شهید رجب علی کریمی 2
کد شهید: 6220641 تاریخ تولد : نام : رجبعلی محل تولد : مشهد نام خانوادگی : کریمی تاریخ شهادت : 1362/05/09 نام پدر : محمداسماعیل مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : خاطرات
عشق به جهاد
موضوع عشق به جهاد راوی متن کامل خاطره
رجبعلی بعد از آموزش که یک ماه به طول انجامید به مشهد آمد و به ما گفت : چون من به جبهه می روم شما به کمک پدرم بروید تا از من ناراحت نشود . ما برادران قرعه کشی کردیم و قرعه به نام من درآمد و قرار شد من به روستا به کمک پدرم بروم . شب با دوستش عباس در خانه ی ما خوابیدند صبح بلند شدند هرچی گفتیم : فردا بروید گفتند : تیپ ما امروز می رود باید ساعت هشت صبح آنجا باشیم . ما هم آنها را از زیر قرآن رد نموده و خداحافظی کردیم . آنها به جبهه رفتند و من هم به کمک پدرم آمدم قرار شد هر کداممان یک ماه به کمک پدرمان برویم تا شهید برگردد. من با پدرم گندم درو می کردیم که صدای برادرم به گوشم خورد . گفتم : پدرجان گوش بده فکر کنم رجبعلی آمده. پدرم گفت : نه ، تو را خیالات برداشته . روز بعد با برادرم میرزا محمد به گوسفند چرانی رفتیم پدرم هم به سبزوار رفته بود . شب پدرم پیش گوسفندان آمد و برادرم میرزا محمد به ده برگشت . صبح زود عمویم مختار به بیابان آمد و گفت : به ده بیایید حال مادرتان خوب نیست . به ده که برگشتیم خبر شهادت برادرمان را شنیدیم .
خاطرات سیاسی
موضوع خاطرات سياسي راوی متن کامل خاطره
قبل از انقلاب در مشهد درس می خواند که دانش آموزان شورش کردند . مامورهای شاه به مدرسه ریخته و دانش آموزان را ضرب و شتم کرده و آنجا را به گلوله بستند . رجبعلی را هم چند تا شلاق زده بودند سخنران آن حضرت آیت ا… خامنه ای بودند و ایشان در سخنرانی همه را توصیه به مبارزه و مقاومت کرده بود. من شب به خانه آمدم برادرم اعلامیه در دستش بود گفت: این اعلامیه های امام خمینی است . در ادامه صحبتش گفت : سر کار نروید و با مردم در تظاهرات شرکت کنید در مقدم و پنجراه ، خیابان تهران و سمت چهار راه شهدای مشهد ، تانکها را چپ و راست گذاشته بودند. تظاهرات از سمت میدان شهدای مشهد شروع شد . ما به طرف حرم امام رضا (ع) آمدیم که مردم را در صحن امام رضا (ع) به گلوله بستند من و رجبعلی در آنجا بودیم ولی جان سالم به در بردیم .
استقامت و پایداری
موضوع استقامت و پايداري راوی متن کامل خاطره
در منطقه مهران عملیات والفجر 2 که شروع می شود برای شناسایی به کله قندی می روند و بعد از شناسایی برمی گردند و با نیروی بیشتری حمله می کنند . پس از مدتی درگیری یک تیر به پایش اصابت می کند ولی با این حال به مبارزه ادامه می دهد تا اینکه یک تیر دیگر به سینه اش اصابت می کند و ترکشها به کمربند نارنجک که بسته بود اصابت کرد و منفجر شد و به فیض عظیم شهادت نائل می شود.
خواب و رویای شهادت
موضوع خواب و روياي شهادت راوی عباس عفتی متن کامل خاطره
به یاد دارم در آخرین مرحله ای که من همراه شهد رجب علی به جبهه اعزام شدیم، شهید فرمود: من خواب دیدم که روی یک اسب سفید سوار شدم و یک سیدی به من رسید و گفت: شما فردا وارد عملیات می شوید و بعد یک دستمال قرمز به من داد و رفت. که از خواب بیدار شدم و این ناراحتم کرد مبادا دشمن بتواند به خاک میهن اسلامی، ضربه بزند و از این خوشحالم که رو در رو با دشمن میجنگم و به شهادت می رسم.
