شهید مصطفی چمران
مصطفی چمران، فعال سیاسی - نظامی ایرانی و بنیانگذار ستاد جنگهای نامنظم در جنگ ایران و عراق بود. وی پیش از انقلاب ۱۳۵۷ انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را پایهریزی کرد، سپس به لبنان رفته و در آن جا به همراه امام موسی صدر سازمان امل را تشکیل داد. با انقلاب در ایران وی پس از ۲۱ سال به ایران باز گشته و پس از آموزش نیروهای سپاه، از سوی مهندس بازرگان به معاونت نخستوزیری دولت موقت در امور انقلاب منصوب شد. بعد از موفقیت در پاوه، امام خمینی مسئولیت وزارت دفاع را به وی سپرد. از دیگر مسئولیتهای وی میتوان به نمایندگی تهران در اولین دوره مجلس شورای اسلامی و نماینده امام خمینی در شورای عالی دفاع اشاره کرد.
با شروع جنگ به اهواز رفت و ستاد جنگهای نامنظم را بنیانگذاری کرد. از دیگر کارهای مهم وی ایجاد هماهنگی بین نیروهای ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی بود که در منطقه حضور داشتند. مصطفی چمران در سی و یک ام خرداد ماه ۱۳۶۰ در مسیر دهلاویه - سوسنگرد بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پشت سرش به شهادت رسید.
زندگینامه
تـولد
دکتر مصطفی چمران در سال ۱۳۱۱ در تهران، خیابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولک متولد شد.
تحصیـلات
وی تحصیلات خود را در مدرسه انتصاریه، نزدیک پامنار، آغاز کرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ در دانشکده فنی دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و در سال ۱۳۳۶ در رشته الکترومکانیک فارغ التحصیل شد و یکسال به تدریس در دانشکده فنی پرداخت.
وی در همه دوران تحصیل شاگرد اول بود. در سال ۱۳۳۷ با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به امریکا اعزام شد و پس از تحقیقات علمی در جمع معروفترین دانشمندان جهان در دانشگاه کالیفرنیا و معتبرترین دانشگاه امریکا –برکلی- با ممتازترین درجه علمی موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما گردید.
معرفی شهید مصطفی چمران
فهرست
زندگینامه * آثار
زندگینامه
در اسفند ماه سال 1311، مصطفی فرزند سوم خانواده چمران درروستای چمران بین شهر قم و ساوه پا به عرصه وجود نهاد. یک ساله بود که همراه خانواده به تهران آمد و در کوچههای جنوب شهر با درد و رنج انسانها آشنا شد. دوران دبستان را درمدرسه «انتصاریه» طی کرد.
رفتن به گالری او ازکودکی گوشه گیر بود و غرق تفکر در خلقت زیبای خداوندی. تحصیلات خود را در دبیرستانهای «دارالفنون» و «البرز» ادامه داد و در سال 1332 به دانشکده فنی دانشگاه تهران راه یافت و در رشته مهندسی برق مشغول به تحصیل شد. در همین ایام بود که فعالیتهای سیاسی خود را علیه رژیم آغاز کرد. او از کوچکی تدریس میکرد و از این راه قسمتی از معاش خود را تأمین مینمود. از 15 سالگی در درس تفسیر قرآن مرحوم آیت الله طالقانی و جلسات فلسفه و منطق استاد مطهری شرکت میکرد. مصطفی علاوه بر استعداد علمی فوق العاده از ذوق هنری و عرفانی سرشاری برخوردار بود. پس از فراغت از تحصیل در پایه لیسانس به عنوان دانشجوی ممتاز، بورس تحصیلی خارج از کشور به او تعلق گرفت و دورههای فوق لیسانس و دکترا را در رشته مهندسی برق و فیزیک پلاسما در دانشگاههای آمریکا با درجه عالی گذراند. یکی از فرازهای زیبای زندگی سیاسی اجتماعی وی تشکیل اولین انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا در سال 1340 بود. روح و روان مصطفی دائماً در مبارزه صیقل میخورد و عشق و محبتش به جهان هستی، آدمیان و حتی مخالفانش به اوج میرسید به طوری که دوستانش او را خدای عشق لقب داده بودند. پس از اتمام دوره دکترا در مؤسسه تحقیقاتی علمی صنعتی bell(بل) به فعالیت پرداخت و چنان موقعیتی کسب کرد که آرزوی بسیاری از انسانها بود و در همان ایام تصمیم به تشکیل زندگی مشترک گرفت و ازدواج کرد. حاصل این ازدواج چهار فرزند بود. این مرد اراده و همت، پس از قیام 15 خرداد به تمام مظاهر مادی پشت کرده برای آموختن فنون جنگهای پارتیزانی راهی مصر شد و به مدت دو سال سختترین دورههای چریکی را آموخت. اواخر سال 1349 به دعوت امام موسی صدر رهبر شیعیان لبنان پا به سرزمین پر ماجرای لبنان گذاشت. او که با اندیشه ایجاد پایگاههای مبارزاتی به لبنان آمده بود، درهمان آغاز کار مدیریت مدرسه صنعتی جبل عامل را به عهده گرفت. در 29 شهریور 1357 امام موسی صدر که پشتوانه محکم لبنان بود، ربوده شد و این واقعه برروی مصطفی تاثیر بسیاری گذاشت.
