شهید مهدی مرادیان
کد شهید: 6414329 تاریخ تولد : نام : مهدی محل تولد : گناباد نام خانوادگی : مرادیان تاریخ شهادت : 1364/01/15 نام پدر : براتاله مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : سایر گلزار : شهدا خاطرات
خواب و رویای دیگران درمورد شهید
موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد راوی برات الله مرادیان متن کامل خاطره
چند شب قبل از این که پیکر فرزنده شهیدم مهدی مرادیان را بیاورند خواب دیدم کبو تری سفید بر لب بام خانه مان آرام نشسته است به مادرمهدی گفتم: فکر می کنم این کبو تر خبری برایمان آورده نمی دانم خبر خوش دارد یا بد. مادرش گفت: هرگز خبر بد را به دلت راه نده ان شاء الله خبر خوش است تا این که بعد از مدتی خواب من به واقعیت پیوست و جنازه فرزندم مهدی مرادیان را آوردند.
خاطرات بعد از مجروحیت
موضوع خاطرات بعد از مجروحيت راوی طاهره مرادیان متن کامل خاطره
یک دفعه که برادرم مهدی از جبهه بر گشته بودند دیدم یکی از دستها یش را به عقب پنهان می کند وبه راحتی نمی تواند تکان دهد من و پدر و مادرم به او شک کردیم وبا خودمان گفتیم احتمال دارد چیزی خریده و می خواهد از ما پنهان کند خلاصه با اصرار من و پدر ومادرم دستش را جلو آورد و محل اصابت ترکش را به ما نشان داد من ومادرم شروع به گریه کردن کردیم و نمی توانست ناراحتی ما را ببیند گفت : مادر جان غصه نخورید دردی ندارد یک زخم کوچک است
اعتقاد به ولایت
موضوع اعتقاد به ولايت راوی زهرا اکرامی متن کامل خاطره
داشتیم برای خودمان خانه می ساختیم به فرزندم مهدی گفتم: مادر بایست تا بقیه خانه را درست کنیم چون خودمان هم کارمی کردیم ایشان گفت :آقا اگر دستور نمی داد نمی رفتم ولی چون آقا دستور دادند غیر از فرمان و حکم ایشان نمی شود کار دیگری کرد گفتم : این خانه برای شماست مهدی گفت : خانه ما از سنگ مر مر ساخته شده است منظورش قبر بود خیلی وقت است که من خانه را ساخته ام آنها سر انجام کار را می دانستند ولی ما نمی دانستیم .
توجه به خانواده
موضوع توجه به خانواده راوی زهرا اکرامی متن کامل خاطره
هروقت فرزندم مهدی می خواست به جبهه برود نمی گذاشت که من به بدرقه اش بروم تا اینکه یک دفعه که می خواست برود گفتم: نه مادر جان من می آیم گفت: اگر بیایی ناراحت می شوم . بعداً مادر رزمنده های دیگر به ایشان گفته بودند همه مادرها آمده اند چرا مادر شما نیامده است وقتی به من گفتند : چرا نیامدی گفتم: مهدی گفته شما نیاید چون زنی نمی آید من هم به حرف او کردم وبه بدرقه اش نیامده ام . نمی دانم علت این که می گفت نیا بخاطر چه بود، چون می دید من گریه می کنم ناراحت می شد.
عشق به جهاد
موضوع عشق به جهاد راوی زهرا اکرامی متن کامل خاطره
وقتی فرزندم مهدی برای اولین بار می خواستند به جبهه بروند گفتند: مامان من می روم اسمم را بنویسم گفتم: مامان جان برو، شما کوچک هستی شما را نمی برند مهدی گفت: چرا می برند گفتم: آخر قدت کوتاه است وسنت کم چگونه می خواهند تو را ببرند بعد رفته بود دور از چشم ما سن شناسنامه اش را زیاد کرده بود و به جبهه رفت.
امدادهای غیبی
موضوع امدادهاي غيبي راوی زهرا اکرامی متن کامل خاطره
فرزندم مهدی خاطره ای را این گونه برایما ن نقل می کرد: می گفت: توی سنگر خوابیده بودیم دو عراقی به طرف سنگرها می آمدند که ما را از بین ببرند به خواست خدا مثل اینکه یکی ما را بیدار کرد تا آمدند که بر روی ما اسلحه بکشنند ما چون تفنگ هایمان آماده بود هر دوتایشان راکشتیم با شنیدن این خاطره گفتم مادر جان امام زمان (عج) کمکتان کرده است.الهی همیشه امام زمان (عج) یاورتان باشد.
تولد و کودکی
موضوع تولد و کودکي راوی زهرا اکرامی متن کامل خاطره
یک دفعه فرزندم مهدی مریض شد نزدیکی های غروب بود که او را برای درمان پیش استاد حسن دلاک بردیم ایشان گفتند : چند دانه شنبلیله را تفت بدهید وبده تا بخورد ما هم این کار را کردیم وچند دانه شنبلیله تفت دادیم خورد وخوب شذ و تنها دکتری که ما ایشان رابردیم همین بود.
آخرین وداع با خانواده
موضوع آخرين وداع با خانواده راوی زهرا اکرامی متن کامل خاطره
یک سری که فرزندم مهدی از جبهه آمد به من گفت: مامان این دفعه دیگرامام رضا (ع) شما را طلبیده است این شما واین امام رضا(ع) من این دفعه سرایدار می شوم شما بروید به زیارت امام رضا(ع) ما هنوز در حرم امام رضا (ع) بودیم که دیدم آمد ساکش را انار جا سازی کر ده بود به ایشان گفتم: مادر جان چرا بیشتر انار برنداشتی که ببری به جبهه و به دوستانت بدهی گفت:نمی توانم بیشتر ببرم و دیگر رفت و هنوز یک ماه از رفتنش نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند.
خبر شهادت
موضوع خبر شهادت راوی زهرا اکرامی متن کامل خاطره
یک روز صبح دخترعمه ی شوهرم را دیدم پرسیدم دخترعمه جان کجا می روی؟ گفت: آمدم و رفتم نزد سید محمد به او بگویم تراکتورش را بیاورد وبرای ما کار کند بعد گفت: از مهدی چه خبر داری؟ گفتم: دختر عمه جان دلم گرفته است دیشب یک کبوترسفید می آمد روی پشت بام خانه نشست . بعد گفت: مهدی کمی مجروح شده است می آیی برویم از او که در مشهد بستری است خبری بگیریم دیگر کم کم فهمیدم که شهید شده است در همین حال حاج آقای علیزاده داخل دوید و گفت:فاتحه وتا گفت فاتحه دیگر کمر همگی مان شکست.
ناظر و شاهد بودن شهید برامور
موضوع ناظر و شاهد بودن شهيد برامور راوی زهرا اکرامی متن کامل خاطره
روزی در خانه نشسته بودم که دیدم فرزندم مهدی آمده است پرسیدم مادر جان شما کجا بودی؟ از کجا می آیی؟ گفت: چیزی نیست آمده ام از شما خبری بگیرم اصلا ً یادم نبود که مهدی شهید شده است منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=19063