شهید غلام حسین نادعلی زاده

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۳۰ بهمن ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۳۰ توسط Norsalehi9710 (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو

شهید غلام حسین نادعلی زاده تاریخ تولد :1332/05/01 تاریخ شهادت : 1364/08/24 محل شهادت : نامشخص محل آرامگاه :اردبیل - علی اباد

زندگی نامه

شهید ستوان سوم غلام حسین ناد علیزاده فرزند قدرت در سال هزار و سی صد و بیست و دو در شهر اردبیل قدم به عرصه ی حیات نهاد. او بعد از گذراندن دوران کودکی در دامان گرم و پر مهر خانواده جهت تحصیل و تعلیم، هم گام با هم سالان خود راهی مدرسه گردید و در زادگاه خویش مشغول به تحصیل شد و توانست با موفقیت مقاطع ابتدایی و راهنمایی را به پایان برساند. وی سپس در سال هزار و سی صد و پنجاه و یک با ثبت نام در آموزشگاه گروهبانی ارتش به استخدام نیروی زمینی ارتش در آمد و بعد از طی اموزشهای لازم در لشکر شانزده زرهی قزوین مشغول به خدمت شد و در ضمن خدمت از تحصیل نیز غافل نگردید، دیپلم خود را در همین دوران اخذ نمود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی او به اردبیل منتقل شد و در گردان دویست و سی و چهار تیپ چهل نزاجا به ایفای وظیفه در قبال مردم و کشورش پرداخت و در جریان درگیری ها و نا آرامی های غرب کشور با ضد انقلاب، در معیت یگان خویش عازم مناطق عملیاتی غرب کشور گردید و مشغول مبارزه شد. در همین دوران وی به اسارت ضد انقلاب در امده، به مدت هفت ماه به همراه جمع دیگری از هم رزمانش به عنوان گروگان در اسارت دشمن به سر برد. بعد از آزادی او، هم رزمان با تهاجم لشکر بعث عراق به مرزهای کشور، دوشادوش هم رزمانش، راهی مناطق عملیاتی جنوب کشور گردید و با عنوان فرمانده گروهان، با رشادت و شجاعت به حفظ و حراست از مرزهای کشور پرداخت. عاقبت در بیست و چهارمین روز آبان ماه سال هزار و سی صد و شصت و چهار سرنوشت خونین او در منطقه عملیاتی فکه در جنوب کشور رقم خورد و او عاشقانه به فیض شهادت نایل امد و پیکر پاکش را در گلزار شهدای علی اباد اردبیل به خاک سپردند. بازگشت ناگهانی از زبان خواهر شهید مدت هفت ماه بود که برادرم به همراه تعداد دیگری از هم رزمانش در مناطق عملیاتی غرب کشور به عنوان گروگان در اسارت ضد انقلاب به سر می برد و ما با نگرانی پیگیر حال او و منتظر بازگشتش بودیم که طبق اخرین اطلاعات امری بعید به نظر می رسید و به این زودی قابل وصول نبود و ما هم کم کم نا امید می شدیم. چهار روز بود که برای برادر دیگرم عروسی گرفته و عروس را به خانه آورده بودیم. یک شب بعد از شام، همسر برادرم در حیاط خانه مشغول وضو گرفتن بود که ناگهان در منزل به صدا در آمد و او هم در را باز کرد. لحظاتی بعد در تاریکی کوچه، اندام مردی در لباس نظامی بر چهار چوب در آشکار شد. مرد پرسید:« این جا منزل ناد علیزاده است؟» همسر برادرم با نگرانی گفت:« بله ! ببخشید با کی کار دارید؟!» مرد پاسخ داد:« من از طرف ارتش آمده ام. مگر شما نمی دانید شب ها دستور خاموشی صادر شده، شما نباید هیچ چراغی در خانه روشن کنید.» همسر برادرم نگاهی به چراغ حیاط انداخت و با دست پاچگی معذرت خواهی نمود و گفت الان خاموش می کنم. اما مرد ادامه داد:« شما با این کارتان با جان و همسایه ها بازی می کنید. با معذرت خواهی هم کاری درست نمی شود، به اقای خانه بگویی بیاید تا با من به کلانتری برویم و ان جا توضیح بدهد.» لحظاتی بعد او با اضطراب و نگرانی به