رفتن به گالری در تاریخ 16 آبان 1358 (پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران) به پیشنهاد شورای انقلاب به سمت وزارت دفاع منصوب گشت. در انتخابات اولین دوره مجلس شورای اسلامی او از سوی بیش از یک میلیون تهرانی به نمایندگی مردم برگزیده شد و در روز بیستم اردیبهشت سال 1359 هنگام تشکیل شورای عالی دفاع از سوی رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (ره) به نمایندگی و مشاورت ایشان در این شورا انتخاب شد. پس از حمله ناجوانمردانه ارتش صدام به مرزهای ایران و یورش آن به مردم بی دفاع مصطفی نتوانست آرام بگیرد، به خدمت امام امت رسید وبا اجازه ایشان همراه آیت الله خامنه ای به اهواز سفر کرد. در اهواز با یاری گروهی از رزمندگان داوطلب، ستاد جنگهای نامنظم را سازماندهی کرد و با کمک آنان اهواز را از خطر سقوط نجات داد. در سحرگاه سی و یکم خرداد سال 1360 «ایرج رستمی» فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسید و چمران از این حادثه بسیار متأثر و افسرده شد. آن روز همه رزمندگان دهلاویه را جمع کرد و با صدایی محزون و نگاهی عمیق گفت: «خدا رستمی را دوست داشت و برد واگر ما را هم دوست داشته باشد میبرد.» سخنش که تمام شد. با یک یک رزمندگان دیده بوسی کرد و از آنها حلالیت طلبید. گویی همه میدانستند که این آخرین باری است که چهره ملکوتی و متبسم مصطفی را میبینند و چشمها تا آنجا که قدرت داشتند از نور وجودش بهره بردند و تا آخرین لحظه از تماشای این شاهین آماده پرواز سیر نگشتند. آتش خمپاره باریدن گرفت و سفیر شهادت بر سر مصطفی فرود آمد و او سبکبال ومطمئن ندای یار را لبیک گفت: «ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» مصطفی در 31 خرداد 1360 در حالیکه 49 سال داشت بر اثر اصابت ترکش خمپاره به دیدار معبودش شتافت و خون پاکش زمین دهلاویه را گلگون کرد و بنای یادبودی در همان جا به یاد رشادتهای ایشان ساخته شده است. مزار وی در بهشت زهرا (س) قطعه 24 ردیف 71 شماره 25 واقع میباشد.
http://www.sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=225
آثار
پرگشایم
«خوش دارم که در نیمههای شب، در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم؛ محو عالم بینهایت شوم؛ از مرزهای علم وجود درگذرم و در وادی ثنا غوطهور شوم و جز خدا چیزی را احساس نکنم.»
توکّل و رضا
«تو را شکر میکنم که از پوچیها، ناپایداریها، خوشیها و قید و بندها آزادم کردی و مرا در طوفانهای خطرناک حوادث رها ننمودی و درغوغای حیات، در مبارزه با ظلم و کفر غرقم کردی؛ لذّت مبارزه را به من چشاندی؛ مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی... . فهمیدم که سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست، بلکه در جنگ و درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالأخره در شهادت است.
