شهید محبوب ارشادی

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۱ مهر ۱۳۹۷، ساعت ۱۱:۱۲ توسط Seyfi9706 (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو

تاریخ تولد : 1345/01/01


تاریخ شهادت : 1364/07/11



زندگینامه

بِسمِّ رَبِّ الشُهَداء و الصِّدیقین


شهید از همه افراد افضل است. امام خمینی (ره) «شهادت وارستگی از وابستگی و دلبستگی دنیاست و پیوستن به جهان جاویدان»


نمی توان خصوصیات اخلاقی و اجتماعی و حالات و احساسات و آمال و آرمان؛ امید و آرزو و زندگی و مرگ دارم و آسایش. یکی را گفت آن هم انسانی که از همه بزرگتر و دشوارتر از جنگ بین دو نیرو نظامی است چه کسی تاب مقاومت دارد تا چه رسد به گفتن، شاعر در مورد این لحظات شعری جالب سروده است به این مضموم


غلام همت آنم به زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ پذیرد آزاد است


به هر حال شهید محبوب ارشادی در دربند را گشود و پرواز کرد و اوج گرفت از سیاهی ابرهای دنیا گذشت و به گل زار آزادی و حریت پا نهاد و حالشهید محبوب ارشادی در اولین روز از فروردین ماه سال یک هزار و سیصد و چهل و پنج در روستای تبنق (واقع در 14/5 کیلومتری شهرستان مشکین شهر) چشم به دنیا گشود.



پدر شهید مرحوم جمشید ارشادی بوده و مادر شهید مرحومه فاطمه رستمی بوده که از دامان پاک چنین مادرانی، فرزندان و دلیر مردانی چون محبوب تربیت یافته و با شهامت و شهادت خود دلیل افتخار بوده اند که با گذشت چندین سال هنوز هم یاد و خاطرات آنها هنوز هم بر سر زبان ها می باشد .


زمانیکه برای مصاحبه با خانواده ی شهید رفته بودیم با استقبال گرم و صمیمی خانواده ی شهید (که شهید در یک خانواده ی شش نفری با یک برادر و سه خواهر دیگر زندگی می کرد) روبرو شدیم . ناپدری شهید (آقای اسماعیل تقی پور) از دوران خردسالی، کودکی و نوجوانی شهید چنین می گوید: وقتی که پدر شهید آقای جمشید ارشادی فوت کرده بودند شهید شش ماهه و در بغل مادرشان بودند از مادر شهید که خواستگاری کردم تنها شرط شان برای ازدواج با من این بود که محبوب را دوست بدارم من هم واقعاً محبت محبوب به دلم نشسته بود چرا که کودکی خوش زبان و خوش چهره بود. هر کس را به طرف خودش جذب می کرد از همان کودکی اش چهره ایی نورانی داشت و خبر از آینده ایی درخشان می داد. زندگی مان از لحاظ مالی چندان خوب نبود من حیوانات اهالی روستا را به چرا می بردم. کارگری می کردم و از این طریق نیاز خانواده را تأمین می کردم و از لحاظ روابط اجتماعی در میان اهالی روستا از احترام خاصی برخوردار بودیم. علاوه بر شهید صاحب یک پسر و سه دختر دیگر شده بودیم. وضع مالی بد زندگی مان باعث شده بود که شهید از داشتن سواد محروم بماند. شهید واقعاً مظلوم بود و خجالتی. با دوستان و هم بازی های خود مثل یک برادر خوب رفتار می کرد. در مدت کودکی اش من ندیدم که کسی از شهید برای من گله ای بکند و همه از او تعریف می کردند .



شهید هفت، هشت ساله بود که اکثراً در موقع بازی دو تکه چوب را به هم وصل می کرد به سر آن طنابی می بست و با خود به این ور و آن ور می کشید. مادرش گفت: محبوب چند مدتی است که موقع بازی آن چوب ها را به دنبال خود می کشی خسته نمی شوی؟ محبوب با آن زبان کودکی اش گفت: مادر جان این چوب نیست بلکه ماشین است بزرگ که شدم پولهایم را جمع می کنم و یک ماشین واقعی می خرم و با آن هر کجا که خواستید شما را می برم. شهید به من در کار پرورش احشام کمک می کرد .



شهید روح پاک آزادی و جوانمردی را از نیکان و پدرش به ارث برده بود. کودکی مؤدب بود. شهید اوقات بیکاری خود را در پایگاه مسجد روستا سپری می کرد. به ورزش والیبال نیز علاقه ی خاصی داشت . شهید کودکی بسیار خون گرم بود. رابطه ی خوب و صمیمی داشتیم به صراحت می توانم بگویم از بچه های خودم بیشتر به من ارزش و احترام قائل بود من نیز بسیار دوستش داشتم. شهید بسیار با محبت بود. به همه محبت می کرد. در ادب و سر به زیری شهره بود. در کارهای مردم به آنها کمک می کرد. همه شهید را بسیار مودب و خوب می دانند در آن زمان خانه ها آب نداشتند در آوردن آب از سر چشمه به مادرش و حتی همسایگان کوتاهی نمی کرد. اگر می دید همسایه ایی با کوزه از چشمۀ آب می آید به آنها کمک می کرد


دوستان صمیمی شهید در این دوره مختص به جوانان و هم سن و سالان خود در روستا بود. با نا اهلان نمی گشت و دوستان شهید بچه های پاک و مؤدبی بودند .



