شهید عید محمد علی آبادی
rId4
کد شهید : 6525588
نام : عیدمحمد
محل تولد : نیشابور
نام خانوادگی : علیابادی
تاریخ شهادت : 1365/10/21
نام پدر : نورمحمد
مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص
منطقه شهادت :
شغل :
یگان خدمتی :
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
گلزار :
خاطرات
آخرین وداع با خانواده
موضوع آخرين وداع با خانواده
راوی فاطمه علی آبادی
متن کامل خاطره
هنگامی که عید محمد می خواست به جبهه برود من به او گفتم : برای بدرقه ات تا نیشابور می آیم . گفت نه شما نمی خواهد بیایی ولی من حرف ایشان را گوش نکردم و بعد از او به نیشابور رفتم . من در شهر مقداری سیب برایش گرفتم و هنگامی که ایشان را دیدم گفت : من لیاقت شهادت را ندارم و انسانهای پاک به شهادت می رسند من هم خندیدم و گفتم : آیا از شما پاک تر هم هست . آن روز آنها را به مشهد بردند قرار شد که روز بعد از مشهد به طرف جبهه حرکت کنند . هنگام ظهر بود که ما منتظر بودیم اتوبوسها از طرف مشهد حرکت کنند . من در طرفی که ایستاده بودم ایشان را ندیدم و یکی از فامیلها که در طرف خیابان ایستاده بود ایشان را داخل اتوبوس دیده بود و به من اشاره کرد و این آخرین دیدار ما با او بود .
خواب و رویای دیگران در مورد شهادت شهید
موضوع خواب و روياي ديگران در مورد شهادت شهيد
راوی فاطمه علی آبادی
متن کامل خاطره
شبی که قرار بود برای عملیات بروند محمد تلگرافی برای من فرستاد و در همان شب خواب دیدم که مثل طاووسی است و آمد روی شانة راستم نشست . او را دور کردم ولی دوباره برگشت و روی شانة چپم نشست و هرچه او را دور کردم دوباره برمی گشت و روی شانه ام می نشست . صبح که از خواب بیدار شدم با خودم گفتم عید محمد شهید شده است و گویی به من الهام شده است و من مشغول آماده کردن مراسم عزاداری بودم که بعد از پنج روز جنازة محمد را آوردند و یک ماشین از طرف سپاه آمده بود و از خانة برادرش عکس ایشان را گرفته بود و در همان موقع ایشان را تشیع کردیم .
خبر شهادت
موضوع خبر شهادت
راوی معصومه علی آبادی
متن کامل خاطره
پنجرة اتاق باز بود و من کنار پنجره ایستاده بودم و بیرون را نگاه می کردم . مسجد روبروی خانة ما بود . همان طور که ایستاده بودم ناگهان ماشینی از سپاه را دیدم که جلوی مسجد توقف کرد . دلشورة عجیبی به من دست داد چون نزدیک به یک ماه بود که پدرم نامه ای برای ما نفرستاده بود و یکی از افراد روستا را به داخل ماشین بردند و بعد از چند دقیقه آن مرد با حالتی نگران و مضطرب از ماشین پیاده شد و مادرم مرا فرستاد و گفت بیا برو و ببین چه خبر است؟ از آن مرد پرسیدم ماشین سپاه چه خبر آورده است او گفت خبری نیست بعد آن مرد به خانة عمویم رفته بود و یک عکس از عید محمد گرفته بود و عمویم برای ما خبر آورد ولی ما باورمان نمی شد و خبر مجروحیت را به ما داد و همان روز مادرم با فامیل به نیشابور رفتند . در آنجا جنازة پدرم را شناسایی و روز بعد در روستا تشیع کردند
آخرین وداع با خانواده
موضوع آخرين وداع با خانواده
راوی فاطمه علی آبادی
متن کامل خاطره
به یاد دارم در آخرین شبی که عید محمد می خواست عازم جبهه شود . در همان شب مادرش به رحمت خدا رفت . بعد از آن می خواستند که ارث پدرش را تقسیم کنند ولی او هیچ حرفی نزد . به او گفتم : عید محمد تو چرا حرفی نمی زنی . گفت اگر من حرفی بزنم به خاطر مال دنیا است و من نمی خواهم برای مال دنیا حرف بزنم . من فقط همین امشب را میهمان شما هستم .
