلوی ایشان گذاشت و هر چه اصرار می کرد که از این گیلاس ها میل کنید آقای بصیر امتناع می کرد و بهانه می آورد که من الان چای خوردم و میل ندارم . من چند لحظه ی اول متوجه قضیه نبودم . بعد از امتناع ایشان متوجه شدم و جرقه ای توی ذهنم آمد با توجه به خصوصیات اخلاقی که از ایشان سراغ داشتم گفتم : که حسین جان آن زمان گیلاس گران بود و در توان همه کس نبود که بخرد و مصرف کند. این گیلاس ها را من نخریدیم یکی از دوستان که باغی داشته اند برای ما آورده اند سوغاتی است و این گیلاس را نخریده ام بعد از این مطلب من ایشان چند دانه ای برای اینکه که روی مرا به زمین نزند و بی احترامی نکند تناول کرد. دو شب قبل از شروع عملیات والفجر 8 محمدحسین بصیر را در خواب دیدم یک جایی واستاده که از گل های خرزهره حوض بزرگی که دور و برش پرگل و این طور چیزها بود . دور این استخرهایی که آب فواره می زند همه اش از همین گل های خرزهره و گل های خیلی قشنگ و زیبایی بود. آقای بصیر با لباس فرم شیک در حالی که یک سنگی هم دستش گرفته بود حال و احوال کردیم. گفت: بیا برویم . پرسیدم : کجا ؟ گفت : بیا برویم بابا اینجا خیلی باحال است . گفت : بیا برویم یک جای باصفا . بسیجی ها و پاسدارها بچه ها همه با هم هستیم . اینجا کیف دارد . من پاشدم . با او رفتیم و به اصطلاح همین دور استخر را دور زدم دورم کامل نشد مثل این که مرا یک کسی صدا بزند که بیا اینکار را انجام بده یک همچنین حالتی شد و گفتم : که حسین جان من بروم ببینم چه کار دارد . بعد رفتم آنجا و به اصطلاح برگشتم . وقتی آمدم گفت : دیر آمدی دیگر نمی خواهد بیایی . خداحافظ من خودم رفتم . راهش را کشید و رفت . هر چه ما گفتیم : بابا صبر کن آمدم من که می دانی لنگ هستم یواش یواش به تو می رسم تو دیر آمدی . دیگر صورتش را برگرداند و رفت . من در همان عملیات مجروح شدم . یک شب داشتیم به اتفاق محمدحسین بصیر از واحد فرهنگی به سمت ساختمان فرماندهی واقع در بلوار ملک آباد می رفتیم . ایشان همین طور که داشتیم می رفتیم به شوخی گفت که فلانی این موتور اج فکر می کنی مثل چی می باشد ؟ گفتم : نمی دانم مثل چی می ماند . گفت : یک کم فکر کن . گفتم : نمی دانم گفت که این موتور اج روسی است . گفت : ببین مثل رئیس جمهورشان برژنف می ماند شکمش همین طور گنده ، کله اش گنده و چه سواری خوبی هم می دهد. ما به اتفاق محمدحسین بصیر در محل روابط عمومی کنار باغ ملی و اتاق بازرگان زمان رژیم شاه خدمت می کردیم. بعضی وقت ها می دیدیم سرویس های بهداشتی تمیز شسته شده اما نمی دانستیم کار چه کسی است تا اینکه یک روز صبح زود قبل از اذان صبح که به آب احتیاج پیدا کردم بلند شدم آمدم پایین. دیدم محمدحسین بصیر پاچه ها را داده بالا دمپایی را پوشیده یک سطلی پر از آب و صابون و تاید می کرد و کاشی ها را می شست . گفتم : فلانی این وقت شب گفت : ساکت برو بگیر بخواب . آن شب خیلی به رگ غیرتمان برخورد و کمکش کردیم. ایشان ناراحت شد و گفت : خواهش می کنم این قضیه را به کسی نگویی. یک روز صبح به اتفاق محمدحسین بصیر روی بالکان روابط عمومی نشسته بودیم یک کتابخانه ما پایین درست کرده بودیم . برای فروش کتاب روی بالکان از هر دری سخنی می گفتیم . یک دفعه دیدیم صدای انفجار آمد و منافقین یک بمب دست ساز شیشه کتابخانه را شکستند و انداختند داخل کتابخانه و با موتور سیکلت شروع به فرار کرد . ما دست پاچه شدیم چه کار بکنیم اینها دارند فرار می کنند در همین حال آقای بصیر یوزی که دست من بود را گرفت و مسلح کرد و از همان بالا چند عدد شلیک کرد ولی به آنها نخورد بلافاصله پایین آمدیم و با موتور هندایی که داشتیم آنها را تعقیب کردیم که پیدایشان نکردیم. یک مدرسه ای بود در خیابان اسرار خیابان دانشگاه که استانداری وقت آن در اختیار منافقین قرار داده بودند و آنها علناً علیه انقلاب فعالیت می کردند . بعد قرار شد که ساختمان را تحویل بدهند و آنها از تحویل خودداری می کردند . قرار شد با دستور فرماندهی سپاه این محل را ما بگیریم یک درگیری شدیدی آنجا شد . چند نفری از منافقین به شدت زخمی شدند یک نفرشان از مسئولین رده بالای منافقین بود همان موقع به درک واصل شد . آقای محمدحسین بصیر یکی از افرادی بود که جانانه در برابر منافقان ایستادگی کرد و باعث شد که ما این ساختمان را بگیریم . اول ما نمی دانستیم که آن فرموده است به اتفاق مرحوم بصیر ایشان را به بیمارستان امام رضا(ع) بردیم که قبول نکردند . احتمالاً خودشان ایشان را کشته بودند و می خواستند به این بهانه بلوا درست کنند. صبح روز عملیات هیمک ما محمدحسین بصیر را در حیطه ی