شهید غلام رضا کهن‌ زاده‌ بجستانی‌

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو

کد شهید: 6221191

نام : غلامرضا

نام خانوادگی: کهن‌زاده‌بجستانی

نام پدر: عباس

محل تولد : گناباد

تاریخ شهادت : 1362/12/03

تحصیلات : نامشخص

گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.

نوع عضویت : سایر شهدا

مسئولیت : رزمنده‌


خاطرات

خواب و رویای دیگران درمورد شهید

راوی معصومه اورعی


بعد از شهادت فرزندم غلامرضا کهن زاده یک شب او را در خواب دیدم که با لباسهایی که آخرین بار به جبهه رفته بود در حیاط خانه نشسته و مشغول پوشیدن کفشهایش بود نزدیک رفتم به او گفتم: پسرم! چرا کفشهایت را می پوشی؟گفت: می خواهم بروم می گویند عملیات نزدیک است باید سریع خودم را به آنجا برسانم. بلند شد تا برود. جلوی او را گرفتم و گفتم: بعد از چند وقت به خانه آمدی و حال نیامده می وخواهی بروی؟ او گفت: فقط آمده ام که بگیم نگران من نباشیدجایی که من در آن هستم خیلی خوب است. دست مرا بوسید و از حیاط خارج شد و من از خواب بیدار شدم.


عشق به جهاد

راوی زهرا درمیانی


یادم هست وقتی برادرم غلامرضا کهن زاده قصد رفتن به جبهه را داشت به او گفتم: چرا می خواهی به جبهه بروی؟ مگر نمی بینی که پدر و مادر تنها هستند و کسی نیست که آنها را یاری کند. خودت هم می دانی که من گرفتارم و نمی توانم به آنها برسم. برادرم در جواب من گفت:خواهر، شما به جای اینکه فرزندت را به همراه من به جبهه بفرستی،مرا از رفتن به آنجا منع می کنی؟ اکنون که اسلام نیاز به کمک دارد باید بشتابیم و به یاری مسلمانان برویم. برای کمک به پدر و مادر هم خدا بزرگ است و خوش همه فکرها را می کند.


دستگیری از ضعیفان

راوی معصومه اورعی


یادم می‌آید وقتی فرزندم غلامرضا می خواست جبهه برود گریه می‌کردم و به ایشان می گفتم این پدر توست که نمی‌تواند نماز بخواند من هم که مادرت هستم همیشه مریضم خدا راضی نیست که تو برود به جبهه و ما تنها زندگی کنیم ایشان ناراحت شد و شروع کرد مثل ابر بهاری به گریه کردن رفت زیر کرسی خوابید یک دفعه دیدم بلند شد و در حالیکه پتو بالای سرش بود گفت: من الآن خواب دیدم که در خط مقدم جبهه هستم و تفنگ در دست دارم حالا اگر راضی هستید یا نیستید خداحافظ، پدرش گفت: کاغذ را بیاور تا انگشت بزنم دیگر رفت وقتی مجروح شد و برگشت و حالش بهتر شد به دروغ گفت: اسمم برای سربازی در آمده است من گفتم چطور فقط اسم تو درآمده و اسم فلانی‌ها در نیامده است گفت: نترسید مادر جان دروغ نمی‌گویم شما این جور مسائل را متوجه نیستید اگر پرونده‌ام غایب بخورد در مدرسه جایی ندارم من می‌خواهم بروم آنها می‌خواهند نیایند خودشان می‌دانند دیگر دیدم بلند شد و لباسهایش را پوشید و رفت از جلوی درب برگشت و گفت: داخل چشمم آشغالی رفته است به ایشان گفتم بیا مادر جان قسمت نیست که بروی گوش نکرد و پس ازدرآوردن آشغال از چشمش راهی جبهه شد و دیگر برنگشت.


دستگیری از ضعیفان

راوی معصومه اورعی


فرزندم غلامرضا وقتی مدرسه می‌رفت یک کتابی خریده بود و همیشه این کتاب را به دوستش که فرزند یتیمی بود می‌داد تا استفاده کند به ایشان گفتم: رضا جان فردا خودت مردود خواهی شد بخاطر این که کتابت را به دوستت می‌دهی می‌گفت: مادر بچه یتیم است مادرش مرده است او قبول شود غصه‌ی من نیست.


