شهید محمد تقی فیروزی حصاری

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۲۹ مرداد ۱۳۹۹، ساعت ۰۵:۵۸ توسط Jafarnezhad98 (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو


محمدتقی‌فیروزی‌حصاری‌
محمدتقی‌فیروزی‌حصاری‌.jpg
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد تربت ‌حیدریه
شهادت 1366/02/04
خانواده نام پدر:شیرویه‌



کد شهید: 6614727 تاریخ تولد : نام : محمدتقی‌ محل تولد : تربت ‌حیدریه نام خانوادگی : فیروزی‌حصاری‌ تاریخ شهادت : 1366/02/04 نام پدر : شیرویه‌ مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌ گلزار :

خاطرات

  • موضوع نوجواني و جواني

شهید می گفت: هشت سال بیشتر نداشتم پدرم من را برای درو کردن گندم با خودش برده بود. وقتی آمدیم خانه دیدیم عمه ام از گرگان برای دیدن ما آمده. یک دست کت وشلوار برای من سوغات آورده است. من خوشحال لباسها را پوشیدم رفتم داخل باغ برای عمه ام میوه بچینم دیدم چند تا مرد سیبیل گنده که یکی رئیس پاسگاه ده بود یکی معاون و چند سرباز دور هم جمع شده ومشغول خوردن مرغ بودند. من را صدا زدند گفتند: آهای بچّه بیا. من رفتم گفتند: به به چه لباس قشنگی چه آرم زیبائی می دانی این آرم چیه؟ گفتم: یک شیر است. رئیس پاسگاه گفت: نه این آرم شیر و خورشید سرخ است به لباست دوخته اند سر به سر من می گذاشتند من هم ناراحت شدم کتی را که عمه ام آورده بود از تن در آوردم انداختم توی باقی مانده آتشی که آنها برای پختن مرغ روشن کرده بودند. رئیس پاسگاه چند تا توی گوشی به من زد. آن موقع روستائی ها خیلی می ترسیدند حرف بزنند. مدتی گذشت به تلافی این کار یک کیسه کاه از منزل برداشتم با برادرم روی تراکتور گذاشتیم بردیم کنار جاده رو به روی پاسگاه گذاشتیم . پدر و مادرم هم برای زیارت به کاشمر رفته بودند. شب توی تاریکی رفتم با سنگ چند تا از شیشه های پاسگاه را شکستم زود رفتم داخل کیسه کاه مخفی شدم. از پاسگاه آمدند بیرون هر چه گشتند کسی را پیدا نکردند هوا کمی که روشن شد به منزل برگشتم .راوی محمد تقی فیروزی حصاری

  • موضوع اعتقاد به ولايت

شهید اوقات فراغت خود را بیکار نمی نشست. قالی می بافت. دو عدد قالیچه بافته بود. گفت: خانم این قالیچه ها را می فروشم و پول آن را به شما می دهم. برای خرجی تان. خودم می خواهم بروم خدمت وظیفه. هر چه فکر می کنم نمی شود من که از دیگران بهتر نیستم که نروم. جان من فدای اسلام و یک تار موی امام. آن روز در پادگان منتظر ما بود. من و بچه هایم برای خداحافظی رفتیم. اشک از چشمان من جاری شد. شهید لبخندی زد و گفت: بزرگترین شجاعت صبر است و دلم می خواهد سخن حضرت علی (ع) را گوش کنید. نمی دانم از کجا لباس دخترم سمیه که 5/ 3 سال داشت قیری شده بود. گریه می کرد شهید از پشت نرده های پادگان قیر لباسشو تمیز کرد و گفت: باباجان گریه نکن یک وقتی من هم داخل یک بشکه قیر که فقط اطرافش و داخل کمی قیر داشت شب را به صبح رساندم. به خاطر حکومت نظامی یک سطل رنگ هم داشتم آن را به جای بالش زیر سرم گذاشتم و مواظب بودم سطل رنگش نریزد. 350 تومان پول به سمیه داد و گفت این پول را بگیر و با مامان برو برای خودت چادر بخر. سمیه 14 سال دارد و چادری را که خریده،‌ یادگاری نگه داشته است.راوی معصومه شاهرخی