عملیاتی دیدیم . البته ایشان خودش را به منطقه رسانده بود . زمانی به آنجا رسیدیم آقای بصیر با فرماندهی تیپ تماس گرفتند و اعلام کردند که آقا ما الان به پای کار رسیدیم دستور حمله را شما برای ما صادر کنید که دستور حمله از طریق فرماندهی محترم تیپ برادر عزیزمان قاآنی صادر شد . با پرتاب یک عدد موشک آرپی جی هفت به سنگرهای عراقی عملیات رسماً آغاز شد و بچه ها آمدند بالا پاسگاه را آزاد کردند و پیشروی کردند به سمت عراق تا آنجایی که منتهی می شد به دشت کاسکاف . دیگر ما آنجا مستقر شدیم آقای بصیر را هم در تمام آن چند روزی که عملیات بود شاهد و ناظر بودیم که ایشان در خط مقدم جبهه فرماندهی گردان را در عملیات به عهده داشتند. یادم هست لحظه ی آخری که می خواستم از محمدحسین بصیر جدا شوم رفتم برای خداحافظی صورتش را بوسیدم و دست دادم . پیشانی اش را هم بوسیدم و گفتم : آقای بصیر من این قول را از شما می گیرم زیرا من می دانم شما توی این عملیات شهید می شوی به این امید من دارم از شما جدا می شوم که اگر شهید نشدم در روز قیامت از من شفاعت کنید . هرگز این صحنه را من فراموش نمی کنم که من از ایشان قول گرفتم و امیدوارم که انشاءا... خداوند لطف و مرحمتی بکند که ضمن این که از شفاعت ائمه برخوردار شوم از شفاعت این شهید هم انشاءا... برخوردار شوم . بعد از عملیات به منزل شهداء از جمله شهید بصیر به اتفاق معاونت تیپ جناب آقای احمدی رفتیم . ضمن این که جناب آقای احمدی در رابطه با خصوصیات و جایگاه شهید صحبت می کردند پدر شهید هم این خاطره را نقل کرد : می گفت من کشاورز هستم و شغلم کشاورزی است . ایشان یک موتوری از سپاه دستش بود زمانی که جبهه نبود . روزی از محل کار می آیند خانه سراغ مرا می گیرند و می گویند پدر رفته به محل کارش . یک دفعه دیدم سر و کله ایشان پیدا شد . پرسیدم : با چه آمدی ؟ گفت : با ماشین . پدرشون می گوید شما که موتور داشتی با موتور می آمدی . آقای بصیر می گوید : موتور را به من داده اند که از محل کار تا خانه ام و از خانه ام تا محل کار از آن استفاده کنم نه برای امورات شخصی. یک شب خواب دیدم که به اتفاق آقای بصیر سوار یک ماشین جیپی هستیم که رانندگی این جیپ را خود شهید بصیر به عهده داشت . وقتی توی منطقه ترددمان تمام شد و برگشتیم به یگان و از ماشین پیاده شدیم . ایشان سویچ ماشین را به من داد و خودش رفت و دیگر من ایشان را ندیدم . تعبیر خانمم از این خواب این بود که شهید بصیر مسئولیت را به شما واگذار کرده و شما بایستی ادامه دهنده راه ایشان در دنیا باشید. اولین روزی که محمدحسین بصیر آمد گفت: بپرید بچه ها، بروید یک روحانی گیر بیاورید . رفتیم یک روحانی گیر آوردیم از این ملّاهای توی روستاهای کوهسرخ کاشمر بود . آمد آنجا خیلی هم خوشمزه صحبت می کرد . آقای بصیر متعهد بود که یک کسی هم که می آید برای بچه ها صحبت می کند آدم شاد و خوش برخوردی باشد که بچه ها بتونند با ایشان انس و الفت بگیرند . خیلی هم تاکید داشت که حتماً گردان را هر جا که هستیم از روحانی خالی نباشد. یادم هست که این خانه ای که ما می نشستیم کوچک بود نشسته بودیم من گفتم: آقای بصیر من می خواهم خانه ام را به هم بزنم خانه درست کنم. گفتم : برو یک دفتر و قلم بیاور تا من یک نقشه خوبی برایت بکشم وقتی قلم و دفتر را آوردم برداشت یک مستطیل در ابعاد 80 الی 180 تا 2 متر کشید و گفت : این خانه خانه ی خوبی است خیلی جالب است این خانه را من دوست دارم آخر گفت بابا خانه ی آخر ما همین است می خواهیم چه کار کنیم خانه ی آخرت ما همین است. یادم هست قبل از چهلم شهید محمدحسین بصیر یا بعد از چهلم ایشان را خواب دیدم که با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید آمده توی خانه ی ما . دستم توی دستش بود . دست چپ من پشت سر ایشان بود و دست چپ ایشان هم به پشت من بود . خیلی روبوسی کردیم . گفتم : تو که شهید شده ای اینجا چه کار می کنی ؟ گفت : من ماموریت دارم الان آمده ام ماموریتم را انجام دهم بروم . پرسیدم ماموریتت چیست ؟ گفت : سه تا لیوان از همسایه ی ما گرفته ای و توی مراسم شکسته است . گفتم : برو بابا سه تا لیوان نبوده و سه تا گلدون بوده . گفت : نه خوب فکر کن . گفتم : خوب چرا وقتی می خواست برود . گفت : زمان کم است . زود می خواهم بروم . گفتم من کارت دارم بعد از سالی آمده ای اینجا می خواهی بروی ؟ گفت : کار داری ؟ گفتم : من شفاعت آخرت می خواهم بعد این دستش که روی شانه ام بود گذاشت روی پیشانیش . یک لحظه ای فکر کرد . گفت : نمی توانم جوابت را بدهم خیلی برایم سخت است . گفتم : باید جواب بدهی بعد از مدتی به طور ما خوردی . گفت : یک راه دارد . گفتم : راهش چیست ؟ گفت : تو برو دنبال اعمالت من یک کاریش می کنم . وقتی از خواب بلند شدم خیلی گریه کردم آن روز خیلی ناراحت بودم و به من خیلی سخت گذشت . فکر کردم چه کار کردم چی شد یادم آمد که رشته لامپ گرفته بودم سه تا از لامپ هایش سوخته بود . بعد ما آمدیم . گفتم : فلانی خلاصه الان می روم می آیم این سه تا لامپ که مال بصیر بود آورد و گفت : نه دیگر من همین طور ناراحت بودم دیگر خیلی ناراحت بودم نه سلامی نه احوالپرسی . گفت : تو این طوری نبودی هر وقت می آمدی می گفتی می خندیدی چرا این طوری هستی ؟ گفتم : دیگر خیلی داغان هستم . گفت : چی است . گفتم : دیشب چنین خوابی دیدم . موضوع را برایش تعریف کردم . گفت : تا این ساعت راضی نبودم این ساعت راضی هستم . بنده خودم الکتریکی دارم تو دنبال رشته لامپ کجا می خواهی بروی تو لامپ می خواهی از خودم بگیر دیگر آمدم و از ناراحتی گفتم خدایا عاقبت به خیرم کن. در عملیات بد که ما توی آبراه می رفتیم محمدحسین بصیر را دیدم من خود سر یک چهارراهی ایستاده بودم به خاطر این که گردان ها قاطی نشوند. لشکر ولی عصر (عج) بود، لشکر پنج نصر و لشکر 21 امام رضا(ع) بود . صبح عملیات روی پت خندق من ایشان را دیدم. منطقه ی جلوی خندق که دست لشکر نصر بود تقریباً پاکسازی شده بود ولی این منطقه عقب پاکسازی نشده بود . دیگر گفتم حسین چه کار می کنی؟ گفتش: حاج اسماعیل قاآنی مجروح شده و رفته است. آقای احمدی هم مریض بود و تب و لرز داشتش . به من گفت : شما یک صحبتی با حاج باقر بکن کارتان آنجا سبک شد بیا این طرف که بچه ها با شما آشنا هستند ما رفتیم با آقای مصباح و نظر نژاد نشستیم یک مقدار صحبت کردیم . به حاج آقای احمدی گفتیم شما دو تا کمین که است دورو بر بگذارید بعد اینها به خاطر همین کمین ها می ایستند تا بتوانند خودشان را به طرف کمین ها بیندازند. مدتی تیپ 21 امام رضا (ع) در سایت 5 مستقر بود. دشمن می دانست که ما داریم مهیا می شویم برای عملیات گسترده و هر روز چند تن پرواز می آمد که مقرهای ما را بمباران کنند اما موفق نمی شوند و برمی گشتند. فکر می کنم ماه مبارک رمضان هم بود. هواپیماهای دشمن مخصوصاً بعدازظهرها زیاد پرواز داشت. یک روز جمعه ای بود و تعدادی از عزیزان گردان ها رفته بودند در نماز جمعه شوش دانیال شرکت کنند و تعدادی هم مانده بودند، منجمله گردان محمدحسین بصیر . گردان ایشان یک جاده آسفالته ای بود یک مقدار داخل شیاد بود و آنجا چادر زده بودند . وقتی از چادر بیرون آمدم دیدم هواپیماها با سرعت می آیند . یک تانکر آبی آنجا بود . خیلی با عجله خودم کنار این تانکر پناه گرفتم و نگاه به هواپیما می کردم دیدم موشک هایش رها شد . یک مرتبه دیدم دود بلند شد نگاه کردم دیدم دقیقاً چادرهای گردان ایشان را زده اند . ظهر بود و موقع ناهار خوردن یک جو عجیبی به وجود آمده بود. دیگر ما سریعاً خودمان را رساندیم به محل گردان ایشان و عزیزان دیگر هم آمدند و سریعاً مجروحین را انتقال دادیم به اورژانس که داشتیم ایشان وقتی وضعیت بچه ها را دید خیلی خونسرد و با آن بچه هایی که بی تابی می کردند با آنها صحبت می کرد و قدم های ملایم برمی داشت و عزیزان بسیجی را توجیه می کرد و آنها را دلداری می داد و خیلی راحت توانست در طی مدت نیم ساعت الی یک ساعت جو را آرام کند. در عملیات میمک محمدحسین بصیر فرمانده گردان کوثر بود و گردان ایشان خط شکن بود . شب حرکت کرد ما هم فرمانده یکی از گروهانهان های گردان یاسین بودیم و به همراه ایشان گروهان ما هم حرکت کرد. صبح سختی بود. آتش و پاتک دشمن ضمن اینکه جو زمین هم برای نا ناشناخته بود، شبش هم باران شدیدی آمد بچه ها همه خیس شده بودند کیشه خواب ها و وسایل شان خیس شده بود با توجه به این که زمین کوهستانی بود مهندسی تیپ هم پشت سر ما می آمد و هنوز سپیده نزده بود خاکریزها را شروع کرد به احداث چرا که تعدادی از رزمنده ها پشت آن خاکریز پناه بگیرند و مشکلی ایجاد نشود. ما همین جور داشتیم راه می رفتیم و گروهان ما هم آمده بود و آن شب با ایشان همراه شده بود . قرار شد که ما در اختیار ایشان قرار بگیریم که هر جا خواست ما را به کار بگیرد مشکلی نداشته باشد . ساعت های 8/30 الی 9 بود . هوا یک مقداری ابری بود ، گرفته بود . ایشان را دیدم پشت خاکریز راه می رود و یکی یکی بچه ها را دارد توجیه می کند که چه کار کنید چه کار نکنید سنگر انفرادی تان را سریع بزنید یک گونی را پر کنید . آتش دشمن شدید بود . بچه ها پشت خاکریز دراز کشیده بودند یا سنگر برای خودشان احداث می کردند ایشان پشت خاکریزها راه می رفت و بچه ها را یکی یکی هدایت می کرد . وقتی به هم رسیدیم صورتش را بوسیدم پیشانیش را بوسیدم . بعد خندید و گفت : هنوز زنده ای گفتم : بچه های ما کجایند ؟ گفت : ناراحت نباش بچه هایت همه نوک خاکریز هستند آقای خاوری ـ جانشین گردان کوثر ـ هم آنجاست . بروید آنجا بپرسید سنگ خاوری به شما نشان می دهند . جانشین گروهانت هم آنجاست . دو روز بعد از عملیات آتش دشمن خیلی سنگین شده بود و پاتک سنگینی شروع کرده بود . می خواست پاسگاهی به نام گرکنی در آن محور بود پس بگیرد . چون یک نقطه سوق الجیشی خوبی بود . ایشان راست راست راه می رفت بدون اینکه بنشیند یا خودش را خم کند . خدا رحمت کند شهید حافظی به ایشان گفت : چرا نمی خوابی ؟ آخر شجاعت هم حدی دارد ایشان خیلی خونسرد جواب می داد تبسم می کرد و می گفت : اگر اینجا بخوابم متوجه نمی شوم که بچه ها دارند چه کار می کنند و خیلی شجاعانه و صبورانه سینه برافراشته پشت خاکریز را می رفت . بعد از عملیات میمک نیروها رفته بودند مر خصی . من و آقای بصیر اهواز مانده بودیم . یک روز بصیرگفت بیا برویم یک سری از میمک بزنیم . گفتم خط دست ارتش است . گفت دوست دارم بروم .گرگنی دور بزنم گرگنه همان جایی بو د که توی میمک تعدای شهید دادیم . گفت دلم برای بچه ها تنگ شده است . می خواهم بروم محلی که بچه ها شهید شده اند . رفتیم ارتش آنجا مستقر بود . خیلی خواهش و تمنا کردیم اجازه دادند برویم روی گرگنه . گرکنه زیر دید مستقیم دشمن بود . رفته بودند توی سنگر و جرات نمی کردند از سنگر بیرون بیایند . رفتیم گفت : می خواهم از هر شهیدی که هر کجا شهید شده است خاک بردارم . دو سه ساعت روی گرگنه سینه خیز می رفتیم توی شیارها می رفتیم : می گفت : اینجا موسوی شهید شده . خاک بر می داشت . و توی پلاستیک می کرد . از این جعبه های خرج آرپی جی برداشته بود اسم می نوشت و می گذاشت توی جعبه باز میگفت اینجا خراسانی شهید شده خاک بر می دشات می گذاشت توی یک پلاستیک و روی کاغذ می نوشت محل شهادت شهید خراسانی از تک تک جاهایی که شهدا شهید شده بودند خاک بر می داشت و یک کوله پشتی خاک برداشت . آمدیم که بیائیم عقب شاید بچه ها با خودشان می گفتند این ها خل هستند و دیوانه اند . چرا سینه خیز می روند و هر جا می رسند خاک بر می دارند . آمدیم دژبانی کرخه بازرسی می کرد پرسید اینها چیه ؟ گفتیم : خاک . گفت خاک که کسی نمی برد عقب چرا خاک می برید ؟ غروب بود . آنجا آمدیم نماز خواندیم و یک ساعت و نیم با اینها چونه زد که بابا این خاکها را می خواهم ببرم عقب . این خاکها مال بچه های شهیدمان است . خلاصه حسابی خاک ها را بازرسی می کردند . خاکها راهی خالی می کردند و هی می ریختند توی پلاستیک ها . خلاصه اینها را آوردیم عقب دو قسمت کرد یک قسمت را گفت می خواهم بدهم به خانوده شان و یک قسمت هم که خودش نگه داشته بود و یادم می آید تا این اواخر گردان بود .وقتی مرخصی رفتیم تک تک خانه ی شهدا را رفتیم و این خاکها را می داد به خانواده و صحبت می کرد راجع به شهدا . وقتی هم متاثر می شد گریه اش می گرفت . سرش را پایین می انداخت و اشک هایش را پاک می کرد . در عملیات میمک حدودا 10 الی 12 ساعت بچه ها را راه بردیم تا رسیدیم به گرگنه . بچه ها خسته و کوفته شده بودند . حالا که رسیدیم آنجا بچه ها از گرگنه می خواهند بالا بروند نمی دانند از کجا باید بروند بالاخره رفتیم بالا ولی نمی دانسیتم که دشمن کدام طرف است . آن کسی که بلدچی بود به دلیلی از صحنه خارج شده بود. رفتمی بالا نمی دانستیم عراق سمت چپه یا سمت راست . به هر دو سمت رفتیم عراقی ها را پیدا نکریم . آمدیم به بصیر گفتیم عراقی ها نیستند چکار کنیم ؟بصیر لب راهکار نشسته بود . اولی میدان مین خلاصه آقای بصیر گفت خیلی خوب شما از یک طرف سیم خار دار با دسته بروید و خاوری هم از طرف دیگر سیم خاردار برود با دسته . بروید ببینید به کجا می رسید . اگر پیدا نکردید یک آرپی چی شلیک کنید تا عراقی ها خودشان را نشان بدهند . همین طور شد رفتیم بالای آقای خاوری سمت چپ سیم خاردار رفت . من سمت راست سیم خاردار رفتم عراقی ها باز هم عکس العمل نشان ندادند . چون داشتند فرار می کردند . ترسیده بودند . خلاصه به یکی از بچه ها گفتم یک آرپیجی شلیک کند . یک آرپیجی شلیک کردیم . یک دفعه دیدیم عراقی ها شروع کردند به تیراندازی و اتفاقا همان طرفی بودند که ما بودیم . خلاصه درگیر شدیم یک عده فرار کردند یک عده اسیر شدند . این طور نبود که بصیر به عقب زنگ بزند و این مشکل را بزرگ کند . سعی می کرد حل بشود و عملیات شب انجام شود . گفت درست است که بچه های