شهید به همه احترام می گذاشت در هر جا فامیل و یا خویشاوندی را می دید با مهربانی با آنها برخورد می کرد از حال آنها خبر می گرفت. شهید از همان ابتدای زندگی طعم فقر را چشیده بود و روحش با معنویات و مفاهیم مذهبی قرین و ذکر خدا بر لبش جاری بود. بعد از انقلاب اسلامی هم در پایگاه مقاومت مسجد روستا حضور فعالی داشت . شهید بسیار با فهم و درک عالی بود همین که به مرخصی می آمد به من در کارگری کمک می کرد. شهید مشکلات در زندگی را نیز حکمتی از جانب خداوند می دانست و در برابر مشکلات خم به ابرو نمی آورد و به خداوند روی می آورد و از او طلب یاری و کمک می کرد. از جمله آرزوی شهید رفتن به کربلا به همراه مادرش بود و از دیگر آرزویش پیروزی رزمندگان اسلام در برابر رژیم بعثی عراق بود .



برادر شهید (آقای رمضان تقی پور) از دفاع مقدس چنین می گوید: شهید همیشه کشورمان را نه تنها در برابر عراق بلکه در برابر تمام ابر قدرت ها پیروز می دانست چون می گفت مردم توکل و امید به خدا دارند. همین که سن برادرم برای رفتن به خدمت مقدس سربازی رسید در مورخه ی 1363/02/18 عازم جبهه های نور علیه ظلمت شد . برادرم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه در پایگاه مسجد روستا حضور فعالی داشت. و در جبهه در مناطق غرب کشور به عنوان رزمنده مشغول دفاع از خاک کشورمان بود. برادرم همیشه به خواهرانمان حجاب اسلامی را سفارش می کرد از جمله وصایای دیگر برادرم این بود که راه آنها را ادامه دهیم و سنگرها را خالی نگذاریم .



وقتی خبر شهادت محبوب را شنیدم خوب این را درک می کردم که پدر و مخصوصاً مادرمان محبوب شان را از دست داده اند ولی الان که فکر می کنم می بینم که این محبوب ها بودند که کشور را از چنگ دشمن نجات دادند. هم اکنون در هر محفل و جمعی که سخن از شهید به میان می آید همه از ایشان به نیکی یاد می کنند. برادرم بسیار پاک بود و سر به زیر بود .

روح و روانش شاد باد.



خاطرات

آقای اسماعیل تقی پور ناپدری شهید از خاطرات شهید چنین می گوید: موقعی که محبوب می خواست به سربازی برود مرا صدا زد و گفت: بابت این سال ها که در حق من پدری کردید و برایم زحمت کشیدید تا من به این جا برسم ممنونم. می توانم بگویم بیشتر از یک پدر هم در حق ام پدری کرده اید می توانم از شما خواهشی بکنم؟ گفتم: چرا که نه! گفت: مادرم را به امید شما تنها می گذارم و می روم گفتم: پسر خیالت از بابت مادرت تختِ تخت باشد. در این مدتها خدا خدا می کردم که به خاطر مادرش هم که شده هیچ اتفاقی برای محبوب نبوفتد .



حدود یک سال و پنج ماه از رفتن محبوب به خدمت سربازی اش سپری می شد به مادرش گفته بود این بار که آمد و سربازی اش را تمام کرد روی هر دختری اگشت بگذارد با او عروسی کند. که خبر دادند که محبوب در مورخه ی 1364/07/11 در عملیات رزمی در آذربایجان غربی در شهر پیرانشهر در محل کله گاوی بر اثر انفجار نارنجک نیروی خودی به درجه ی رفیع شهادت نائل آمده است .


مانده بودم که چگونه این خبر را به مادرش بگویم به هر زحمتی که بود مقدمه چینی کردم اول خبر زخمی شدنش را و در نهایت خبر شهید شدنش را به مادرش گفتم .


مادرش بسیار ناراحت بود و می گفت: تنها یادگارم و امیدم را از دست دادم. خیلی بی تابی می کرد به گونه ایی که موقع خاک سپاری حاضر نبود که محبوب را به خاک بسپارند .


وقتی پیکر محبوب را در بیمارستان نشان دادند و مادرش دست و صورت سوخته اش را که در اثر انفجار نارنجک سوخته بود را دید از حال رفت. بعد از مراسم تشییع جنازه، پیکر پاکش را در قبرستان عمومی روستای تبنق به خاک سپردیم .


مادرش بسیار گریه و زاری می کرد. چند مدتی از شهادت محبوب گذشته بود ولی مادرش بی تابی می کرد. و گریه و زاری سر می داد. تا اینکه روزی محبوب به خوابش آمده و گفته بود مادر این جا خیلی راحت هستم ولی موقعی که شما گریه می کنید احساس ناراحتی می کنم و از آن پس دیگر مادرش خیلی گریه نمی کرد .


آقای رمضان تقی پور در خاتمه چنین گفت: برادرم موقع رفتن به جبهه مرا صدا زد و گفت: پدرمان پیر است و دستِ تنها. تو باید مواظب مادر و خواهرانمان باشی هر بار هم موقع رفتن به من پول می داد تا برای خودم خرج کنم .


منبع: سایت شهدای ارتش

رده