  • موضوع دعا و توسل جمعي

« محمّدتقی از فامیل های نزدیک خواهش کرده بود ، شبهای جمعه هر شب در منزل یکی دعای کمیل خوانده شود ، آنها هم قبول کرده بودند . بطور مرتّب دعا خوانده می شد . مجلس خانوادگی بود ، هرکس می آمد خانواده اش را با خود می آورد . مدّتی گذشت بطور مرتّب اجرا می شد . یک شب مجلس دعا خانة ما بود . شهید در یک کارگاه منبّت کاری کار می کرد . مهمان ها آمدند ولی شهید نیامد . یک ربع ساعت دیر کرد . وقتی آمد لباسهایش خاکی بود . در حیاط خودش را تمیز کرد ، وضو گرفت و آمد در مجلس نشست . در مجلس دعای کمیل ما ، هرکس دعا را می دانست می خواند ، گاهی هم از روی کتاب مدّاحی می کردند . هیچ وقت ندیده بودم در مجلس دعا اینقدر گریه کند ، بطوری که شانه هایش تکان می خورد . بعد سه هفته ، شهید در مجلس دیگری گفت : من با خودم گفتم : نمی دانم خدا دعایی که شبهای جمعه می خوانیم قبول می کند یا نه . شب خواب دیدم یک خانم که تمامی بدنش پوشیده بود وارد مجلس ما شد . به او گفتم خانم این مجلس بیشترشان جوان هستند - من آن شب خانه خودمان وسیله گیرم نیامد وقتی از سر کار تعطیل شدم دوان دوان آمدم خانه - هنوز می خواستم با آن خانم صحبت کنم که یک نور از توی دستش گذاشت وسط مجلس و گفت : به جوانها بگو بیایند در مجلس از آن پس مجلس ما رونق بیشتری گرفت . بعد از شهادت شهید شبهای جمعه در منزل شهید گاهی دعای کمیل خوانده می شود.»راوی معصومه شاهرخی

  • موضوع دعا و توسل جمعي

به علّت عمل آپاندیس در بیمارستان امام رضا (ع) مدّت 8 روز بستری شده بود . من به ملاقات شهید رفتم . گفته بود : یک کتاب دعا برای من بیاور ، می خواهم دعای توسّل بخوانم ! کتاب را به وی دادم ، گفت : شانه همراه داری ، شانه را به وی دادم . فهمیدم که قادر به شانه کردن موهایش نیست ، لذا خودم سرش را شانه زدم و همانطور که شانه می زدم ، آهی کشید و گفتم : چی شده ؟ خندید و گفت : «یادش بخیر مجسّمة شاه را با مردم پایین می کشیدیم که یک تکّه سنگ کوچک به سرم خورد و هنوز آثارش مانده است . آقا غلام شوهر خواهر شهید هم آنجا بود ، گفت : محمّدتقی ماشاءالله آنقدر راز نگهدار است که تا به حال ما نفهمیده بودیم !راوی معصومه شاهرخی

  • موضوع تواضع و فروتني

چند هفته ای بود که شهید به نماز جمعه نمی آمد از او پرسیدم چرا به نماز نمی آیی؟ گفت: ان شاءالله بزودی می آیم، به او گفتم: چرا سطل بزرگ و لیوان آب با خودت می بری؟ فوتبال که این چیزها را نمی خواهد. احمد پسر دائی شهید گفت: مگر خانمت نمی داند؟ شهید گفت: نه، گفتم: چه چیزی را نمی دانم؟ همین ماجرای سطل و لیوان را. پسر دایی گفت: آقای تقی در بلوار فرودگاه هم بازی می کند و هم دوغ می فروشد. بعد از رفتن مهمانها از او پرسیدم چرا دوغ می فروشی؟ گفت: خانم، مسجد محلمان بودم، اعلام کردند برای کامل شدن بنای مسجد هر کس می تواند کمک کند. من با خودم گفتم: من که روزی 150 تومان بیشتر ندارم که خرج منزل بیشتر نمی شود تصمیم گرفتم روزهای جمعه را همانطور که فوتبال بازی می کنم دوغ بفروشم، تا پولش را برای مسجد بدهم، اگر وقت داشتم می رفتم.راوی معصومه شاهرخی

  • موضوع ساده زيستي و پرهيز از تجمل

چند روزی از ازدواج من با شهید نگذشته بود که من مشغول مرتب کردن وسایلمان شدم، نوبت لباسها رسید. کت و شلوار شهید را برداشتم تا داخل کمد بگذارم. شهید همانطور که مشغول گوش دادن به اخبار رادیو بود بلند شد و آنها را از دست من گرفت و گفت: ببخشید خانم کت و شلوار دامادی من قرضی است و من از دوستم آنها را قرض کرده ام. خوب! با کت وشلوار قرضی داماد هم شدیم، اشکالی نداشت.راوی معصومه شاهرخی

  • موضوع استقامت و پايداري

شهید به مرخصی آمد بود خواهر و برادر شهید برای دیدن او آمده بودند منزل ما همه میهمانها پشت سر شهید نماز جماعت خواندند و بعد از شام شهید خورده نانها را جمع کرد و برد توی حیاط برای کبوترها ریخت و سپس گفت: به خدا 49 ساعت در جبهه به نیروها غذا نرسید زیرا ماشین غذا را زده بودند و با همان حالت بودیم و گرسنگی به ما فشار آورده بود اینکه غروب شد دیگه به فکر خواندن نماز بودیم بلند شدم بروم وضو بگیرم چشم به یک پلاستیک افتاد انگار داشت منو صدا می زد رفتم جلو برداشتم دیدم 6 عدد خرما که البته مقداری هم ترش بودند داخل پلاستیک است. بچّه ها را صدا زدم و گفتم: یک دیگ پلو خورشت رسید همان خرما را بین بچّه ها تقسیم کردیم بچّه ها پرسیدند از کجا؟ گفتم: هیچی، ناگهان خنده ام گرفت و گفتم: بخورید از آسمان افتاده است در همین حال یکی صدا زد آب هم نداریم دیگر چاره ای نبود باید تیمم می کردیم. چند روز گذشت داشتیم مقداری از راه را پیاده می رفتیم. چشم به ماشین بولدوزر افتاد که خاکریز درست می کرد نگاه کردم دیدم یکی از بچه های فامیل خودمان است حسین میر محمّد خانی رفتم حال و احوالش را پرسیدم متوجه شدم از کنار ماشین بوی گل محمّدی می آید نگاه کردم روی زمین دیدم سر یک شهید از زیر خاک آمد بیرون. من وحسین بوسه زدیم بر آن سر، و دیگر بچّه ها هم آمدند آن سر شهید را زیارت کردند براستی در جبهه ها همه برادر و برابر هستند.راوی معصومه شاهرخی