عشق شهادت

راوی معصومه اورعی


روزی همسایه‌مان به فرزندم غلامرضا گفت: آقا رضا به جبهه نرو عاقبت تیری به تو می‌خورد و شهید می‌شوی و در جعبه‌ای می‌گذارند و روی دست مردم تشییع می‌شوی ایشان گفت چقدر خوب دوست دارم به جبهه بروم و با جعبه برگردم این افتخاری است که بر روی دست مردم باشم و مردم جنازه مرا تشییع کنند من برای شهادت می‌روم من نمی‌روم که سالم برگردم پدر و مادر و خواهرانم هم افتخار می‌کنند که خانواده شهید شوند.


خواب و رویای دیگران درمورد شهید

راوی معصومه اورعی


یک شب خواب دیدم که در باغستان هستیم و فرزندم غلامرضا با لباسهای سربازی ایستاده است یکدفعه گفتم: رضا، گفت: بله. گفتم چرا اینجایی و به باغ نمی‌آیی؟ گفت: ی من تا اینجا آمدم که شما را ببینم گفتم بیا به باغ که بابا هم تو را ببیند گفت: می‌خواهم بروم که رفقایم منتظرم هستند گفت: ی گریه نکنی من خوب و خوشم و خداحافظی کرد و رفت.


عشق به جهاد

راوی محمد سالاری


  • فکر می‌کنم عملیات فتح‌المبین بود که بنده هنوز به جبهه اعزام نشده بودم ایشان با این که یک سالی ازش کوچکتر بودند عازم جبهه شدند در جبهه یادم است که ترکش خمپاره‌ای به پایش اصابت کرده بود و این ترکش خمپاره همچنان در پایش بود تا این که رفت به سربازی در سربازی هم سعی می‌کرد که این موضوع ترکش جایی مطرح نشود زیرا نگران بود که نکند با وجود ترکش دو پایش معاف شود رفت به سربازی و جنگید و در مدت خدمت سربازی به درجه‌ی رفیع شهادت نایل آمد.


  • من و رضا تقریباً یکی دو ماهی بود که در آموزش بودیم یک ماه هم در منطقه بودیم در همین اواخر دو ماه بود که ایشان مجروح شدند با توجه به این که درسشان تمام شده بود برای انجام خدمت سربازی خودشان را آماده کردند و به مشهد اعزام شدند برای خدمت سربازی خلاصه بعد از آموزش به تربت اعزام شدم ایشان هنوز مشهد بودند حدود 20 روز دیگر از آموزش اینها مانده بود من برای خداحافظی با ایشان به پادگان رفتم پرسید شما کجا می‌روید؟ گفتم تقسیم شده‌ایم به ارومیه بعد گفت ما هم بیست روز دیگر تقسیم می‌شویم بعد از 20 روز دیگر تلفن زدم ایشان هم تقسیم شده بودند و به منطقه‌ی جنوب رفته بودند بعد از دو ماه از خدمت سربازی ایشان عملیات شروع شده بود من تربیت معلم قبول شدم و به ایشان تلفن کردم می‌روند نزد فرمانده، فرمانده هم می‌گوید خیلی خوب است امشب عملیات است از عملیات که بر گردیم انشاءالله ترخیض می‌شوید بعد یکی از بچه‌ها به فرمانده گفته بودند ایشان را امشب ترخیص کنید که بروند ایشان قبول شده‌اند گویا گفته بودند که فعلاً عملیات است می‌مانم اگر از عملیات سالم برگشتم آن موقع کارهای ترخیصی‌ام را انجام می‌دهد و بعد می‌رویم برای شرکت در تربیت‌معلم و خواندن درس که در همان عملیات ایشان مفقود می شوند.


عشق به جهاد

راوی مهسا کهن زاده


یادم می‌آید موقعی که برادرم غلامرضا می‌خواست داوطلبانه به جبهه اعزام شود به ایشان گفتم چرا به جبهه می‌روی آخر پدر و مادر کسی را ندارند که به آنها رسید نماید من هم که گرفتاری دارم و به هیچ کار نمی‌رسم ایشان در جواب می‌گفتند: خواهر جان به جای این که فرزند خودت را من به جبهه بفرستی مرا هم از رفتن به جبهه منع می‌کنی ما باید برویم تا اسلام را زنده نگه داریم.


دستگیری از ضعیفان

راوی معصومه اورعی


فرزندم غلامرضا یک کتاب درسی خریده بود از گناباد و همیشه او را می‌داد به بچه‌ی سلیمی می‌گفتم مادر جان فردا خودت مردود می‌شوی همیشه کتابت دست حسین سلیمی است چرا خودت نمی‌خوانی می‌گفت: مادر ایشان بچه یتیمی است که مادرش مرده انشاءا... او قبول شود غصه‌ی من نیست گناه دارد او یتیم است می‌گفت اگر او قبول شود مثل این است که من قبول شده‌ام انشاءا... خدا ما را قبول کند.


منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=17714