شهید ناصر مختاری خیاوی
شهید ناصر مختاری خیاوی تاریخ تولد :1343/01/10 تاریخ شهادت : 1364/01/26 محل شهادت : نامشخص محل آرامگاه :اردبیل - مشگین شهر - عاشورا
زندگینامه
شهید ناصر مختاری در سال یک هزار و سیصد و چهل و سه در شهرستان مشکین شهر در یک خانواده پر جمعیت یازده نفری از مادری به نام عصمت محسنی زنی مسلمان و از پدری به نام غلامحسین مختاری به دنیا آمد که شهید علاوه بر خود، چهار برادر و چهار خواهر دیگر هم داشت که خود شهید هم هفتمین فرزند خانواده محسوب می شد.
زمانی که برای مصاحبه با خانواده این شهید رفته بودیم، متأسفانه مادر ایشان ( شهید ) به رحمت خدا رفته بودند و با پدر ایشان مصاحبه کرده و اطلاعاتی را بدست آوردیم.
پدری که از چهره اش انگار غمِ دوری سالیانِ سال پسر می ریخت و دستِ پینه زده اش حکایت از در آوردن نان حلال می کرد.
پدر شهید آقای غلامحسین مختاری از دوران پیش از تولد و تولد شهید چنین می گوید:
شهید ناصر هفتمین فرزند زندگی مشترکمان بود. به علت کثیر الاولاد بودن چندان خاطره خاصی از نوزادی شهید ندارم.
از لحاظ وضعیت اقتصادی، وضع مالی مان بسیار عالی بود. چرا که خودم هم ( پدر شهید ) تا کلاس هفتم تحصیل کرده بودم و من را برای دبیری خواسته بودند ولی به دلیل رسیدگی به باغ و زمین های کشاورزی که داشتم نرفتم و از لحاظ اجتماعی خوب و رابطه ی گرمی با همسایه ها و آشنایان داشتیم.
پدر شهید از دوران خردسالی از ( بدو تولد تا شش سالگی ) شهید چنین می گوید:
علاوه بر این که در آن زمان در مشکین شهر زندگی می کردیم ولی شهید ناصر را در مهدکودک ثبت نام نکرده بودیم و سابقه حضور در مکتب خانه را هم نداشت. شهید ناصر کودک بسیار باهوش و زیرکی بود و اکثر این دوران را با هم محله ایها و کودکان هم سن و سال خود، در کوچه و محله بود.
پدر شهید از دوران کودکی ( شش تا دوازده سالگی ) شهید چنین می گوید:
در این دوران باز وضع زندگی مان از لحاظ مالی خوب بود و از طریق باغ و زمین های کشاورزی فراوانی که داشتیم با کار و زحمت در روی این زمین ها مایحتاج خانواده را برطرف می کردم و از لحاظ روابط اجتماعی هم با بیش تر هم محله ای هایمان خوب و گرم و صمیمی بودیم و از همان زمان ازدواجم در خانه پدریم در شهرستان مشکین شهر زندگی می کردیم و هم اکنون هم در همین مکان سکونت داریم.
زمانی که شهید ناصر مختاری به سن شش سالگی، سن ورود به مدرسه رسید مثل بیش تر بچه های هم سن و سال خودش شوق رفتن به مدرسه در چهره اش هویدا بود و در مدرسه فردوسی ( کلباغ ) مشکین شهر برای سال تحصیلی ( 1350 – 1349 ) ثبت نام دادیم و در انجام تکالیف کوشا بود. در این دوران شهید بیش تر اوقات را به انجام دادن تکالیف می پرداختند و اگر وقت اضافی داشت به بازی با بچه های هم محله در کوچه می پرداخت و رابطه اش اگر کسی با او ( شهید ) کاری نداشت و اذیت نمی کرد شهید هم با کسی کاری نداشت.