  • موضوع نفوذ و تاثير کلام

آیا می دانید راهنمائیهای شهیدان به اطرافیان و دیگران چقدر تأثیر داشت؟ یک شب سرد زمستانی بود در منزل را بسته بود، شهید که تازه از سر کار آمده بود در را باز کرد، مردی ناشناس آمد و در خانه نشست. محمّدتقی گفتم: این چه کسی است؟ جواب داد: یک بنده خدا، می خواهد امشب را اینجا سر کند، من که نمی شناسمش ولی می گوید از اسفراین آمده است و یک آدرس به من داد هوا سرد است نمی توانم آنجا بروم اگر امشب را بمانم ممنون می شوم بعد از نماز من برایشان شام آوردم. یکی دو ساعت بیدار بودند و با محمّدتقی حرف می زدند. آن بنده خدا سر و وضع مرتبی داشت. بالاخره خوابیدند، صبح هنگام اذان بلند شدم دیدم شهید دارد وضو می گیرد پرسیدم مهمانت کو؟ جواب داد، خوشبختانه یا متأسفانه ضبط صوت را برداشته و رفته است. مدّتی این طرف و آن طرف سراغ گرفتیم ضبط صوت پیدا نشد بعد از 3 ماه و یک روز نامه ای بدست ما رسید. داخل نامه نوشته بود برادر گرامی من ضبط صوت شما را برداشتم اما پشیمان شدم. وقتی تو را با آن لباس های خاکی و دستهای پینه بسته دیدم و زندگی ساده و حرفهایی که به من می زدی اوّل متوجه نشدم بعد از مدتی به فکر فرو رفتم با خودم گفتم: چه حرفهای خوبی زده چرا حرف دیگران به دل من نمی نشست. یک روز غسل کرده وضو گرفتم و به حرم امام رضا (ع) رفتم قسم خوردم دیگه دزدی نکنم من که نه معلول، نه معتاد و نه سیگاری هستم چرا دنبال کار نروم باید مرا ببخشید تصمیم گرفتم به سر کار بروم. هفت ماه گذشت، یک نامه دیگر از همان بنده خدا بدستمان رسید آدرسی نوشته بود که بیائید من را در حال کار کردن ببینید. ما هم به همان آدرس رفتیم راست می گفت. معمار گفت: الان هفت ماه است که در اینجا کار می کند. به او گفتم: برای همیشه باید با من کار کنی قبول کرده است تا چشمش به آقای محمّدتقی افتاد دست به گردن شهید انداخت و شروع کرد به گریه کردن و معذرت خواستن. گفت: شش ماه نان دزدی می خوردم از وقتی آمدم منزل تو نمی دانم چه چیزی باعث شد فکر آن را از سرم بیرون کنم. مدتها گذشت: وقتی محمّدتقی شهید شده بود محمّدتقی بنده خدا را از طریق روزنامه فهمیده بود که محمّدتقی به شهادت رسیده. آمد منزل ما دستمال صورتش گرفته بود و مانند ابر بهاری اشک می ریخت. ماه رمضان بود برایش لیوان شربت آوردم ممنون من روزه ام بعد فهمیدم آن شخص ازدواج هم کرده است شهید معتقد بود ما انسانها همه مسلمان هستیم و باید همدیگر را در کارهای خیر راهنمایی کنیم.راوی معصومه شاهرخی

  • موضوع مقدمات و مؤخرات نماز

در ایام ماه مبارک رمضان بود که یک شب فرزندم محمد تقی در دوره قرآن که در مسجد روستا برگزار شده بود شرکت داشت ، امام جماعت مسجد که روی منبر قرار گرفته بود از بزرگترها قرائت نماز را سوال می کند ، گویا همه افراد در قرائت نماز مشکل داشتند ، امام جماعت قرائت را از محمد می پرسد که ایشان هم پس از قرائت نماز که بدون اشکال خوانده بود ، برای تشویق وی همه حاضرین چند صلوات می فرستند و بر محمد آفرین می گویند.راوی مرضیه گودار [۱]

پانویس

  1. یاران رضا

نگارخانه تصاویر

رده