خواب و رویای دیگران درمورد شهید
موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد راوی صفر علی کریمی متن کامل خاطره
به خاطر دارم یک شب خواب دیم که تعداد زیادی در یک مکان اجتماع کرده اند و یک نفر سید که یک بچه قنداقی در دستش بود، آمد یک دفعه آن بچه تبدیل به گوشت شد، آن سید جمعیت را شکافت و به طرف من آمد و یک تکه ای از آن گوشت را به من داد و گفت: این تبرک است که از خواب بیدار شدم. بعد ها فهمیدم آن سید، حضرت امام خمینی بوده و آن تکه گوشت فرزندم رجب علی بوده که در راه خدا به شهادت رسیده است.
عشق به جهاد
موضوع عشق به جهاد راوی صفر علی کریمی متن کامل خاطره
به خاطر دارم یک روز که یکی از آشنایان از روستای شیر خان به خانه ما مهمانی آمده بود. ما در خانه نشسته بودیم و رادیو گوش میدادیم. که از رادیو نام یکی از دوستان پسرم رجب علی را خواند که با هم در جبهه بودند. وقتی رادیو اعلام کرد که حاج قدرت سجادی در جبهه به شهادت رسیده رجب علی که در حال خوردن پسته بود همه را پرت کرد و فوری بلند شد و خود را برای شرکت در جبهه آماده کند. آشنایمان گفت به جبهه نروید رجب علی ناراخت شد و گفت اسلام در خطر است و اگر من و امثال من نروند، چه اتفاقی می افتد و چه کسی باید برود. من میروم.
عشق به جهاد
موضوع عشق به جهاد راوی صفر علی کریمی متن کامل خاطره
1- اول انقلاب در مدرسه اعلامیه پخش می کرد . یکبار از دست ضد انقلابیون کتک خورد . و فرار کرده بود و به خانه ما آمد . جریان را تعریف کرد . ما هم همان روز از طرف پنجراه در تظاهرات شرکت کردیم . و تا حرم امام رضا (ع) آمدیم . خیابانها شلوغ بود و برای نماز نتوانستیم به حرم برویم . به خانه آمدیم و نماز ظهر را خواندیم . رجبعلی گفت:" من می خواهم به روستا بروم ." از همان روز به فکر رفتن به جبهه افتاد . برای ما نامه نوشت که پدر کار کشاورزی دارد . و می گوید :" بعد از اتمام کارها به جبهه برو ." و لیکن ایشان قبول نکردند . به ما گفت: " شما به کمک پدر بیائید تا من به جبهه بروم ، جبهه واجبتر از کار پدر است . " ما هم قبول کردیم . که به کمک پدر برویم تا از جبهه برگردد . بنابراین قرار شد هر کدام یک ماه بر اساس قرعه کشی به کمک پدر برویم . نوبتا ول به اسم رجبعلی در آمد ، و نوبت دوم به اسم من در آمد . من که به روستا رفتم ، صبح روز بعد به جبهه رفت . نوبت من تمام شده بود . به مشهد برگشتم . چند روز بعد نزدیک غروب از طرف بسیج آمدند درب خانه ما و گفتند :" کسی از شما به جبهه رفته است ." من گفتم : بلی . آنها می خواستند یک نوعی ما را متوجه سازند که نترسیم . ولی من گفتم : راستش را بگوئید کسی که برای خدا قدمی برداشته همه نوع گرفتاری را قبول می کند . راستش را بگوئید اگر شهید هم شده نمی ترسم . چون که من ا زاول با خدا خود عهد کرده بودم ، ما پنج تا برادر برای امام حسین (ع) و فرزندانش فدا شویم و یا کار کنیم. آنها گفتند : برادرتان شهید شده است . ما هم با دوستان همان شب به طرف اسفراین حرکت کردیم . صبح روز بعد هم به طرف روستا تشیع جنازه نمودیم . روستا های اطراف خیلی با عزت و احترام قربانی کردند . تا اینکه به روستای خودمان فتح آباد رسیدیم و در آنجا مراسم عزاداری برگزار شد . با شهادت رجبعلی مصمم شدم و می خواستم به جبهه بروم که خواهر زاده ام مالک آمد و با هزار التماس گفت: " الان شما میهمان دارید ، من به جای شما می روم . با التماس مرا از ماشین پیاده کرد و خودش سوار ماشین شده و به جبهه رفت ."
