شهید محمد رضا علمدار

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۳۱ مرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۱۷ توسط Khazaee99 (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو

کد شهید: 6009223 تاریخ تولد : نام : محمدرضا محل تولد : فردوس نام خانوادگی : علمدار تاریخ شهادت : 1360/09/09 نام پدر : حسین‌ مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌ گلزار : خاطرات

   خواب و رویای دیگران درمورد شهید

موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد راوی محمد ابراهیم عسگران متن کامل خاطره

در تاریخ5/9/1360 من با دو نفر از بستگانم که در گرگان بودند شب خوابی دیدم که محمدرضا و من و چند نفر از دوستان که با ایشان به جبهه رفته بودند قصد رفتن به زیارت را دادیم در همان عالم خواب تصمیم گرفتم اول به حمام برویم و غسل زیارت بکنیم سپس به زیارت برویم من و محمدرضا و سه نفر دیگر وارد حمام شدیم من در عالم خواب گفتم حمام خیلی تاریک است من به حمام نمی آیم به محض این که من این حرف را زدم دو نفر از برادران دیگر هم با من هم عقیده شدند و گفتند ما هم به حمام نمی آییم حمام تاریک است محمدرضا علمدار در جواب گفت: برای شما تاریک است ولی برای من روشن است . من می روم داخل حمام نیمه شب از خواب بیدار شدم و گفتم ای وای بر ما که از غافله عقب ماندیم محمدرضا علمدار به فیض شهادت نائل خواهد شد چون به خواب هایم اعتقاد داشتم صبح به بستگانم گفتم باید به آیسک برویم و هنگامی که به آیسک رسیدیم مراسم تشییع آن شهید در تاریخ 9/9/1360 بود .

   دقت در حلال و حرام

موضوع دقت در حلال و حرام راوی محمد ابراهیم عسگران متن کامل خاطره

در سال 1345 که اصلاحات ارضی به دستور شاه خائن به تصویب رسید چون طبق این قانون زمین های مالکین عمده را بین زارعین به مدت نود سال واگذار می کردند من و محمدرضا علمدار هر دو مخالف این کار بودیم که این اصلاحات ارضی از نطر ما بر خلاف دستورات اسلامی بود که این که مقداری از این زمین ها را به پدر ایشان داده بودند اما محمدرضا با ناراحتی به پدرشان صحبت کردند که این ملک حرام می باشد و من در این ملک کشاورزی نمی کنم .

   خواب و رویای شهید

موضوع خواب و روياي شهيد راوی غلامرضا جهانی متن کامل خاطره

پس از اعزام به جبهه در پادگان دارخوین اهواز مستقر بودیم یک شب که با محمدرضا بیرون خوابیده بودم نیمه شب به خاطر سردی هوا از خواب پریدم دیدم محمدرضا هم بیدار شده است پرسیدم چه شده است؟ گفتند: خواب دیدم در یک باغ بسیار سبز و خرم که یک رودخانه هم از میانش می گذرد هستیم و من به اتفاق شما در این باغ مشغول تفریح هستیم ناگهان از درب باغ یک سیدروحانی وارد شدند و به طرف من آمدند و با دست بر پشت من زدند و گفتند: احسنت آفرین عجب باغ زیبایی برای خود درست کرده ایی؟ گفتم : باغ مال من نیست آن سید جواب داد چرا باغ متعلق به شماست هر کاری می خواهید انجام دهید ناگهان از خواب بیدار شدم چون هوا سرد بود به داخل اتاق رفتیم که سرما نخوریم و خوابیدیم یک ساعت بعد ناگهان صدای موشک ما را از خواب بیدار کرد بیرون که رفتیم دیدیم دقیقا همانجایی که ما سر شب بیرون خوابیده بودیم موشک اصابت کرده است چند نفر هم شهید شده بودند و ایشان گفتند: دیدید چه فرصتی را از دست دادیم چه جای خوب و باغ سر سبزی در انتظار ما بود .

   اولین اعزام

موضوع اولين اعزام راوی غلامرضا جهانی متن کامل خاطره

پس از این که جنگ عراق علیه ایران شروع شده بود روزی محمدرضا به من گفت: می خواهم به جبهه بروم اگر شما هم مایل هستید بیایید با هم برویم دوست دارم اما کار خانواده و فرزندانم را به چه کسی بسپارم بعد ایشان گفتند: مگر من کار خانواده ندارم که می خواهم به جبهه بروم بالاخره هر طور بود ایشان مرا راضی کردند تا با ایشان همسفر شوم و به اتفاق هم در سال 1360 اولین کاروانی بودیم که از آیسک به جبهه اعزام می شوند و اکثر افراد جوان بودند.