علاقه مندی ها و آرزوها
موضوع علاقه مندي ها و آرزوها
راوی علی نظام دوست
متن کامل خاطره
یکمرتبه خواب دیدم که برادرم از طرف مرقد شهدا می آید از من پرسید کجا می روی؟ گفتم : به استقبال شما می آیم . گفت : به استقبال من تنها می آیی . گفتم : بله بعد گفت افراد دیگری هم هستند که باید به استقبال آنها بروی همانند عید محمد علی آبادی و اسم چند نفر دیگر را هم برد . بعد از اینکه از خواب بیدار شدم خوابم به حقیقت پیوست و خبر شهادت عید محمد را برایم آوردند .
شجاعت و شهامت
موضوع شجاعت و شهامت
راوی جعفر علی آبادی
متن کامل خاطره
یکی از دوستان پدرم تعریف می کرد که هنگامی که عملیات شروع شد ایشان در پشت خاکریز در حال تیراندازی به سوی دشمن بود و روی تیربار کار می کرد . در همان شرایط ما به علت سختی جنگ عقب نشینی کردیم ولی ایشان همچنان تیراندازی می کرد . چند لحظه ای گذشت . دیگر صدای تیربار را نشنیدم و هنگامی که به او رسیدم صدایش زدم ولی جواب نداد . وقتی که نزدیکش شدم دیدم که در همان حالت تیراندازی بدون اینکه تیرباز از دستش بیفتد، همچنان استوار ایستاده بود و تیری به پیشانی اش خورده بود ولی او اصلاً تکان نخورده بود و همچنان حالت قبلی خود را حفظ کرده بود . و در همانجا شربت شهادت را نوشید و به فیض عظیم شهادت نائل گشت .
آخرین وداع با خانواده
موضوع آخرين وداع با خانواده
راوی معصومه علی آبادی
متن کامل خاطره
به یاد دارم پدرم شب وصیت هایش را انجام داده بود و صبح که می خواست برود غسل شهادت کرد . هوا هم خیلی سرد بود و ما پای کرسی نشسته بودیم . آن موقع من خیلی کوچک بودم و نمی دانستم که اگر پدرم برود دیگر معلوم نیست که بیاید . لباس بسیجی اش را پوشید ما را بوسید و هنگامی که به در منزل رسید به من که دختر بزرگ خانه بودم گفت : دخترم به امام خمینی و جمهوری اسلامی وفادار باش و مادرت را هرگز اذیت نکن من هم به او قول دادم . خداحافظی کرد و رفت و دیگر او را ندیدم .
علاقه مندی ها و آرزوها
موضوع علاقه مندي ها و آرزوها
راوی علی نظام دوست
متن کامل خاطره
به خاطر دارم من با عید محمد در گردان جندا ... بودیم و در عملیات والفجر 5 شبانه به طرف دشمن حرکت کردیم . به منطقه ای رسیدیم که دشمن آنجا آب انداخته بود که منطقة شلمچه بود . شب به میدان مین و سیم خاردار برخورد کردیم هنگامی که از میان سیم خاردار عبور کردیم شلوار عید محمد سیم خاردار گیر کرد و پاره شد . از او پرسیدم چه شد؟ چرا ایستادی گفتم شلوارم پاره شده است . دنبال نخی می گردم که آن را ببندم . من به او گفتم وقتی من و تو جلوتر از همه حرکت بکنیم این مشکلات را هم دارد . ایشان در جوابم گفت : برای رسیدن به هدف و آرزو باید تمام سختی ها و مشکلات را پشت سر گذاشت و گفت : من حتماً به هدفم خواهم رسید .
منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID= 14967