شهید علی ‌رضا خدادادی

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۱۹ دی ۱۳۹۹، ساعت ۰۲:۵۲ توسط Vazifeh98 (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو

نام : علی‌رضا محل تولد : گناباد نام خانوادگی : خدادادی‌ تاریخ شهادت : 1365/07/04 نام پدر : حسین‌ مسئولیت : رزمنده‌ خاطرات : زمانی که فرزندم علیرضا 6 ماهه بود دچار اسهال شد . آن زمان دکتر زیاد نبود . یک دکتر روحانی بود و ماشینی هم نبود . من این بچه را برداشتم روی شانه ام گذاشتم و به گناباد رفتم . وقتی دکتر طبابت کرد و می خواستند به بچه آمپول بزنند . آمپول زن گفت : ما شنیده ایم که گفته اند بر مرده هم لگد شما چطور گذاشته اید این بچه را که از بین رفته الان آورده اید . گفتم : چکار می توانستم بکنم . وقتی او را آمپول زدند و او را بغل کردم و با سختی زیاد به خانه برگشتم و رویش را به قبله کردم و خواباندم . چند تا از زنهای همسایه به خانه ی ما آمده بودند و می گفتند این بچه می خواهد بمیرد و از حرف همسایه ها خیلی ناراحت شدم . گفتم : من همین یک پسر را دارم یک قالیچه نذر کردم که خوب شود . روزی به باغ می رفتیم در کوچه باغ ما یک درخت زردآلو بود که هنوز تازه میوه هایش رسیده بود . بچه ی کوچک ما گریه می کرد و می گفت : من از زردآلوها ی این درخت می خواهم . اما فرزندم علیرضا که همراهمان بود گفت : راه خودتان رابروید . مگر شما نمی دانید چه یک ارزن یا بیشتر از مال مردم بخورید فرقی نمی کند . شاید صاحب درخت راضی نباشد که کسی از میوه های درختش بچیند و بخورد بچه را به باغ خودمان ببرید و از باغ خودمان به ایشان آلو بدهیم . همین کار را هم کردیم . بار آخری که فرزندم علیرضا می خواست خداحافظی کند و به جبهه برود تا سر کوچه رفتم و او را از زیر قرآن رد کردم و آب پشت سرش ریختم . اما ایشان راه می رفت و نگاهش را از پشت سر بر نمی داشت . تا زمانی که دیگر دیده نمی شد و حال آنکه دفعه های دیگر ساکش را بر می داشت و می رفت با خودم گفتم چرا این دفعه این قدر به پشت سرش نگاه می کند . مثل این که به ایشان الهام شده بود گفتم : ای کاش با ایشان می رفتم تا جای ماشین . فرزندم علیرضا قبل از این که سرباز شود به سربازی رفت . ایشان را برگردانده بودند و گفته بودن شما یک سال دیگر باید به سربازی بیایی . وقتی برگشت آمد به خانه و گفت مرا برگردانید . شما راضی هستید که من جبهه بروم . گفتم : بله ما دلمان می خواهد که شما بروید و با دشمنان بجنگید . رفت و خودش را به سپاه معرفی کرد و در آنجا هم گفته بودند شما چون تک فرزند پسر هستی می توانی بروی خودت را معاف کنی گفت : نه واجب است امروز بروند و از مملکت دفاع کنند . امروز روزی است که همه باید بروند و از میهن خود دفاع کنند و اگر هم شهید شدی همه ی ما سرافراز هستیم . چون جانت را در راه اسلام فدا کردی و از دین و ناموست دفاع کردی . مدتی که از شهادت فرزندم علیرضا گذشت به دلیل این که خیلی گریه و زاری می کردم در خواب دیدم یک زنی اطراف خانه ی ما را جاروب می کند . به من گفتند : مادر شهید برخیزید که علیرضا آمده است . من به ایشان گفتم : علیرضای ما شهید شده است . به این نشانی که از گوشش خون آمده بود و دهانش پرخنده بود . هنوز از خواب بیدار نشد بودم که دیدم شهید ما آمدند با ایشان روبوسی کردم . نمی دانید چه لب های نرم و سفیدی داشتند . به ایشان گفتم : مادرجان تو که شهید شده بودی . اما ایشان در جواب من گفت : نه مادر من شهید نشده ام من زنده هستم . شما باید کمی صبر و استقامت داشته باشید .

یک شب برای شب نشینی به خانه ی دوست شهید برادرم علیرضا رفته بودیم . یادم است مادر شهید محکم به پای علیرضا زد و گفت : علیرضا دیدی محمود هم رفت و شهید شد . یک دفعه علیرضا زد زیر گریه و شروع به گریستن کرد و همه با هم گریه کردیم . بعد خواهر شهید به مادرش گفت : مادر چرا این کار را کردی . ببین علیرضا را ناراحت کردی . بعد مادر شهید رو به علیرضا کرد و گفت : علیرضا تو نمی خواهی به جبهه بروی . دوباره خواهر شهید ناراحت شد و به مادرش گفت : این بنده های خدا آمده اند شب نشینی تا غمی از دلتان بردارند آن وقت شما این کارها را می کنید . علیرضا گفت از همان روزی که محمود را آوردند و دفن کردند انگار دلم می خواهد از جا کنده شود و من هم باید بروم . بعد از شهادت برادم علیرضا یک شب خواب دیدم که قسمت مزار شهدا کربلا است و من خیلی گریه می کردم . همه ی شهدا دور حرم بودند و حتی شهدایی که زخمی شده بودند زخم هایشان بسته بود . گفتم : آخر شما ها که کشته شده بودید و ما هم شما را دفن کردیم برادرم گفت : من هیچ آسیبی ندیده ام و ادامه داد که من زنده هستم و تمام کارهای شما را می بینم . چرا مادر این قدر سر و صدا می کند ؟ وقتی برادرم علیرضا شهید شده بود مادرم خیلی جزع و نزع و سر و صدا می کرد . بعد از چند شب خواب دیده بود که شهید آمده و می گوید که من زنده ام این قدر گریه نکنید . مرا امشب وادار کردند که بیایم وبه شما بگویم جای خوبی دارم . سایت یاران رضا http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=7949