   اولین اعزام

موضوع اولين اعزام راوی فاطمه علمدار متن کامل خاطره

خواهر کوچکم مریم زمان شهادت پدرم سه سال بیشتر نداشت وقتی پدرم در جبهه بود ایشان بهانه ی پدرم را می گرفت و مادرم به او می گفت: پدرت به جبهه رفته و می خواهد از اهواز برای تو یک پیراهن قشنگ سوغاتی بیاورد اما مریم بدون این که از شنیدن این حرف خوشحال شود گفت بابا رفته جبهه شهید بشه! دوباره مادرم حرف اولش را تکرار کرد و به مریم گفت: این حرفت درست نیست اما من و مادرم تا لحظه ی شهادت پدرم به این حرف مریم فکر می کردیم که یک بچه ی سه ساله آن هم زمانی که هنوز هیچ شهیدی به آیسک نیاورده بودند و معنای شهادت در روستا جا نیفتاده بود چه طور چنین حرفی را بر زبان جاری می کرد.

   توجه به خانواده

موضوع توجه به خانواده راوی فاطمه علمدار متن کامل خاطره

آخرین لحظاتی که پدرم محمدرضا می خواست به جبهه برود من در اتاق کنارش نشسته بودم و خواهر کوچکم روی زانویش و پد برای مان صحبت می کرد و مثل همیشه می خواست با خنده و شوخی ما را از ناراحتی بیرون بیاورد از منزل که بیرون رفت به ما شیرینی داد و منزل را ترک کرد.

   زندگی مشترک

موضوع زندگي مشترک راوی خیرالنساء بشروگی متن کامل خاطره

در یک سفری که به اتفاق محمدرضا به زیارت امام رضا علیه السلام رفته بودیم به من پیشنهاد داد که طلایی برایم بخرد اما من اظهار داشتم همین حلقه ای که دارم بس است و قبول نکردم برایم گردنبند بخرد و گفتم تمایلی به طلاجات ندارم اما محمدرضا دور از چشم من گردنبند را خریده بود وقتی که به آیسک رسیدیم آن را به من هدیه داد و گفت: این را مخفیانه خریده ام زیرا نمی خواستم شما بفهمی و مانع خرید آن شوی چون فکر کردم شما برای این که من دچار مشکل مالی نشوم با این کار مخالفت کردید.

   خواب و رویای شهید

موضوع خواب و روياي شهيد راوی خیرالنساء بشروگی متن کامل خاطره

یک شب که محمدرضا در منزل خواب بودند یک دفعه دیدم با حالت عجیبی از خواب پریدند ابتدا فکر کردم که خواب وحشتناکی دیده اند وقتی حالت اضطراب ایشان را سئوال کردم ابتدا از گفتن امتناع می کرد بعدا که اصرار کردم خوابی را که دیده بودند برایم تعریف کردند گفتند در خواب دیدم که به اتفاق جمعی از دوستان و آشنایان هستیم و در جایی گرد آمدیم و قرار است همگی به صورت رسمی به جایی برویم و کسی هم برای ما سخنرانی می کند ما را به صف کردند و به همراه جمع به راه افتادیم و به نقطه ای خشک و پهناور رسیدیم در آنجا حدود پانزده نفری را جدا کردند و بقیه ماندند من به همراه این گروه بودم که انتخاب شدم به دنبال این جمع راه افتادیم بعد از مدتی راهپیمایی نوبت به انتخاب دیگر رسید و در آنجا فقط من انتخاب شدم و ناگهان دیدم که به هوا بلند شدم گویی پرنده ای بودم و سبکبال به هوا پریدم بعد در نقطه ای سر سبز و خوش آب و هوا پیاده شدم محمدرضا می گفت: آن جا قابل توصیف با باغهای جهان مادی نبود آبی گوارا جاری بود و آواز پرندگان به گوش می رسید مکان بسیار خرم و سر سبزی بود از لب جوی آب آن طرف پریدم آن وقت به من گفتند اگر دوست داری شهید بشوی از این آن بنوش من هم بی درنگ از آن آب نوشیدم آبی بود که هیچ وقت نظیر آن را نخورده بودم و هیچ آبی به خوش طعمی آن نبود- بعد از خوردن آب من را در تابوت گذاشت و به قبرستان آیسک که در آن زمان هنوز مزار شهدا نبود بردند و در کنار حوض آبی که آنجا بود به خاک سپردند این خواب را حدود دو ماه قبل از شهادت دیدند دقیقا بعد از شهادت در همان محلی که خواب دیده بود ایشان را دفن کردند که هم اکنون زیارتگاه عاشقان است.

   وطن دوستی

موضوع وطن دوستي راوی رقیه آراسته متن کامل خاطره

محمدرضا در هنگام جبهه رفتن به یکی از همسایه ها که گفته بود شما صلاح نیست که فرزند و کارهای خود را رها کنید و به جبهه بروید بگذارید دیگرانی هم که می توانند بروند. محمد رضا در جواب ایشان گفته بود مرگ و زندگی دست خداست و گفته بود ما در این گوشه ی دور افتاده از وقایع بی خبریم و هموطنان ما در جنوب و غرب کشورمان جان خود را از دست داده اند پس بر من واجب است که به جبهه بروم و اگر خداوند مرا بطلبد که این جان ناقابل را تقدیم اسلام و انقلاب می کنم.[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده

نگارخانه تصاویر