از این دوران شهید خاطرات روشن و دقیقی از دوران کودکی شهید خوب مسلماً به دلیل کثیرالاولاد بودن. در ذهن ندارم چرا که من بیش تر وقت را در بیرون از خانه و روی زمین های کشاورزی بودم ولی در کل بچه ی مؤدب و زرنگی بود.
آقای غلامحسین مختاری پدر شهید از دوران نوجوانی ( 12 _18 سالگی ) شهید چنین می گوید:
در این دوران هم در همان خانه و محله مان در شهرستان مشکین شهر زندگی می کردیم و شهید ناصر را پس از اتمام تحصیلات ابتدائی اش در مدرسه سعدی برای سال تحصیلی 1356 - 1355 ثبت نام دادیم و دوره ی راهنمائی را هم با موفقیت هر چه تمام به اتمام رسانید و برای ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان در مدرسه منوچهری برای سال تحصیلی 1359 – 1358 ثبت نام دادیم این دوره را با موفقیت هر چه تمامتر به اتمام رسانید چرا که شهید از همان کودکی به درس و تحصیل علاقه شدیدی داشت و همیشه جزو نفرات اول مدرسه بود. و همیشه با نمرات خوب قبول می شد حتی به یاد دارم که در امتحانات راهنمایی و رانندگی در بار اول قبول شدند ولی چون شهید شد دیگر دنبالش را نگرفتیم و مدارکش در اردبیل ماند.
در این دوران هم به غیر ا تحصیل کار چندان به خصوصی انجام نمی داد ولی گاهی به من در باغ و کارهای کشاورزی کمک می کرد. بعد از اتمام دوره ی راهنمایی و پا گذاشتن به دوره دبیرستان پایش به مسجد و... و مراسم عزاداری... باز شده بود. بیشتر اوقات به درس و مدرسه اش می رسید و یک هسته در مسجد غریبان مشکین شهر بود. که در آن جا عضو بود و فعالیت می کرد. رابطه اش با تمام اعضاء خانواده خوب بود اگر کسی غمگین یا ناراحت بود سعی می کرد از دلش بیرون بیاورد و در کار منزل که خیلی کمک نمی کرد ولی در عین حال بچه خوبی بود و از او راضی بودیم. علاوه بر این ها رابطه اش با فامیل و همسایه ها هم خوب بود و من ندیدم حتی یک نفر از شهید ناصر گله مند باشد و شهید به موتور خیلی علاقه داشت و برایش موتور خریده بودم. ولی بیشتر اوقات می دیدی موتور دست دوستانش است و در جواب علت این کار؟ می گفت: شاید پول ندارند موتور بخرند و دلش موتور می خواهد پس بدین خاطر دادم تا موتور چند ساعتی دستش باشد.
بیش تر با همکلاسی هایش رابطه نزدیک و صمیمی داشت و هر جا که می رفتند با هم قرار گذاشته و می رفتند و دوستانش بچه های خوب و با ایمانی بودند.
شهید پسرم بیش تر احترام همه را به جا می آورد و من و مرحوم مادرش را بسیار دوست می داشت اکثراً در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد و اهل نماز و روزه بود و عاشق مکتب حسین ( علیه السلام ) بود.
به یاد دارم روزی از مدرسه آمد ( که در آن زمان دوره ی دبیرستان بود ) و دید من در باغ هستم و بسیار خسته ام. با این که شهید خودش هم خسته بود و تازه از مدرسه آمده بود ولی کوله پشتی سمپاشی را به پشتش بست و تمام درختهای باغ را سمپاشی کرد.
پدر شهید از دوران جوانی تا شهادت شهید چنین می گوید:
شهید پسرم تحصیلات دانشگاهی نداشت ولی به خاطر علاقه و دفاع از خاک و ناموس و وطن، بلافاصله پس از اتمام تحصییلاتش در دوره دبیرستان به خدمت سربازی رفت و بعد از دیدن آموزش در لواسان به مدت دو ماه، به منطقه جنوب کشور اعزام شد.
