شهید رضا قلی قائمی
کد شهید: 6123397 تاریخ تولد : نام : رضاقلی محل تولد : بجنورد نام خانوادگی : قائمی تاریخ شهادت : 1361/08/25 نام پدر : اسماعیل مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : خاطرات خواب و رویای شهادت موضوع خواب و روياي شهادت راوی متن کامل خاطره
یادم می آید یک روز سهمیه ی پوتین راگرفته بود چون پوتینهایش پاره شده بود چهار ماه بودکه بین پیرانشهر وسردشت بودیم . همان شبی که می خواستیم از آنجا برویم اوبه من گفت : من خواب دیده ام که چند تا از شهدا جایشان مشخص شده جای من را هم به عنوان شهید مشخص کرده اند به من گفتند : شما هم به زودی به اینجا خواهی آمد این جای توست . ایشان پوتینهایش را که تازه گرفته بود رفت و تحویل داد من به او گفتم چرا این کار را می کنی؟ شما که پوتین نداری و پوتینهایت پاره شده است چرا این کاررا می کنی ؟ گفت : نه این پوتینها هم خوب است فعلاً خوب است. ولی یقین داشت و گفت ک من فکر نمی کنم از این عملیات سالم برگردم . حتی نامه ای که برای خانواده اش نوشت پست نکرد و نامه را توی کیفش گذاشت می گفت ک پیش از من نامه نرود که بچه هایم ناراحت شوند گفتیم : بابا این حرفها چیست که می زنی ؟ می خواهیم بعد از این همه سختی ومشکلات که در طول این چهار ماه کشیده ایم به دیدار امام برویم چرا این حرفها را می زنی ؟ گفت: من خواب دیده ام که در این عملیات به شهادت می رسم . لحظه و نحوه شهادت موضوع لحظه و نحوه شهادت راوی متن کامل خاطره
تقریباً آخرین عملیاتی بود که جاده ی پیرانشهر و سردشت جاده بازرگان در جنگل آلواتان آزاد می شد و ازوجود حزب منحله ی کومله و دمکرات پاکسازی می شد . ما در روستای کچل آباد توی ارتفاعات بودیم که دشمن روی قله بود و ما از پایین به بالامی رفتیم . ما درسنگری مخالف شیب زده بودیم آنها از بالا تیراندازی می کردند یک گروه ازآنها بودند که روی ارتفاعات تیراندازی می کردند و ما هم داشتیم خودمان را بالامی کشیدیم. طوری قرار گرفته بودیم که یک قدم به جلو می رفتیم و دو قدم به عقب برمی گشتیم چون زیر پایمان سنگریزه بود . برای بچه ها واقعاً مشکل بود که بالا بروند بک دفعه گفتم : بچه ها سنگر بگیرید برای خودتا ضد شیب بزنید که بتوانید مبارزه کنید. درهمان حین خودم از ناحیه دست مجروح شدم ایشان به طرف من دویدند وگفتند : آقای خوشدل چی شده است . گفتمک چیزی نشده خیالت راحت باشد دستم را بستم ایشان با دلسوزی به دست من نگاه می کردند و همان طور که درحال کندن سنگر بودند تیری به قلبش اصابت کرد . من اولین کسی بودم که بالای سرش رسیدم ایشان درهمان جا به رحمت ایزدی پیوستند . ایجاد روحیه در رزمندگان موضوع ايجاد روحيه در رزمندگان راوی متن کامل خاطره
در 45 کیلومتری سردشت بودیم که تیر اسلحه تیربار گرینوف به سر ایشان اصابت کرد من در فاصله چهار الی پنج کیلومتری ازایشان بودم و اولین کسی بودم که روی سر ایشان رسیدم خونریزی شدیدی داشت و دو یا سه دقیه بیشتر طول نکشید که در اثرخونریزی به شهادت رسید . ایشان درهمان عملیات با زبان کردی به بچه ها گفته بود هی کسی که شهید شد افتخار کنید که در راه اسلام شهید شده است و اسلحه آن را روی زمین نگذارید . آخرین حرفی که من از ایشان شنیدم این بود که با زبان خنده می گفت : اسلحه هر کسی که افتاد نفر بعد شرعاً موظف است که آن را بردارد . توجه به خانواده موضوع توجه به خانواده راوی متن کامل خاطره
همان شب که خدا به ما یک دختر داد صبح زود به ملاقاتم آمد اول حال خودم را پرسید بعد بچه را بغل کرد و بوسید و گفت : من این بچه را خیلی دوست دارم و دوست دارم به جبهه بروم واگر رفتم و در این راه شهید شدم این بچه را تو باید خیلی مواظبش باشی . و در هر موقعیتی از خودت او را دور نکن و در راه اسلام و قرآن تربیت کن ایجاد روحیه در رزمندگان موضوع ايجاد روحيه در رزمندگان راوی متن کامل خاطره
