شهید محدرضا دستواره
محتویات
زندگینامه
کوچههای جنوب شهر تهران در سال 1338 کودکی از سلاله زهراي اطهر (س) را در آغوش خویش جای داد، سید محمدرضا دوران کودکی را در کنار خانوادهای مذهبی سپری کرد، هنوز نوجوانی بیش نبود که اعضای خانواده را به انجام تکالیف الهی توصیه مینمود. وی پس از اخذ مدرک دیپلم ضمن تحصیل در دانشگاه به جمع سربازان روحالله پیوست، مبارزات او بر علیه رژیم پهلوی باعث شد، مأموران ساواک او را چندین مرتبه دستگیر نمایند.
همزمان با ورود امام (ره) به کشور او از زندان آزاد شد و در مراسم استقبال شرکت کرد. وي پس از پیروزی انقلاب وارد کمیته انقلاب اسلامی شد و مدتی بعد به عضویت سپاه درآمد و به مقابله با ضدانقلاب در کردستان پرداخت. دستواره به علت توانایی و سرعت عمل بسیارش فرماندهی پاسگاه شهدا (در محور مریوان) را بر عهده گرفت. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهههای جنوب شتافت و مأمور تشکیل واحد پرسنلی تیپ محمد رسولالله(ص) شد.
شرکت در عملیاتهای بیت المقدس، خیبر و والفجر 8 از او مردی ساخته بود، به استقامت کوه و به زلالی دریا، سید یازده بار زخم عشق را بر جان خرید و در اواخر خرداد سال 1361 به یاری مسلمانان غیور انسانی شتافت، پس از بازگشت به ایران فرماندهی تیپ سوم ابوذر را به او سپردند. سرانجام قائممقام لشگر 27 محمد رسولالله (ص) سه روز پس از شهادت برادر بزرگوارش در عملیات کربلای 1 مورخ سيزدهم تیرماه 1365 در 27 سالگي بر اثر اصابت ترکش خمپاره خاک پاک مهران را به خون خویش آراست. مزار پاک دستواره در قطعه بیست و شش، رديف 89 بهشتزهرا (س) آسمان دل سوختگان را بارانی کرد. حسين و محمد دو برادر دستواره بودند که در راه حق و حقيقت به ملاقات خدا شتافتند. از اين شهيد عزيز فرزندی به نام محمدمهدي به يادگار ماند.
http://sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=312
آثار
سخن شهید
.... من نتوانستم آن طوری که میخواستم به اسلام خدمت کنم از امام پیروی کنید و به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران خدمت نمایید، من به سپاهی بودن به چشم شغل نگاه نمیکنم. سپاهی بودن را تل کیف و افتخار میدانم و معتقدم تا وقتی زندهام، باید راه حاج احمد متوسلیان را ادامه دهم. سپاهی بودن برای من به معنای ادامه راهی است که حاج احمد نشانم داد. مهمترین فعل و بالاترین عبادت در راه رضای خدا همانا جهاد فی سبیل الله است، چرا که در جهاد فی سبیل الله ما خالصانهترین اعمال را میبینیم.
...دنیا برای دنیاپرستان تمام میشود، اما زندگی جاویدان برای آنهایی است که در رابطه با آخرت کار میکنند. ...آنچه که برای ما مطرح است، خدمت خالصانه و خدمت زیاد و پرکار و فعال بودن در راه رضای خداوند و در راه رساندن پیام شهدا، به گوش جهانیان است.... در مقابل ابرقدرتها هیچ نیازی به ناوگان نداریم، هیچ نیازی به هواپیما نداریم، البته تا آنجایی که باشد، از آن استفاده میکنیم. اما اصل اینها نیستند، وسیله اصلی و سلاح اصلی که امروز باید در دست ما باشد، پایداری استقامت و صبر درازمدت است. اگر لحظهای درنگ کنیم، قطعاً دچار تزلزل خواهیم شد و به قول شهید بزرگوارمان سردار رشید اسلام حاج همت از خوارج نهروان بدتر خواهیم بود. همان طور که تا به حال ثابت کردیم و هم تن گونه که تا به حال تو دهن این مزدوران کثیف زدهایم و در دهان این یاوه سرایان شرق و غربزدهایم. باید از این به بعد هم بزنیم و به یاری خداوند این استقامت ما نتیجهاش حکومت الله خواهد بود، هیچ حکومتی بهتر از حکومت الله نیست، چه بهتر اگر ما شهید میشدیم، در رابطه با این استقامتمان و در رابطه با حکومت الله باشد.
