شهید حسن باقری متولد فردوس

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۶ شهریور ۱۳۹۹، ساعت ۰۶:۱۱ توسط Jafarnezhad98 (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو
حسن باقری
شهید حسن باقری متولد فردوس.jpg
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد فردوس
شهادت پاسگاه زید، 9/11/1365
یگانهای خدمت لشگر 5 نصر
سمت‌ها تخریبچی
خانواده نام پدر:رمضان



شهید حسن باقری

نام : حسن

نام خانوادگی : باقری

نام پدر : رمضان

محل تولد : فردوس

محل شهادت : پاسگاه زید

تاریخ شهادت :9/11/1365

محل دفن :

سمت : تخریبچی

یگان : لشگر 5 نصر


خاطرات

  • صبح روز 9/ 11 / 1365 در ادامه عملیات کربلای 5 وقتی می خواستیم از قرارگاه تاکتیکی در نزدیکی شهر دوعیجی عراق به سمت پاسگاه شلمچه و بعدأ خرمشهر حرکت کنیم . یادم هست موقعی که چند تا از برادران می خواستند سوار ماشین شوند شهید باقری گفت : امروز هرکس با ما بیاید شهید خواهد شد . به هر حال دو تا از برادران به همراه بنده که راننده بودم سوار ماشین شدیم ،هنوز چند متری بیشتر دور نرفته بودیم که کنار ماشین خمپاره ای به زمین خورد بعد از اینکه گرد و خاک فرو نشست و بنده توانستم اطراف را ببینم دیدم هر دوی آنها به درجة رفیع شهادت نائل شدند ( محمد عابدینی )


  • عملیات کربلای 5 به اتمام رسیده بود و بچه ها از نظر جسمی و روحی خسته شده بودند و من از این قاعده مستثنی نبودم البته من قصد گرفتن ترخیصی داشتم . شهید حسن باقری زمانیکه از تصمیم من برای این کار آگاه شد به من گفت نرو . از او اصرار بود و از من انکار . راستش آن موقع دلیل این همه پافشاری او را درک نمی کردم، هر چند، حال هم نمی توان ادعای اشراف کامل بر منظورش را داشت، آنقدر که من به نیتم و هدفم تأکید کردم که با مرخصی گرفتن من موافقت کرد و گفت : پس حالا که این قدر مصری، مرخصی بگیر و برگرد و بعد از والفجر 10 با راحتی و آسودگی خیال برو . شنیدن نام آن عملیات والفجر 10 در آن موقعیت و با توجه به اینکه از لحاظ نظامی نام و زمان انجام هیچ عملیات حتی مدت ها بعد از عملیات نیز فاش نمی شود، برایم عجیب و خنده دار بود . چون کاملاً برایم ناآشنا بود کلامش . درک کلام او برایم سنگین بود و نتوانستم در عمق کلامش نفوذ کنم تا دریابم چه می گوید . به هر حال من که اصلاً متوجه نبودم از او جدا شدم و ترخیصی گرفتم . عملیات پیروزمندانه والفجر 10 یکی از آخرین عملیات های بزرگ بود که بعد از آن نیز قطعنامه پذیرفته شد . ای خدا آخر اگر حسن یک انسان معمولی بود چگونه از عملیاتی که هنوز انجام نشده بود، برایم اسم برد و گفت بعد از آن با خیال راحت برو مگر یک شخص معمولی قدرت بینش او را می توانست داشته باشد، ای بسا که شهدای عزیز قبل از شهادت حرفها داشتند، برای گفتن . و چون نمی یافتند کسی را که برای او بیان کنند و بقیه را نیز عاجز از درک آن می دانستند، در سینه هایشان نگاه می داشتند و فقط خون دل می خوردند و طلب شهادت می کردند ( ذبیح الله خلیلی اول )
  • ما حدود هشت نفر بودیم که قرار شد با دو دستگاه ماشین تویوتا به عقب برگردیم . قبل از اینکه حرکت کنیم شهید باقری را دیدم که داشت لباس بادگیر خودش را در می آورد و رویش لباس فرم سپاه می پوشید من در یک لحظه جذب چهره ایشان شدم . لحظه ای خیلی شیرین و تماشایی بود . در این حال ایشان به من گفت : آقای محدثی التماس دعا داریم . بعد من هم خداحافظی کردم و در هنگام خداحافظی معانقه نمودم خلاصه خیلی لحظه عجیبی بود و بعد سوار تویوتا شدم و به مقر شهید حلوائی رفتم و بعد خبر رسید که مطیعی و باقری به شهادت رسیدند ( محدثی )