اطلاعات نیستند ما را ببرند گفت : به امید خدا می رویم و خداوند هم واقعا عنایت کرد . ما آن شب درست است که اشتباه رفتیم ولی همین اشتباهمان باعث شده بود که تلفات ندیم . منطقه کامل تصرف بشود و عراقی ها بیشتر اسیر بشودند تا کشته شوند . شب عملیات بدر گردان کوثر قرار بود بعنوان پشتیبان یکی از گردانها حرکت کند . یک و نیم گروهان از گردان کوثر را سوار قایق کردیم . قرار شد این یک ونیم گروهان وارد عمل بشویم و عملیات انجام بدهیم به بصیر هم گفته بودند که شما خط نرود خلاصه ما آن شب رفتیم خط و یک ماموریت بود انجام دادیم و در یک حالت پدافندی مستقر شده بودیم . صبح اول وقت بصیر را دیدم که آمده است جلو . چند شهید داده بودیم داشتیم شهدا را تخلیه می کردیم که دیدم بصیر دارد می آید توی خط گفتم : بصیر قرار نبود شما بیایی گفت : دلم آرام نگرفت یعنی واقعا نمی توانست تحمل کند با این حال ایشان آمد و همانجا هم اتفاقا شهید شد . زمانی که قرار بود از منطقه ی شوش برای عملیات بدر حرکت کینم خانوده ی آقای بصیر اهواز بودند . من به بصیر گفتم ما از این طرف می رویم به جزیره شما برو یک سری از خانوده ات در اهواز بزن . گفت : نه گفتم : حالا که داریم می رویم عملیات تو به خانوده ات که اینجا هستند یک سری بزن یک هفته است که نرفتی قبول نکرد و گفت : نگاه کن این همه افراد زن و بچه دارند نمی توانند بروند از زن و بچه خداحافظی گفتند من بروم : خیلی اصرار کردم گفت : خیلی خوب من می روم و بعد می آیم جزیره شما از این طرف بیاید . ما گردان را سوار اتوبوس کردیم از جاده فکه - جاده ی کربلا قرار بود برویم یک روحانی از بچه های اطلاعات بعنوان راه بلد داشتیم به طرف منطقه راه افتادیم به سه راه جاده ی کربلا که رسیدیم اشتباها ماشین رفته بود فکه . ما اصلا حواسمان نبود ضمن این که آن جاده را اصلا نرفته بودیم یاد نداشتیم . زمان والفجر مقدماتی دیده بودیم . ولی راه آسفالت شده بود توی تویوتا نشسته بودیم جلوی گردان داشتیم می رفتیم که یک دفعه دیدیم گلوله دارند می زنند فهیدیم که اشتباه آمدیم سریع از ماشین پایین آمدیم گفتم چکار کردید ؟ گفت : اشتباه آمدیم گفتم : سریع دور بزنید یک مقداری هم مشکل بود یک چند تا گلوله و ترکش به ماشین خورده بود سریع ماشین ها را دور زدیم آمدیم برگشتیم یک مقداری که آمدیم یکی از بچه ها گفت : بصیر را توی ماشین دیده ایم گفتم : نه بصیر به اهواز رفت . گفت : نه بصیر توی اتوبوس است گفتم : اشتباه می کنی من بصیر را خودم دیدم سوار فلان ماشین شد و رفت هوا به راننده تویوتا گفتم بایست پرسیدم در کدام اتوبوس است گفت در اتوبوس شماره ی فلان رفتن داخل ماشین دیدم بصیر روی صندلی خوابیده است .بیدارش کردم پرسیدم بصیر اینجا چکار می کنی ؟ گفت : دلم نیامد بروم اهواز گفتم : تو گفتی می روم اهواز گفتم : برو خداحافظی کن گفت : هر چه فکر کردم دلم نیامد گفتم شما که توی اتوبوس بودی چرا از اتوبوس پیاده نشدی ؟ گفت : شما بودی دیگر من می آمدم دست و پا شلوغ می شد . یک روز از خط برگشته بودیم آمده بودیم مقر فرماندهی کار داشتیم ماشین را بد جایی پارک کرده بودیم مطلع نبودیم که نباید آنجا پارک کنیم . وقتی برگشتیم دیدیم باد دو تا لاستیک را خالی کرده اند . پرسیدیم چی شده است ؟ گفت ماشینتان را به جایی پارک کرده اید بادش را خالی کردم . آقای بصیر بدون اینکه بگوید ما از مسئولین هستیم و از خط آمده ایم آچار را برداشت و شروع کرد به زا پاس عوض کردن . در حالی که من از بد حرف زدن آن بنده خدا ناراحت شده بودم . در عملیات میمک من رفتم از گردان دو سه تا دوشیکا داشتیم بیاوریم سه چهار ساعتی طول کشید که باید تا میمک پیاده می آمدیم . وقتی برگشتیم دیدیم خیلی اوضاع به هم ریخته است . عراق پاتک سنگینی کرده بود و تقریبا آمده بود بالا که بچه ها با نارنجک جواب داده بودند . پرسیدم بصیر کجاست ؟ گفتند : فلان جا است . رفتم آنجا دیدم دارد می خندد . گفتم : بصیر چکار می کنی ؟ بچه ها گفته بودند خیلی از بچه ها منجمله برادر خانم بصیر موسوی فرد شهید شده است . چی شده است ؟ گفت : کاری نشده است . پرسیدم فلانی می گویند شهید شده است . همین طوری خندید و می گفت : چیزی نشده است تا عراقی ها آمده بودند پاتک کنند ایشان شصتش را بالا گرفته بود و گفته بود بیلاخ می گفت : آنها سر شصت مرا زدند همین طور می خندید و خط را جمع و جور می کرد . بچه ها را توی خط می چید که آماده باشند . دیگر شب شده بود کریمیان را که معاون گروهان شهید موسویان بود دیدم پرسیدم موسوی کجاست ؟ گفت : موسوی شهید شده است بعد رفتم به بصیر گفتم : موسوی شهید شده است . دیدم می خندد و گفت : بله گفتم چرا نگفتی ؟ گفت : خوب گفتن ندارد و خودت می فهمیدی و از کس دیگری می شنیدی . زمانی که گردان کوثر در شوش مستقر بود روزی آقای بصیر به اهواز رفته بود . وقتی از اهواز آمدند گفتند فلانی امروز دو تا بسیجی را توی اهواز دیدم که از گردان فلان اینها را اخراج کرده بودند . عین جمله اش یادم است گفت : خل خل عین خودم و خودت بعد اینها را درخواست نوشت که بفرستند به گردان ایشان دقیقا یادم است که این دو نفر آمدند و توی گردان سازماندهی شدند . یادم است یک مورد اخلاقی توی گردان پیش آمده بود که رفتیم رسیدگی کردیم به حفاظت و قضایی کشید نهایتا بصیر گفته بود می خواهید چکار کنید . اگر می خواهید به گردان دیگر معرفی اش کنید بدهید به خودم من خودم کنترلش می کنم و خودم با ایشان کار می کنم ولی اگر می خواهید بفرستید پشت جبهه من مخالف نیستم . وقتی توی یکی از عملیاتها آماده می شدیم برویم برای عملیات نیم ساعت قبل از عملیات که بچه ها لباس پوشیده بودند و کامیونها آمده بودن که بچه ها راببرند من بصیر را ندیدم . دنبالش می گشتم که یک مطلبی را سوال کنم و موضوعی را استعلام کنم که حال چگونه عمل بکنیم . بصیر را پیدا نمی کردم هر چه سئوال کردم پیدا نکردم توی محوطه گردان که البته شرایط خاصی هم بود توی تپه ها سنگر زده شده بود و چادر ایجاد شده بود می گشتیم دیدم یک نفر دارد توی ماشین کامیون را جارو می کند . نگاه کردم دیدم بصیر است که دارد جارو می کند . نگاه کردم دیدم بقیه ماشین ها را هم همین طور جارو کرده است . پرسیدم بصیر این چه کاری است که می کنی ؟ گفت : بسیجی ها حیفند لباسشان خاکی می شود . بعد از هفتم همسرم یک شب ایشان را خواب دیدم که با همان لباسهای رزم آمدند توی خواب یادم بود که شهید شده اند از ایشان سئوال کردم که شما شهید شده بودی و ما تو را تشیع جنازه کردیم . گفت : آنها همه اش الکی بود می بینی که من زنده ام و نزد شما هستم با همان وضعیت و خنده رویی که داشت بعد سئوال کردم که چطور شد که شما این طوری شدی ؟ برایم تعریف کرد و گفت : داشتیم پیشروی می کردیم که تیری به من اصابت کرد و افتادم توی آب با دست اشاره کردم یک سنگ کوچک انداختم بیرون مرا دیدند و آمدند نجات دادند و الان می بینی که سالم هستم . زمانی که همسرم محمد حسین بصیر به شهادت رسیدند ما اهواز بودیم . یکی از برادان تلفن زدند و گفتند آقای بصیر مجروح شده است . شما باید بروید مشهد می آیند دنبالتان که شما را ببرند انگار به من الهام شده بود که شهید شده اند . چون بار آخری بود که گفته بودند دعا کن شهید شوم گفتم ایشان شهید شده اند. با این حال باز هم باورم نمی شد . می گفتم شاید مجروح شده باشند و ایشان را به مشهد منتقل کرده باشند . مشهد که رسیدم بچه ها را گذاشتم خانه ی مادرم برگشتم گفتم حسین آقا مجروح شده است و گفته اند مشهد است گفتند : کدام بیمارستان می روی ؟ گفتم می گردم تا پیدایش کنم. 2 الی 3 بیمارستان را رفتم گفتند چنین کسی اینجا بستری نیست . آمدم خانه با پدرم رفتم قسمتی که مجروح ها را منتقل می کردند . لیست رانگاه کردیم دیدیم نخیر ایشان نیست . دیگر شب آمدیم خانه من گفتم ایشان حتما شهید شده است . ایام عید بود . فردای آن روز رفتیم بهشت رضا سر مزار برادرم پدرم خبر داشت . به پدرم گفته بودند که ایشان شهید شده است . توی بهشت رضا پدرم گفتند که حسین آقا شهید شده است و چون وصیت کرده بود او راهم ردیف برادرم دفن کردیم . یکبار یادم هست همسرم محمد حسین بصیر یک ترکش به سینه ی ایشان اصابت کرده بود بیمارستان هم رفته بود ولی بستری نشده بود . ظاهرا ترکش را سرپایی درآورده بودند . اتفاقا من خودم خواب دیدم که همان قسمتی که ترکش خورده بود همان قسمت ترکش خورده است وقتی آمدند اصلا به من چیزی نگفتند که مجروح شده اند بعد که رفته بودند حمام و لباسهایشان را درآورده بودند دیدم پانسمان شده است . پرسیدم چی شده است ؟ گفت : چیزی نیست یک خراشی برداشته است . بعد از اینکه پانسمان باز شد دیدم یک سوراخ بزرگ ایجاد شده است . روزی که قرار بود نیروها را به خط جهت انجام عملیات انتقال بدهیم روز آفتابی بود ولی ساعتی که ما نیروها را سوار بر ماشین کردیم با توجه به اینکه آفتابی بود نامناسب بود و شب هم به جهت صعب العبور بودن منطقه نقل و انتقالات مشکل بود ساعتی که ما نیروها را انتقال دادیم در جاده ای که زیر دید کامل قرار داشت حرکت کردند . لطف خدا شامل اسلام شد و گرد و غبار از شن تمام منطقه را گرفت که نه تنها دیده بانهای دشمن در ارتفاعات میمک نتوانستند جاده راکنترل کنند حتی اسیر هم که گرفته بودند گفته بود ما دقیقا این جاده را زیر نظر داشته و کنترل میکردیم و به ما تاکید شده بود که منطقه را زیر نظر داشته باشید که احتمال دارد این جا عملیات شود . با آن طوفان شنی که به وجود آمده بود به لطف حق ما توانستیم خیلی آسان و با هیچ نگرانی نیروهایمان را تا نزدیکی های دشمن ببریم و مستقر کنیم که شب عملیات انجام بدهند . در منطقه سومار که بودیم یک شب برادرها آماده می شدند وسایل از قبیل نارنجک ، آرپی جی و تیر بار و کلاش و غیره بر می داشتند که بروند به دشمن ضربه بزنند . آرپی جی هایشان را مسلح کرده بودند بخاطر این که آمادگی بیشتری داشته باشند . آرپی جی زن ها جلو ایستاده بودند و بقیه برادرها پشت سرشان ایستاده بودند که یک بار دیدیم صدای شلیک آرپی جی درمیان برادر ها بلند شد آن موقع ما در چادر تدارکات بودیم و مشغول صحبت کردن با مسئول تدارکات که صدای شلیک بلند شد اتفاقا آمد از توی چادر تدارکات رد شد . من نشسته بودم که از روی سرم گلوله رد شد و خورد به بغل کوه و به حمدالله یک مجروح کوچک هم ندادیم .در صورتی که می گویند اگر کسی موقع شلیک در 30 متری عقب آر پی جی باشد آن را می سوزاند اما برادری که در نیم متری آرپی جی بود فقط بلوزش پاره شده بود . شب عملیات بود . آتش سنگین دشمن حرکت در منطقه ی ابوغریب را مشکل می کرد . در هر لحظه چند عزیز به درجه رفیع شهادت نایل می گشتند و یا پیکرهای نیمه جان آنها از منطقه دور می شد . لحظات به کندی سپری می شد ولی محمد حسین بصیر همچنان با لبخند زیبایش غبار خستگی رااز جان و دل افراد می زدود . در حالی که همه برای نجات از آتش دشمن به سنگرها پناه بردند متوجه شدیم که سنگر آتش بار کالیبر ما را با موشک کاتیو شا زدند .گلوله ی کاتیوشا دقیقا داخل سنگر عمل کرده بود و خدا می داند چه شده بود ؟ بصیر خود را با عجله به سنگر رساند و در هوای گرگ و میش صبح دم بدون آنکه توجه افراد را به خود جلب کند کیسه ای را برداشته و وارد سنگر شد . و پس از چند لحظه در حالی که کیسه سنگین رابه زحمت بر دوش خود حمل می کرد از محل دور شد . ایشان در برابر دشمن چون شیری غران ولی در مقابل بچه ها و مشکلاتشان بهترین سنگ صبور بود و همیشه با لبخند زیبایش غمخوار بچه ای گردان و حلال تمام مشکلات بود و اینبار هم برای عدم تضعیف روحیه افراد چاره اندیشی کرده بود . چند نفر از بچه ها که متوجه تلاش ایشان و بار سنگین مورد حمل شده بودند سوال کردند چقدر عجله دارید . مگر اتفاقی افتاده است ؟ ایشان با همان چهره ی زیبا و لبخند دلنشین نگاهی به افراد کرده و پاسخ داد مقداری کمپوت آورده اند . پس از روشنایی کامل هوا آنها را تقسیم می کنیم و به راهش ادامه داد که آنها دوباره سئوال کردند از سنگر کالیبر چه خبر ؟ و ایشان سرش را بلند کرده و با همان لحن زیبا و لبخند پر معنا جواب فعلا مشکلی ندارد و راه خویش را در پیش گرفت . صبح شد بدون آن که کمپوتی تقسیم شود این علامت سوال بزرگ در اذهان ایجاد شد که در آن کیسه چه بود ؟ آری درآن کیسه تکه های بدن عزیزانی بود که تا ساعتی قبل با بچه های گردان گرم مبارزه بودند ولی حالا تنها پلاک و قسمت هایی از پیکر خونینشان بر دوش بزرگ مردی حمل می شد که در آن عملیات چون کوه استوار ماند و بار محنت تمام افراد رابه تنهایی بر دوش کشیده بدون آن که کسی باشد تا حرفهای دل دردمند و آسمانیش را بشنود . قبل از عملیات بدر توی خط جزیره توی پاسگاه مستقر بودیم یک روز جلسه ای بود . توی اهواز هم فرمانده گردانها و هم معاون گردانها رااهواز خواسته بودند ضمن این که قبل از عملیات بود برای ما یک خط پدافندی زده بودند بصیر تمام کادر گردانها را مرخصی داد و گفت ما با بسیجی ها می رویم خط پدافنده و عملیات پدافندی را انجام میدهیم . اتفاقا توی این نیروهای بسیجی دو سه نفر آدم شاخص داشتیم . بلاخره در چنین شرایطی ما آمدیم اهواز در برگشت شب بود داشتیم می آمدیم جزیره مجنون حدود سوسنگرد دژبان جنوب نگذاشت برویم جزیره گفت نمی شود بروید بصیر گفت که ما باید برویم جزیره حکم داشت درآورد و دژبان گفت هر کسی هستی آقا جان اگر محسن رضایی هم هستی نمی توانی بروی جزیره . پرسید : برای چه ؟ گفت : این شب ها ممنوع شده است . آن شب ها وسایل و تجهیزات توی جزیره منتقل می کردند و تمام جاده ها را می بستند و کسی را نمی گذاشتند برود جزیره . بصیر گفت : حتما باید برویم جزیره آن بنده خدای بسیجی هم میگفت : نمی شود رفت . هی بصیر به شوخی اصرار می کرد اما دژبان می گفت : نمی شود . بصیر میگفت : بابا گردانمان توی خط است من فرمانده گردان هستم و ایشان هم معاون من است . اگر اتفاقی توی خط بیفتند چه کسی می خواهد جواب بدهد ؟ گفت : هر کسی هستی من نمی گذارم از امشب تردد ممنوع است . جاده را بسته بودند و یک پست موقت دژبانی ایجاد کرده بودند . آخرش بصیرگفت چکار کنیم ؟ گفت نمی دانم . گفت : نمی شود امشب گردان را توی خط تنها بگذاریم اگر اتفاقی بیفتند چه کسی می خواهد جواب بدهد ؟ نهایتا بصیر گفت : اگر من بروم می زنی ؟ گفت : بله ما دستور داریم هر کسی راه بیفتد می زنیم بصیر ماشین را گذاشت توی دنده یک یواش هنوز بفهمی نفهمی راه افتاد فقط چهار چرخهای ماشین را حرکت کرده بود بنده ی خدا با تیر زد دو تا لاستیک بصیر ناراحت شد و آمد پایین گفت : چرا زدی ؟ او گفت : چرا حرکت کردی و بصیر گفت : مگر مال پدرت بود که زدی چرا زدی به آن بسیجی هم گفت خوب کاری کردم که زدم البته من بیشتر ناراحت شدم . گفتم : بی خود زدی آمدم یقه اش را گرفتم و صحبت می کردیم بچه های دژبان ترسیدند رفتند عقب همه شان کنار جاه موضع گرفتند بلاخره همین طور صحبت شد که بی خود زدی چرا زدی . گفت : که آقا جان ما ماموریت داشتیم که کسی را نگذاریم برود و هر کس برود خودش را هم تیر می کنیم . در حد بی خود کردن یادم نمی آید شاید غلط کردی هم بود ولی هیچوقت به زبان بصیر توهین جاری نمی شد . در همین حال بود که ماشین دژبانها رسید . بصیر گفت که بچه ها ماشین را زدند گفت : خوب کاری کردند گفته بودیم نروید چرا رفتید یک کم با ایشان جر و بحث کردیم و گفتیم لاستیک ها یت رابده برگردیم گفت لاستیک هم به تو نمی دهم گفتیم : یک زاپاس داریم یک لاستیک بده گفت : نه نمی دهم آن ماشین گذاشت رفت و خدا رحمت کند شهید قوی رسید پرسید چی شده است ؟ گفتیم این طوری و بعد گفت بیائید لاستیک من را بگیرید و بروید. دیگر ما آمدیم لاستیک قوی راگرفتیم با لاستیک زاپاس خودمان انداختیم زیر ماشین و برگشتیم یک صد متر که آمدیم بصیر گیج بود گفتش که فلانی اشتباه کردیم . پرسیدم چرا ؟ گفت با بسیجی بد برخورد کردیم در حالی که توهینش حداکثر در حد غلط کردن بود گفتم : خوب چکار کنیم ؟ گفت : باید برویم عذر خواهی کنیم به محض این که برگشتیم ماشین را دژبانها شناختند دو طرف جاده موضوع گرفتند بصیر رفت ماشین را پارک کرد و رفت پایین جاده اینها گلنگدن کشیدند . ترسیدند خیال کرند می خواهیم بزنیمشان منتهی مسئولشان ایستاده بود یادم نمی آید به نظرم یک بسیجی بود و نشان می داد که باید بسیجی باشد بصیر رفت طرف این یک دفعه بصیر خودش را انداخت روی پای این بسیجی و شروع کرد پوتینهایش را بوسیدن برادر غلط کردم اشتباه کردم و شروع کرد بلند بلند گریه کردن به نحوی که آن بسیجی هم گریه اش گرفت . آنهای دیگر هم جمع شده بودند یک صحنه ای عجیب بود همه بلند بلند گریه می کرند . بصیر هم یکی یکی خودش را به پوتین های این بسیجی ها می مالید و می گفت : برادر من را ببخشید . برادر من غلط کردم . دیگر زیر بغل هایش را گرفتند و بلندش کردند و یک کم آب به صورتش زدند من گفتم : بیا برویم بصیر می گفت : نه اینها باید من را ببخشند خیلی اصرار کردند و سوار ماشین شد و خودش نشست که رانندگی کند و خیلی هم نگران بود و بلند بلند گریه می کرد . آن بسیجی ها هم آمده بودند و دست ایشان رامی بوسیدند و می گفتند برادر ما اشتباه کردیم ببخشید ما را خلاصه شاید یک ربع بیست دقیقه طول کشید که سوار ماشین شدیم که بیائیم عقب دیدم رد طی 200 الی 300 متر رانندگی بصیر سه چهار مرتبه از جاده منحرف شد . هی می خواست ماشین واژگون شود . ناراحت بود گفتم : بیا پایین من بشینم . نشستم و آمدیم اهواز و خبر دادیم که خلاصه نگذاشتند ما برویم خط . پیام به بچه های محور بدهند که هوشیار باشند که یک وقت خدای نکرده اتفاق نیفتد . صبح موقع نماز بلند شدم دیدم که بصیر بلند نمی شود . مریض است گفتم : بصیر می خواهم برم خط تا هنوز هوا تاریک است برویم خط دیدم نه اصلا حالش خوب نیست . تب کرده بود . سه چهار روز توی ان قضیه مریض شده بود و آنجا افتاده بود تا این که من رفتم خط آقای قاآنی آمد و گفت فلانی بصیر چی شده که مریض است یک حرفهایی هم می زدند پرسیدم برای چه ؟ گفت بصیر گفته من که عرضه ندارم خودم راتوی یک موقیعت کنترل کنیم چطور گردان را به من دادید . من دیگر گردان نمی روم . بعنوان رزمنده می روم بعنوان فرمانده گردان نمی روم . من جریان رابرای آقای قاآنی شرح دادم و گفتم حتی ایشان توهین هم نکرد . دیگر بصیر بهرت شد و آمد توی محور و بعد همان عملیات هم 12الی 13 روز بعد شهید شد .[۱]

نگارخانه تصاویر

Image:محمعلی.jpg

</gallery>

پانویس

  1. سایت یاران رضا
آخرین تغییر ‏۸ آبان ۱۳۹۸، در ‏۰۹:۲۶