دستنوشته
...در عصر و زمانهای که محمد (ص) را با پرچم لاالهالاالله در پیشاپیش امتش مییابیم، علی (ع) را بر بالای منبر در حال اظهار حق و در محراب عبادت با فرق شکافته در دل نخلستانت به کار و کوشش، در میدان کارزار در حال نبرد و مبارزه با ذوالفقارش در مییابیم که بر سر خصم جهول فرود میآورد، و هرگز تن به ذلت و سازش با عدو در نمیدهد، و در عصر و زمانهای که حسین (ع) را در هجرت از مدینه منوره به مکه و از آنجا به کربلا و عاشورا مظلومانه با 72 یار در مقابل نهایت کفر و ظلم، پس آنگاه به زیر سم اسب ظالم و سر به بالای نیزه خصم میبینیم و زینب را به ادامه راه او و کودکانش را در بیابانهای نینوا و گوشههای خرابه مییابیم،آری تمام این واقعیتهای سرخ و خونین تاریخ را در زمانه خود متجلی و ظاهر مییابیم، بسیار دلم بر آن است تا از آنان بگویم، لکن لحظهای تفکر عمیق متوجهام میسازد، که بسیار کوچکتر و ناتوانتر از آنم که بتوانم لب به سخن باز کنم، یا قلم به حرکت درآورم زیرا من در کوچکی و ناتوانی محض و آنها در نهایت و غایت کمال. پس هرگز در خود چنین نمیبینم و جز آنکه از خدای بخواهم جرعهای نیز از گوارا شربت آنان به من نیز عنایت فرماید، چیز دیگر نمیتوانم بگویم. و سلام به رزمندگانی که امام امت (ره) در موردشان میفرماید: «جز اینکه بگویم السلام علیکم یا خاصه اولیاء الله مرا دیگر توان وصفی نیست». پس من چه کنم که هیچم و هیچ ندانم به خدا.
والسلام علی من التبع الهدی
سید محمدرضا دستواره 16/9/1363
http://sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=312
خاطرات مرتبط با شهید سید محمدرضا دستواره
منم سید محمدرضا
باران گلوله بود که از آسمان میبارید. مجال تکان خوردن نداشتیم، صد انقلابها مقر سپاه مریوان را محاصره کردند، سه نفر داخل یکی از سنگرها نشستیم، بر اثر اصابت گلوله سنگرمان خراب شد، گونیها را آرام درست کردیم، سید محمدرضا دستواره با تبسم همیشگی گفت: «بچهها میخواهید حال همه ضدانقلابها را بگیرم؟». با تعجب پرسیدیم: «چطوری؟» ناگهان بلند شد و با خنده فریاد زد: «این منم سید محمدرضا دستواره فرزند سید نقی....» سریع نشست رگبار تیربارها شدت گرفت: «همگی خندیدیم، اما سید راضی نشد، گفت: «حالا بدتر حالشان را میگیرم؟» هرچه اصرار کردیم که دست از این شوخی خطرناک بردارد، ثمری نبخشید دوباره برخاست و فریاد زد: «این سید محمدرضا دستواره است که با شما صحبت میکند... شما ضدانقلابهای احمق هیچ غلطی نمیتوانید بکنید».... رگبار گلوله شدید تر شد.
راوی: هم رزم شهید
مزار آماده
در عملیات کربلای یک سید حسین برادر سید محمدرضا به شهادت رسید، سید برای انجام مراسم خاکسپاری برادرش به تهران رفت، همه فکر میکردیم او مدت ده روز حتماً کنار خانواده میماند، اما سه روز بعد به جبهه بازگشت. بچهها به او گفتن: «لااقل تا شب هفت برادرت میماندی؟» سرش را به زیر انداخت، در نگاهش چیزی غریب موج میزد، با متانت گفت: «به آنها گفتهام، کنار قبر حسین، قبری برای من خالی نگهدارند». ده روز گذشت هنوز عملیات کربلای یک ادامه داشت، سید در میان باران آتش گلوله و خمپاره جلو میرفت، باید مهران را آزاد میکردیم، سید محمدرضا میدوید، ناگهان بر زمین افتاد. پیکرش غرق در خون بود، ... کنار قبر حسین ایستادیم، زمین را کندند، باورمان نمیشد که سردار دلاورمان را به خاک میسپاریم، اشک پهنای صورتم را پوشاند، «من کنار پیکر فرماندهام ایستاده بودم و اشکم را فرومیخوردم او خود میدانست که خیلی زود به شهادت میرسد».