در این مدت بیش تر با کسانی که عاشق جبهه رفتن و اهل پایگاه بودند می گشت که از لحاظ خصوصیات اخلاقی خوب و مذهبی بودند.
شهید موقع روبرو شدن با مشکلات. بچه ی زرنگم شهید بود و به ما دلداری می داد. که در برابر مشکلات صبور باشیم.
از جمله آرزوی پسرم، پیروزی رزمندگان در برابر رژیم بعثی عراق و سلامتی رهبر کبیر انقلاب اسلامی بود.
بیش تر ادامه ی تحصیل را دوست داشت و می گفت: آموزگار خواهم شد تا از این طریق با جهل و نادانی و بی سوادی مبارزه کرده باشم.
پسر شهیدم از بیکاری و بیکار نشستن متنفر بود و همیشه به برادران بزررگ تر از خودش می گفت: چرا بیکار می نشینید و کار نمی کنید من نمی گذارم بیکار بمانید و برایتان کار پیدا می کنم.
پدر شهید از دوران دفاع مقدس شهید چنین می گفت:
خیال کنید دشمن وارد خانه مان شده و مملکتمان را گرفته و ما باید در مقابل آنها دفاع کنیم.
وظیفه تک، تک ماست که در مقابل دشمن صف آرایی کنیم. حتی یک وجب خاک هم نگذاریم به دست آنها بیفتد. بنابراین بلافاصله پس از اتمام تحصیلات دبیرستانی اش ساک خودش را بست و راهی جبهه های حق علیه باطل شد و در مدت یک سال و نیم مدتی که در جبهه بود دلیرانه به عنوان رزمنده می جنگید. هر موقع که برای مرخصی می آمد می گفت: (شهید) خون من چه فرقی با خون هم رزمهایم دارد که من شهید نمی شوم.
علاوه بر این ها شهید بسیار شوخ طبع بود در آخرین وداع خود با ما، به مادرش و من گفت: دو ماه مانده که سربازی ام تمام شود اگر شهید شدم که هیچ ولی اگر شهید نشدم این بار یک ماشین با یک عروس برایم آماده می کنید تا ازدواج کنم که این آرزویش تحقق پیدا نکرد بلکه رفت و برای همیشه هم رفت.
زمانیکه خبر شهادتش را شنیدم ناراحت نشدم چون همیشه می گفت: اگر من شهید شدم هیچ وقت ناراحت نشوید بلکه صبر پیشه کنید و افتخار کنید که پسرتان راه وطن جان داده است.
شهید ناصر مختاری به خدمت سربازی به منطقه جنگی مهران اعزام شده بود که دو ماه مانده به اتمام سربازیش در مورخه 1364/10/26 در منطقه عملیاتی مهران در اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن به زانوی راست و چپ و شکم و قطع طحال زخمی می شوند و در راه رساندن به اورژانس روحشان از قفس تن جدا شده و به لقاء پروردگار شتافت.مرحومه مادرشان به شهید ناصر علاقه شدید و وافری داشتند و مادرشان وصیت کرده بودند که یک دست لباس سربازی شهید که به یادگار نگه داشته بودند موقع مرگشان آن را هم همراه جنازه شان دفع کنیم. و بعد از فوت مادر شهید به وصیتشان عمل کردیم و لباس شهید ناصر را همراه مادرشان دفن کردیم.
پدر شهید در آخر در حالیکه بغض گلویشان را گرفته بود افزود: « وقتی شهید برایمان نامه می نوشت همیشه از ما می خواست و می نوشت که دعا کنید به شهادت برسم و با دست خود به آن دنیا بروم و اگر شهید شدم ناراحت نشوید بدانید دشمن خاکمان را گرفته بود و باید از وطن خارجشان می کردیم«.
منبع: سایت شهدای ارتش http://www.ajashohada.ir/home/martyrdetails/24773