شهیدابراهیم هادی
محتویات
زندگینامه
آنطور كه از شواهد برمیآید ابراهیم هادی همان اولین روزهای شروع جنگ به جبهه سرپل ذهاب میرود (پیش از جنگ در كردستان حضور یافته بود) چون بچه محل اصغر وصالی بود، جزو گروه او در همین جبهه میجنگند، اما هیچ وقت مسئولیت برعهده نمیگیرد. یكی از دوستان شهید میگوید:«شهید هادی روحیات خاصی داشت. مسئولیت قبول نمیكرد. نه اینكه آدم بیمبالاتی باشد. اگر به ایشان میگفتید بیا و فرماندهی این دسته را برعهده بگیر، میگفت:ببین من نوكرتم. ما رو درگیر این چیزها نكن. فلانی رو بذار مسئول دسته، منم كنارش وامیستم كار میكنم.» الحق كه كنار مسئول دسته میایستاد و كمكش میكرد، اما خودش هیچ وقت مسئولیت برعهده نمیگرفت. شهید هادی عكسی با لباس فرم سپاه دارد كه باعث میشود خیلیها فكر كنند وی عضو سپاه بود، اما همرزمانش تأیید میكنند كه ابراهیم هیچ گاه به عضویت سپاه درنیامد و تنها به جهت علاقهای كه به لباس پاسداری داشت با این لباس عكسی به یادگار انداخته بود. نكته جالب در زندگی شهید هادی این است كه بسیاری از افراد پس از آشنایی با او، احساس مودت و محبت نسبت به این شهید دارند.
بعد از شهادت اصغر وصالی، شهید هادی همراه رزمندگانی چون حاج حسین الله كرم ، جواد افراسیابی و... گروه شهید اندرزگو را تشكیل و در گیلانغرب عملیات چریكی علیه یگانهای عمدتاً زرهی دشمن انجام میدهند. ابراهیم هادی همیشه در نوك پیكان نبرد بود و طوری میجنگید كه انگار از چیزی ترس ندارد.
شهید هادی غیر از روراستی ، یكرنگی و شجاعت، صفات حسنه دیگری داشت كه باعث جذب دیگران میشد. فكه آخرین آوردگاه شهید ابراهیم هادی در دفاع مقدس بود. در ماجرای شهادتش آمده است كه در جمع نیروهای گردانهای كمیل و حنظله به شهادت رسید، اما ابراهیم هادی عضو هیچ كدام از این دو گردان نبود، بلكه به عنوان نیروی اطلاعاتی مسئولیت هدایت گردانهای لشكر 27 محمد رسول الله(ص) را همراه دیگر همرزمانش به عهده گرفته بود. ابراهیم هادی وارد معركهای میشد كه او را جاودانه میكرد. چهرهاش برافروخته و زیباتر از هر زمان دیگر شده بود. قبل از عملیات به یكی از دوستانش گفته بود:« خرمشهر آزاد شد و میترسم جنگ تموم بشه و شهادت رو از دست بدم. هرچند توكل ما به خداست... خیلی دوست دارم شهید بشم اما خوشگلترین شهادت رو میخوام!»
شهید هادی در فكه جنوبی، در كانالهایی كه اكنون به نام كانال كمیل و حنظله معروف است، كنار نیروهای دو گردان (كمیل و حنظله) میماند تا به آنها كمك كند. برخی از نیروهای این دو گردان حدود پنج روز تمام درون كانالهای موجود در منطقه گیر میافتند و هر از گاهی چند نفر از آنها از تاریكی استفاده كرده و به خط خودی برمیگردد. روز پنجم كه مصادف با 22 بهمن ماه 1361 است، سه نفر كه انگار آخرین نفرات باقی مانده هستند، خود را به خط خودی میرسانند، در حالی كه گرسنگی و تشنگی هر سه را از پا انداخته بود، از رزم جوان قوی بنیهای میگویند كه تا روز آخر هم آرپی جی میزد هم تیربار شلیك میكرد و هم به مجروحان رسیدگی میكرد. همین جوان نیرومند كه شلوار كردی به پا داشت و با مشخصاتی كه میدادند انگار ابراهیم هادی بود، تا لحظه آخر كنار مجروحان میماند و بعد دیگر هیچ وقت خبری از او نمیشود. داش ابرام شهید شده بود.
خاطرات:
• مرتضی پارسائیان بچه محل و همرزم شهید تعریف میكند: اولین بار كه داش ابرام من را دید، از جثه و قواره كوچكم تعجب كرده بود. من چند سالی از ایشان كوچكتر بودم و زود هم وارد عرصه انقلاب و جبهه شده بودم. ابراهیم جلو آمد و با لهجه داش مشتیاش گفت: بچه كجایی؟ گفتم: دروازه دولاب. گفت:اِاِاِ پس بچه محلیم.» بعد یك دستش را روی شانهام گذاشت و آن یكی را برای دست دادن دراز كرد. از آن آدمهای با مرامی بود كه رفاقت خالصانهاش بوی یكرنگی و روراستی داشت.»
• به نقل یكی از خوانندگان كتاب میخوانیم:«متولد سال 1359 هستم، ولی الان حدود چهار سال است متولد شدم! من از آن دسته زنانی بودم كه معنویات، جایگاهی در زندگیام نداشت. همیشه دنبال چیزی بیرون از خود میگشتم تا آرامش پیدا كنم... (بعد از آشنایی با شهید هادی) سال بعد تصمیم گرفتم چادری شوم. شاید سخت بود، اما باید شروع میكردم.» منبع: کتاب سلام بر ابراهیم
• « از خیابان 17 شهریور عبور میكردیم. من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم. ناگهان یك موتورسوار دیگر با سرعت از داخل كوچه وارد خیابان شد. پیچید جلوی ما، ابراهیم شدید ترمز كرد. جوان كه ظاهر درستی هم نداشت داد زد: هو چیكار میكنی؟ دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی پایین بیاید و جوابش را بدهد ولی لبخندی زد و گفت: سلام خسته نباشید! موتورسوار عصبانی یكدفعه جا خورد. مكث كرد و گفت: سلام، معذرت میخوام، شرمنده. بعد هم حركت كرد و رفت.»[۱][۲]
- خوش تیپ
باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه ها به ابراهیم گفت:
«ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که می اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف می زدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!».
ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی می خورد غیر از کشتی گیر. بچه ها می گفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!». ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگه ای باشه، فقط ضرره».
شهید ابراهیم هادی کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 41
پانویس