دیدارمون
سال 1362 بود، سید اصرار داشت، امام باید خطبه عقد را جاری نمایند، به منظور قرائت خطبه عقد و زیارت امام (ره) به بیت رفتیم، حال عجیبی داشتم، باورم نمیشد. سید در مقابل امام (ره) مؤدبانه نشست. دستان ایشان را در دستانش گرفت، سپس خم شد، و دستان آقا را بوسید، با دیدن این صحنه اشک در چشمانش جمع شد، اشک دیگر امان حاجی را برید، گونههایش از ترنم این لطافت آسمانیتر گشت، با شرمندگی عرض کرد: «آقا! برای شهادتم دعا کنید». لبخند بر چهره زیبای امام (ره) نشست، ایشان فرمودند: «من شما را دعا میکنم». قاب عکس امام (ره) در چشمان بارانی سید، ماند و او تا آخرین لحظه هیچگاه دیدار با مولا و مقتدای خویش را از یاد نبرد.
راوی: همسر شهید
فرزندی به نام مهدی
محمدرضا قلبی به وسعت دریا داشت، پاک بود و زلال. در عمق چشمانش عشق را میدیدی که در هوای دیاری آسمانی پرپر میزند، یک روز مشغول صحبت بودیم گفت: «تا من بچهدار نشوم، شهید نخواهم شد». از سخنش تعجب کردم». آن روز گذشت اما هر بار سید این کلام را تکرار میکرد، کنجکاوی من زیاد شد پرسیدم: «بر چه اساسی این حرف را میزنید؟» حاجی با خنده گفت: «یک شب! آقایی نورانی را در عالم رؤیا دیدم، با عجز و لابه از ایشان زمان شهادت خود را پرسیدم. همان لحظه ایشان کودکی را در دامن گذاشتند، و گفتند: «حالا تو شهید میشوی، به همین علت احساس میکنم خداوند به ما پسری میدهد که نامش مهدی است، زیرا این فرزند را از دستان مبارک صاحبالزمان (عج) گرفتهام». با تولد اولین فرزندمان روحیه محمدرضا عوض شد و دو سال بعد وعده حق محقق گشت، و سید آن گونه که خواب دیده بود به شهادت رسید.
http://sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=312
بسیار به رعایت بیتالمال حساس بود. وقتی ما از همان اول زندگی مهاجرتهای مداوم خود را شروع کردیم. یک چراغ والور، دو قابلمه و مقداری وسایل آشپزخانه از سپاه به امانت به ما دادند. حاجی اصرار داشت که حدود استفاده از این امانات تا وقتی است که آنجا هستیم. یعنی سفارش میکرد که بعد از شهادتش آن وسایل را به سپاه برگردانیم. خودش هم از بیتالمال جز یک لباس خاکی چیزی نداشت یک ماشین استیشن به او داده بودند اما استفاده نمیکرد همیشه سوار وانت میشد. تازه در جبهه و شهر هم که به بسیجیای برخورد میکرد از اتاق وانت پیاده میشد و میرفت عقب مینشست و جای خود را به رزمندگان میداد.
همسر سردار شهید محمدرضا دستواره
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=29137
شهادت
سید برای بچهها از نحوه و نقشه عملیات صحبت کرد. سخنان او که به پایان رسید، به طرف رودخانه «گاوی» حرکت کردیم، مرحله اول عملیات کربلای 1 با تلاش بچهها با موفقیت به پایان رسید. چند روز بعد مسرور از این شادی به منطقه آزاد شده رفتیم. اطراف امامزاده حسن مملو از تانکهای سوخته دشمن بود، مرحله دوم عملیات ساعت 7:30 نیمه شب شروع شد، سید مقابل همه ما حرکت میکرد. پاهایش را محکم و استوار بر زمین نهاد. روی خاک ریز نشست زیر لب چیزی زمزمه نمود، گویی خدا را صدا میزد، بچهها یکییکی آرام و بیصدا از مقابلش میگذشتند. وقتی در محل مورد نظر مستقر شدیم. دستواره شروع به صحبت نمود. «الهی من بدم! اما تو خوبی.. یقین دارم که ستارالعیوبی». بغض گلوی نیروها را گرفت. هرکس سعی داشت اشکش را فروخورد. سپس سوار بر «پیام پی» شد. شنی تانک سنگریزهها را خرد میکرد و جلو میرفت تا کار شناسایی را به پایان برساند، ناگهان صدای انفجار، زمین را لرزاند، پیام پی در آتش سوخت. پیکرش را به عقبه منتقل کردیم. چهرهاش خسته به نظر میرسید. سخت بود، اما مادر سرش را روی زان وان بی توانش گذاشت، دستی بر چشمان سدی محمدرضا کشید، از خانه تا بهشتزهرا برایش سخن گفت. سید! مادر بدون روی عطر تو و حسین تاب ماندن در خاک را ندارد. [۱]
پانویس
- ↑ مصاحبه با مادر شهید