شهید جعفر طهماسبی پور

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۳ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۲۱:۲۶ توسط Alipor98 (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو

جعفرطهماسبی پور ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف


لحظه ای نگاهم کرد و گفت :وصیت نامه ای در جیب دارم .اگر جنازه ام سالم بر گشت بر دارید .آخرین نگاههایمان در هم گره خورد و از هم جدا شدیم و او آهنگ رفتن نمود



تولد [ویرایش]

در سال ۱۳۴۴ در« اردبیل» به دنیا آمد. به دلیل اینکه تمام وقتش را به مبارزه با حکومت شاه و بعد ازآن حضور در جبهه ها می گذراند،از کلاس چهارم دبیرستان نتوانست ادامه تحصیل دهد.


حضوردرجبهه [ویرایش]

سال ۱۳۶۰ به عضویت سپاه پاسداران در آمد .با اینکه او مسئول واحد اداری بود وبر اساس قوانین الزامی به حضور در خطوط مقدم جبهه وعملیات نداشت اما در هنگام عملیات وظایف خود را به دیگران می سپرد وبا دست گرفتن اسلحه به جبهه می رفت.


شهادت [ویرایش]

سال ۱۳۶۲در عملیات خیبر در جزایر مجنون او تا پای جان با دشمن مبارزه کرد وپس از اینکه مهماتش تمام شد به اسارت نیروهای دشمن در آمد.دشمنان که از او صدمات زیادی دیده بودند برخلاف قوانین بین المللی او را که در دست آنها اسیر بود،به شهادت رساندند.


خاطرات [ویرایش]


← برادر شهید

در نزدیکی های جزیره مجنون بودیم . آن موقع من سیزده ساله بودم اما او بزرگتر از من بود .برای آخرین بار همدیگر را وداع می کردیم .دست سر نوشت ،ما دو برادر را دور از خانه خود پیش هم قرار داده بود .تا نظاره گر آخرین جداییمان باشد .همدیگر را در آغوش کشیدیم و با نگاهمان از هزاران راز نهفته پرده بر داشتیم .با سکوت بهترین سرود های زندگی را برای هم سر دادیم و هنوز از نگاهش سیراب نشده بودم که کلام دلنشین رشته افکارم را در هم گسست . این آخرین دیدار ماست .سیر نگاهم کن و هر سخنی داری بگو . منظورش را به خوبی فهمیدم اما نمی توانستم باور کنم او برادرم بود .آه !که چقدر دوستش داشتم .نه جعفر !تو بر می گردی . یقین دارم که می روم و دیگر بر نمی گردم . وقتی او را مصمم دیدم ،با صفای باطن گفتم :پس اگر رفتی مرا هم شفاعت کن . لحظه ای نگاهم کرد و گفت :وصیت نامه ای در جیب دارم .اگر جنازه ام سالم بر گشت بر دارید .آخرین نگاههایمان در هم گره خورد و از هم جدا شدیم و او آهنگ رفتن کرد .شب جدایی ما ،گردان ابوالفضل (س)راهی خط شد .آقا مهدی باکری با اصرار زیاد جعفر ،اجازه شرکت در عملیات برایش داده بود در حالی که هنوز آثاز زخم عملیات مسلم بن عقیل را بر بدن داشت ،او در عملیات شرکت کرد .ما نیز در نقطه ای دیگر به رویارویی با دشمن متجاوز مشغول شدیم . صبح همان روز شنیدم که گردان آنها در محاصره قرار گرفته است .دلواپس برادرم بودم .با همان حال به نبرد ادامه دادم .لحظاتی بعد مجروح و به پشت خط منتقل شدم .چند روزی گذشت ،هنوز گردان ابوالفضل (ع) در محاصره بود .دیگر امیدی به بازگشت جعفر نداشتم .خودم را سرزنش می کردم که چرا مدت زیادی در پیشش نماندم .دلم می خواست که باز هم ببینمش .او مرا بیشتر از همه دوست داشت .من هم دوستش داشتم .هم برادرم بود و هم دوستم .اما او شور و عشق دیگری داشت و همنشینی در جوار حق را بر صحبت ما ترجیح می داد .