روزی در منطقه کردستان جاده ی پیرانشهر و سردشت داخل جنگل آلواتان که با حزب صخله دمکرات وکومله درگیر جنگ بودیم مدتی در محاصره ی آنها بودیم . من شاهد این بودم که این برادر عزیزمان بچه ها را دلداری می داد نمازش را می خواند ومی گفت : صبور باشید ما آماده ایم اینجا که برای اسلام بجنگیم و درمقابل گرسنگی وتشنگی وفشارها باید تحمل داشته باشیم خونسردی خودمان را باید حفظ کنیم. من با گوش خود شنیدم و دیدم که این برادر عزیز با این که سواد کمی داشت چطور بچه ها را دلداری می داد . من از این بابت خیلی خوشحال بودم که چنین نیروهایی در گردان ما هست . عشق شهادت موضوع عشق شهادت راوی متن کامل خاطره
در یکی از عملیاتها وقتی که پیکر شهید روحانی را آوردند رضا قلی گفت : کی باشد که یک روز جنازه مرا هم همینطور پایین بیاورند همچنان هم شد . زمستان بود هوا سرد و بارندگی بود وقتی که پیکر پاک ایشان را از ارتفاعات پایین آوردیم حرف ایشان یادم آمد که گفت : کی شود که یکروز جنازه مرا هم همینطور پایین بیاورند . وقتی پیکر او را دیدم و حرف او یادم آمد حالت دیگری پیدا کردم و دگرگون شدم . دقت در حلال و حرام موضوع دقت در حلال و حرام راوی متن کامل خاطره
ما بین سردشت و پیرانشهر شهرکی به نام امیر آباد بود در آنجا باغ انگوری وجود داشت . فرمانده به علت خستگی و گرسنگی بچه ها به آنها اجازه داد که از آن انگورها استفاده نمایند و به آنها گفت : خوردن آنها اشکالی ندارد . ایشان می گفت : ما هر چه اینجا بخوریم آنها را یادداشت کنیم تا وقتی رفتیم وزنده ماندیم حق اینها را بدهیم چون این انگورها مال مردم است . و باید حساب آن را بپردازیم . خواب و رویای دیگران درمورد شهید موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد راوی متن کامل خاطره
او در منطقه خواب دیده بود که مرخصی گرفته و به مشهد آمده وبچه ها را برای زیارت به حرم امام رضا (ع) برده است. و بعد از بازگشت از حرم همدیگر جدا شدیم . همینطور هم شد چون او پس از چهار ماه که او تولد فرزندمان گذشته بود برای دیدنش از جبهه آمد و ما را به حرم مطهر امام رضا (ع) برد . همان دفعه که به جبهه رفت دیگر تا موقعی که جنازه اش را آوردند او را ندیدم خواب و رویای دیگران در مورد شهادت شهید موضوع خواب و روياي ديگران در مورد شهادت شهيد راوی متن کامل خاطره
من قبل از همان شبی که او شهید شده بود خواب دیدم که رضا قلی شهید شد و دارند تشییع جنازه می کنند من هر چه دویدم به تابوت نرسیدم ونتوانستم دستم را به تابوت بزنم بعد دیدم در کنار تنور نان ایستاده ام ونان می پزم که ناگهان آتشی از تنور دردامنم افتاد و لباسم سوخت اما بدنم نسوخت . وقتی از خواب بیدار شدم با خود گفتم : حتماً رضا قلی به شهادت رسیده است. همین طور هم بود فردی به نام محمد علی کرامتی که پاسدار هم بود می خواست عکسی از آقای قائمی از ما بگیرد اطرافیان سعی می کردند که ازمن پنهان کنند اما من گفتم : شما دروغ می گویید من خودم خواب دیدم ومطمئن هستم که او شهید شده است . پیش بینی شهادت موضوع پيش بيني شهادت راوی متن کامل خاطره
در آن روزهای آخر ایشان حالت دیگری پیدا کرده بود . قبل از شروع عملیات آخر او گفت : من شهید می شوم پس از درگیری با دشمن ما عملیاتمان را در بین سردشت پیرانشهر به اتمام رساندیم . درحال برگشت از عملیات بودیم که به روستای کچل آباد رسیدیم به رضا قلی گفتم : شما که گفتید شهید می شوی ! پس چرا شهید نشدی ؟ دیدی که من گفتم سالم برمی گردیم . در همان محل یک رودخانه پایین تر از ما بود که ناگهان به ما دستور دادند دشمن از آن طرف حمله کرده و شما باید سریعاً نیروهایتان را به عقب بکشید وبه آنها کمک کنید . ما به کمک آنها رفتیم ایشان در آنجا یک لقمه نان خوردند وبلند شدند و مشغول کندن سنگر شدند که ناگهان صدای آه و ناله اش برخاست . پرسیدم چه شده؟ گفت : من تیر خوردم و درهمانجا به فیض شهادت نائل شد . منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16247