  • در عملیات کربلای 5 من همراه ایشان بودم عملیات که با موفقیت تمام شد ایشان زنگ زدن مشهد و با حاج آقای ما صحبت کردند به ایشان گفته بودند : که هر چه زودتر ترتیبی بدهند که من ازدواج کنم . برای بنده هم مرخصی نوشتند و خودش هم امضاء کرد که بنده به مشهد رفته و ازدواج کنم . من به مشهد آمدم روز جمعه ای بود و بچه های تخریب بعد از نماز جمعه جلوی حرم قرار گذاشته بودیم که همگی همدیگر را ببینیم وقتی بچه ها آمدند همگی آنها یکی یکی می آمدند و روی شانه من می زدند . و می گفتند : خوش به حالت . برادر تو هم رفت . بنده ابتدا متوجه نمی شدم بعدش پرسیدم چه شده گفتند : حسن شهید شد ( امین داوطلب )
  • قبل از انقلاب زمانی که در طبس زلزله آمده بود ،شهید به همراه یکی دیگر از دوستانش بنام آقای رضا رنجبر، روی چادرهایی که زده بودند ،شعار می نوشتند، روی بیشتر چادر ها « مرگ بر شاه » نوشته بودند ( صغری باقری )


  • یک بار که ایشان از جبهه بر گشته بود ،چون ایشان زیاد به جبهه می رفت ،بنده به ایشان گفتم : من به شما صد هزار تومان می دهم که شما به جبهه نروید . با این که آن موقع صد هزار تومان پول خیلی زیادی بود ،ایشان از حرف من خیلی ناراحت شد و هیچ جوابی نداد .( حسین باقری )


  • یک بار روز عید غدیر بود که شهید آمد و به من گفت : بیا تا به همدیگر عقد اخوت را ببندیم . ما چون زیاد با هم شوخی داشتیم فکر کردم که ایشان شوخی می کند ولی ایشان گفت : نه من جدی می گویم . بنده گفتم : حسن آقا با اینکه همیشه دقیق عمل می کنی اینبار اشتباه کردی و تیرت به خطا خورد . من اصلاً نمی دانم عقد اخوت یعنی چه ؟ می ترسم در ادامه کار نتوانم ادامه بدهم . به هر حال اگر شهادت نصیبمان شد که بهتر . ولی اگر زنده ماندم شاید نتوانستم آن مسائلی را که مربوط به عقد اخوتمان است را رعایت کنم . ایشان گفت : مشکلی نیست اگر هم اینطور بود شما ضرر نمی کنید . بعد هم مفاتیح را آورد و برای بنده همه این مسائل را توضیح داد ( امین داوطلب )
  • بعد از عملیات کربلای 1 بنده چون مجروح شده بودم لیاقت آن را پیدا نکرده که به اتفاق بچه ها به دیدار حضرت امام ( ره ) برویم ، ولی بچه ها تعریف می کردند که در حضور حضرت امام ( ره ) که بودند شهید باقری از اول تا آخر جلسه به صورت امام خیره شده بود و مدام گریه می کرد ( امین داوطلب )
  • بعد از شهادت شهید حسن باقری زنی از اهالی روستا، شهید را در خواب می بیند که می گوید : زن برادرم که حامله است، پسری خواهد داشت، نام او را حسن بگذارید . ( زمان خواب 4-5 ماه قبل از تولد ) ما سعی کردیم این خواب نقل نشود . اتفاقاً رؤیای شهید صادق بود و خداوند به فرد مذکور پسری داد و نامش را حسن گذاشتند ( محمد باقری )
  • بعد از شهادت حسن، همسر برادرم که در آن موقع باردار بودند ،شهید را خواب می بیند که به ایشان می گوید : فرزندتان پسر خواهد بود، و به برادرم بگویید که نام او را حسن بگذارند . وقتی ایشان این قضیه را برایم تعریف کردند ،من گفتم تا موقعی که بچه متولد نشده این قضیه را به کسی نگوئید . بعد از چند روزی که بچه متولد شد ،من به برادرم این قضیه را گفتم و از همانجا ایشان را به مزار شهدا بردم . برادرم اسم این بچه را حسن گذاشتند ( حسین باقری .)[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

نگارخانه تصاویر

رده‌ها