خانه آمد و موضوع را مطرح کرد. برادرم لباس پوشید و ما هم به همراه او به حیاط رفتیم. از پله ها که پایین آمدیم، ناگهان در گوشه ی حیاط قیافه ی خنادن غلام حسین را دیدیم که با صدای بلند می خندید و می گفت:« همه شما را امشب به اتهام نقض قانون بازداشت می کنم.» همه شوکه شده بودیم و برای لحظاتی در جا خشکمان زد. او خودش بود، غلام حسین بود که ازاد شده و اینک بی خبر به خانه آمده بود و همسر برادرم در تاریکی شب او را نشناخته بود و غلام حسین هم که اهل شوخی بود، چنین شوخی خنده داری با او کرده بود. آن شب برای همه ی خانواده یک شب فراموش نشدنی بود. ساعت های متوالی صدای خنده و شوخی مان به هوا بلند شده بود و همه غلام حسین را چون شمعی در میان گرفته، پروانه سان بر گرداگردش می چرخیدیم. شوخی ان شب او اینک برای همه ی ما به خاطره ای به یاد ماندنی تبدیل شده است. وام ازدواج! از زبان هم رزمان او غلام حسین به خاطر حسن خلق و گشاده رویی اش در بین هم رزمان و دوستانش، محبوبیت فوق العاده ای داشت و در برقراری محبت و ایجاد صمیمیت و الفت در بین رزمندگان اعم از درجه داران و حتی سربازان نقشی بسیار موثر ایفا می نمود. یکی از کارهای بسیار جالب او در این زمینه که نشان از بزرگی و کرامت وجودی اش داشته و میزان محبت انسانی اش را نشان می داد این بود که او به همه ی بچه های یگان اعلام کرده بود که هر کس در بین رزمندگان نامزد و عروسی نماید، غلام حسین از محل پس انداز خودش مبلغی که خودش نام آن را وام ازدوج گذاشته، به او قرض می دهد. این وام مختصر که شامل همه ی نیروه اعم از درجه داران و سربازان می شد، با وجود مبلغ اندک در ان شرایط ره گشای مسایل و مشکلت بسیاری از بچه ها در ازدواج ردید و بحث آن، نقل محافل و شهره ی خاص و عام شد و تا بچه ها به دنبال بهانه ای برای شوخی می گشتند، مدت ها آن را دستاویز خودشان قرار می دادند و به طور مثال وقتی می خواستند از کسی بپرسند که « فلانی نمی خواهی ازدواج کنی؟» می گفتند:« نمی خواهی وام ازدواج غلام حسین را بگیری؟» غلام حسین همیشه در کارهای خیر پیش قد بود و در جواب شوخی بچه ها می گفت:« شما نمی دانید که من به خاطر خودم این کار را می کنم، چون که وقتی فردا خواستم ازدواج بکنم دیگر نیازی به هیچ خرج و مخارجی نخواهم داشت و آن موقع هزینه ی عروسی ام را شما از بازپرداخت وام ها خواهید داد.» و به این ترتیب او به این بهانه حتی از دریافت زودهنگام قرض بچه ها خودداری می کرد و می گفت:« بماند ان شاء الله موقع عروسی خودم باز پس می دهید.» زمان گذشت و ناگهان غلام حسین در حجله گاه سرخ و خونین، شاهد زیباروی شهادت را در آغوش کشید و مظلومانه به شهادت رسید و پیکر پاکش در میان سیل اشک هم رزمان و دوستانش به خاک سپرده شد. دوستان غلام حسین با گریه و ناله، وام های ازدواجشان را به خانواده ی او تحویل می دادند و می گفتند:« قرار گذاشته بودیم در عروسی غلام حسین، قرض هایمان را پس بدهیم و خرج عروسی او را تامین کنیم، اما...» وام ازدواج غلام حسین برای خودش وام شهادت بود که اینک به بهترین شکل آن را ادا می نمود. نجات جان سرباز محل استقرار یگان غلام حسین در منطقه ی فکه، یک محل بسیار حساس و خطرناک بود که به شدت در معرض دید و تیر رس دشمن قرار اشت و بارش مدام گلوله های توپ و خمپاره ی دشمن که هر روز در چند نوبت صورت می گرفت، امان رزمندگان را بریده بود. نشستن در سنگر و پرهیز از استقرار و قدم زدن بی مورد در بیرون، با وجود گرمای شدید هوا که در داخل سنگر غیر قابل تحمل