←← هم برادر،هم دوست

با هم بزرگ شده بودیم .وقتی مدرسه تعطیل می شد سخت کار می کرد .صمیمی و مهربان بود تشویقم می کرد تا درسهایم را خوب بخوانم .به نظم و ترتیب اهمیت خاصی می داد .کارهایش را به موقع انجام می داد و وفادار عهد و پیمان بود .اوقات بیکاری اش را با مطالعه و ورزش سپری می کرد و بسیاری از کتابهای شهید مطهری و سایر اندیشمندان اسلامی را مطالعه می کرد .عضو انجمن اسلامی مدرسه بود .


←← حفظ اسرار

روزی با تعدادی از هواداران گروهک ها درگیری پیدا کرده ،از ناحیه سر زخمی شد .زخم سرش را با کلاهش مخفی می کرد و در پاسخ پدر و مادر می گفت که چیز مهمی نیست سرما خورده ام .خودش زخم هایش را پانسمان می کرد و اغلب راز خود را به کسی نمی گفت .در خلوت از او پرسیدم چرا حقیقت را به پدر و مادر نگفتی ؟جواب داد تو واقعیت را می دانی اما راستش می خواسنم ببینم آیا می توانم اسرار را در مواقع حفظ کنم یا نه ؟ یک بار نیز وقتی با دوستش کشتی می گرفت دستش آسیب دیده بود .دیدم دستش را بسته است گفتم :چی شده ؟گفت هیچی . خیلی اصرار کردم گفت :وقتی بهبود یافتم می گویم .تا زمانی که دستش بطور کامل خوب نشده بود چیزی نگفت و این رازداری از جمله خصلتهای والایش بود .


←← رضایت پدرومادر راگرفت

پس از عملیات رمضان روزی زنگ خانه مان به صدا در آمد .وقتی در را باز کردم هاج و واج ماندم .دو پرستار ،در آمبولانس را باز کردند و برانکاردی را بیرون کشیدند .جعفر را دیدم که مجروح روی آن دراز کشیده است .در آغوشش کشیدم . نیمه های همان شب با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدم .آوای حزین او بود .فرش را به کناری زده ،نماز می خواند .چراغ را روشن کردم و خواستم که به رختخوابش برود .با آن که جراحتش عمیق بود نپذیرفت و گفت :روا نیست من راحت باشم و دوستانم بر بستر خاک خفته باشند . یکی از دوستانش که همراه او آمده بود ،می گفت :جعفر در یکی از بیمارستانها ی اصفهان بستری بود و آرام و قرار نداشت .پزشک معالج او را مرخص نمی کرد.به دکتر گفت :چیریم نیست .خواهش می کنم اجازه بدهید بروم .آنقدر اصرار کرد تا سر انجام رضایت پزشک را جلب نمود و به راه افتادیم . در خانه بستری بود .من در ندارک رفتن به جبهه بودم ولی نمی توانستم پدر و مادرم را راضی کنم .با جعفر در میان گذاشتم .کارتم را گرفت و گفت :تو چند لحظه از خانه بیرون برو .من زمینه را آماده می کنم تا پدر و مادر راضی شوند .از خانه بیرون زدم ؛جعفر با آنها صحبت کرده بود . وقتی برگشتم راضی شده بودند .تعجب آن که این بار خودشان مرا راهی جبهه نمودند .هنگام حرکت جعفر گفت :تو برو من هم در اولین فرصت به تو می پیوندم .


←← داماد در جبهه

دو ماهی از ازدواجش می گذشت .قرار بود چند روز دیگر عملیات خیبر شروع شود .با این که زخمی بود ،دلش می خواست در عملیات شرکت داشته باشد .پدر و مادر می گفتند به خاطر عروسی مدتی صبر کن بعد می روی .زیر بار نمی رفت و در تصمیم خود جدی بود .سر انجام موافقت آنها وهمسرش را جلب کرد وبه جبهه رفت .


رده‌های این صفحه : شهیدان اردبیل | شهیدان استان اردبیل | شهیدان سپاه | شهیدان عملیات خیبر | شهیدان لشکرعاشورا | فرماندهان شهید