لحظه و نحوه شهادت
موضوع لحظه و نحوه شهادت راوی صفر علی کریمی متن کامل خاطره
19- آن شب هرگز از یادم نمی رود. ستاره ها در آسمان می درخشیدند. صداهای مهیبو انفجارزیاد بود. زیارت عاشورا و دعای کمیل خواندیم. بعد از برگزاری نیایش و عبادت اعلام کردند: " کسانی که برای شناسایی داوطلب می شوند آماده شوند." من و رجبعلی و چند نفر دیگر داوطلب شدیم. وسایل لازم و مورد نیاز را مهیا نموده و به طرف هدف حرکت کردیم. قرار بود صبح زود عملیات والفجر 2 شروع شود. فرمانده ما یعنی فرمانده دسته شخص خوبی بود که به ایشان حاجی می گفتند. ما با یک درگیری کوچک آنها را شکست دادیم. عراقیها که فهمیده بودند، با نیروهای زیادی به ما حمله کردند و مثل باران بر ما آتش و گلوله می ریختند حاجی از ما جلوتر بود. تعداد زیادی از نیروهای عراقی را نابود کردیم. یکی از رفیقان ما زخمی شد که به عقب کشیدیم، در این هنگام حاجی هم زخمی شد، او را کول کرده و به سمت نیروهای خودی عقب نشینی کردیم. حاجی گفت: " شما بروید و مرا بگذارید، جلوب دشمن را سد می کنم تا شما بروید، تا نیروهای خودی برسند." ما مقاومت کردیم و حاجی به شهادت رسید. ما و چند نفر دیگر موفق شدیم به نیروهای خودی برسیم. عراقیها که فهمیده بودند، نزدیکیهایصبح زودتر از ما که می خواستیم عملیات کنیم حمله کردند. عملیات شروع شد. هلی کوپترها و هواپیماهای دشمن شروع به بمباران کردند.دشمن از طرف دیگر حمله ور شدند. در این عملیات تعداد زیادی از نیروهای ما به فیض عظیم شهادت نائل آمدند. عباس عابدی و رجبعلی و یک تیر بارچی زن با هم بودند. پس از مدتی درگیری آرپی جی زن تیر خورد و به شهادت رسید. عباس عابدی هم تیر خورده بود و هم ترکشهای زیادی به او اصابت نموده بودو آهسته آهسته خود را به پناهگاهی می کشید. عملیات شدت یافت. رجبعلی هم شجاعانه می جنگید که ناگهان متوجه شدم از ناحیه پا تیر خورده و چندتا ترکش هم به ایشان اصابت کرده بود با این حال مبارزه می کرد و سد راه عراقیها بود. نیروهای ما تا حدودی غافلگیر شده بودد. چندتا از رفقای ما به شهادت رسیدند و من خودم را نزدیک آنها رساندم. در این حال صدای رجبعلی را شنیدم، گفتم: " رجبعلی، رجبعلی " متوجه شدم که یک گلوله به ناحیه سینه ایشان اصابت نموده است. من هم زخمی شدم و چندتا ترکش به بدنم اصابت کرد. در این حال به زمین افتادم. نارنجک و گلوله های آرپی جی که همراه ایشان بود بر اثر اصابت ترکش منفجر شدند. من فقط شنیدم که ایشان گفتند: " عباس من سوختم." ایشان به شهادت رسیدند. من هم دیگر چیزی نفهمیدم و بیهوش بر زمین افتادم که مرا به بهداری و بیمارستان انتقال داده بودند. [۱]