بود، امری اجتناب ناپذیر برای حفظ جان افراد بود. روزی یکی از سربازان غلام حسین که فقط بیست و سه روز از مدت خدمت سربازی اش باقی مانده بود در نهایت بی احتیاطی در گوشه ای از محوطه ایستاده بود. ناگهان غلام حسین با دیدن او به سرعت به طرف او دوید و ضمن آن که سیلی محکمی به گوش او نواخت با عجله او را گرفته، در حالی که فریاد می کشید:« چرا بی خود و بی جهت با جان خودت بازیمی کنی؟!» او را به داخل سنگر کشید. این رفتار غلام حسین که در تمام دوران خدمتش هم چن برادری مهربان و دل سوز با سربازانش برخورد کرده و نازک تر از گل به آن ها نگفته بود، در وهله ی اول برای آن سرباز تعجب آور بود. اما زمانی که به داخل سنگر رسیدند، ناگهان اصابت گلوله ی خمپاره ای به همان محل که قبلا آن سرباز ایستاده بود، علت رفتار عجیب آن روز غلام حسین را آشکار کرد. او جان سرباز را نجات داده بود. داخل سنگر او را در اغوش گرفت و ضمن عذرخواهی از بابت سیلی ای که به سرباز زده بود، گفت:« در یک لحظه به یاد ماد رخودم افتادم که هر لحظه چشم به راه رسیدن من است و با تصور همین حالت برای مادر بیچاره ی تو اختیار خودم را از دست دادم و به خاطر بی احتیاطی تو عصبانی شدم.» سربز با اصرار دست غلام حسین را بوسید و از او به خاطر نجات جان خویش تشکر نمود. خاطره ی یک بعد از ظهر گرم! از زبان ستوان سوم بازنششسته آقای اشکانی هم رزم شهید یکی از بعد از ظهرهای گرم جنوب بود و ما در داخل سنگرهای گرم نشسته و مشغول خوردن ناهار بودیم. ساعت دو یا سه بعد از ظهر را نشان می داد. مثل هر روز بارش گلوله های توپ خمپاره ی دشمن از لحظاتی پیش آغاز شده بود و می دانستیم که مطابق روال معمول تا ساعتی دیگر ادامه پیدا خواهد کرد. محل استقرار ما در منطقه ی عملیاتی فکه، در معرض دید و آتش دشمن قار اشت و ما در طول مدت اقامت در این منطقه با شرایط سخت موجود خویش کنار آمده بودیم. در همین لحظه ناگهان با اصابت گلوله ی خمپاره ای به سنگر غلام حسین که در کنار سنگر ما قرار داشت، صدای الله اکبر و فریاد و ناله ی شان بلند شد. بی اختیار دست از غذا کشیده، با عجله خودمان را به سنگر ان ها رساندیم. غلام حسین چشم و چراغ یگان بود و محبوبیت مثال زدنی اش در کل یگان سر زبان ها بود. او به همراه یکی دیگر از هم رزمانمان مورد اصابت ترکش قرار گرفته، خون از سر و رویشان جاری بود. فورا آمبولانس را صدا کردیم و در این مدت کمک های اولیه را انجام دادیم. در نگاه اول غلام حسین بسیار سر حال تر از هم رزم دیگرمان که کم کم از هوش رفته و بی حال افتاده بود به نظر می رسید، او می خندید و در حالی که سعی می کرد درد نهان خویش را از ما نیز پنهان نماید به اصرار می خواست به یاری دوستش بشتابیم. امبولانس رسیدو ان ها را سوار بر آمبولانس راهی بیمارستان اندیمشک نمودیم. یکی از هم کاران اکیپ امداد که در آن لحظات و داخل آمبولانس بود تعریف می کرد که در تمام طول راه غلام حسین فارغ از درد خویش، مدام به من می گفت که مواظب حال هم سنگرش که بیهوش بود، باشم و حتی مانع از ان می شد که قدری هم به مداوای او بپردازم و اصرار می کرد که حال من خوب است و مواظب باشید مبادا برای هم سنگرم اتفاقی بیفتد و من شرمنده ی خانواده اش باشم.» به بیمارستان که رسیدیم، آن ها را تحویل دادم. چند ساعت طول کشید. هم سنگر غلام حسین زنده ماند و غلام حسین به خاطر زخم عمیق و کاری که ترکش در بدنش ایجاد کرده بود به شهادت رسید. منبع سایت شهدای ارتش http://ajashohada.ir/home/martyrdetails/27108