خدایا! تو را شکر میکنم که به من نعمت «توکّل» و «رضا» عطا کردی و در سختترین طوفانها و خطرناکترین گردابها، آنچنان به من اطمینان و آرامش دادی که با سرنوشت و همة پستیها و بلندیهایش، آشتی کردم و به آن چه تو بر من مقدّر کردهای، رضا دادم.
خدایا! در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی. تو در کویر تنهایی، انیس شبهای تار من شدی؛ تو در ظلمت ناامیدی، دست مرا گرفتی و کمک کردی... که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه [و]پیشبینی نبود؛ تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکّل مرا مسلح نمودی، و در میان ابرهای ابهام و در مسیری تاریک، مجهور و وحشتناک مرا هدایت کردی.»
میخواستم شمع باشم
« همیشه میخواستم که شمع باشم؛ بسوزم؛ نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمة حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم. میخواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. میخواستم در دریای فقر غوطه بخورم و دست نیاز به سوی کسی دراز نکنم. میخواستم فریاد شوق[سر بدهم] و زمین و آسمان را با فداکاری و آسمان پایداری خود بلرزانم.(به نظرمیرسد کلماتی جاافتاده یا تکرار شده است) میخواستم میزان حق و باطل باشم و دروغگویان و مصلحتطلبان و غرضورزان را رسوا کنم. میخواستم آنچنان نمونهای در برابر مردم به وجود آورم که هیچ حجّتی برای چپ و راست نماند؛ طریق مستقیم روشن و صریح و معلوم باشد، و هر کسی در معرکة سرنوشت، مورد امتحان سخت قرار بگیرد و راه فرار برای کسی نماند... .»
در سرزمین کفر، تو بودی
« خدایا! میدانی که در زندگی پرتلاطم خود، لحظهای تو را فراموش نکردم. همهجا به طرفداری حق قیام کردهام؛ حق را گفتهام؛ از مکتب مقدّس تو در هر شرایطی دفاع کردهام؛ کمال و جمال و جلال تو را به همة مخالفان و منکران وجودت عرضه کردهام و از تهمتها و بدگوییها و ناسزاهای آنها ابا نکردم. در آن روزگاری که طرفداری از اسلام، به ارتجاع و به قهقراگری تعبیر میشد و کمتر کسی جرأت میکرد که از مکتب مقدّس تو دفاع کند، من در همه جا، حتّی در سرزمین کفر، علم اسلام را بر میافراشتم و با تبلیغ منطقی و قوی خود، همة مخالفین را وادار به احترام میکردم و تو ای خدای بزرگ! خوب میدانی که این فقط بر اساس اعتقاد و ایمان قلبی من بود و هیچ محرّک دیگری جز تو نمیتوانست داشته باشد.»
دنیا
« دنیا میدان بزرگ آزمایش است که هدف آن، جز عشق چیزی نیست. در این دنیا، همه چیز در اختیار بشر گذاشته شده؛ وسایل و ابزار کار فراوان است؛ عالیترین نمونههای صنعت، زیباترین مظاهرخلقت، از سنگریزهها تا ستارگان، از سنگدلان جنایتکار تا دلهای شکستة یتیمان، از نمونههای ظلم و جنایت تا فرشتگان حقّ و عدالت، همه چیز و همه چیز در این دنیای رنگارنگ خلق شده است. انسان را به این بازیچههای خلقت مشغول کردهاند. هر کسی به شأن خود به چیزی میپردازد، ولی کسانی یافت میشوند که سوزی در دل و شوری در سر دارند که به این بازیچه راضی نمیشوند. این نمونههای زیبای خلقت را دوست دارند و میپرستند.»
تو مرا عشق کردی
«خدایا! تو مرا عشق کردی که در قلب عشّاق بسوزم؛ تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم؛ تو مرا آه کردی که از سینة بینوایان و دردمندان به آسمان صعود کنم؛ تو مرا فریاد کردی که کلمة حق را هر چه رساتر برابر جبّاران اعلام نمایم؛ تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان تنهایی سوزاندی. خدایا! تو پوچی لذّات زودگذر را عیان نمودی؛ تو ناپایداری روزگار را نشان دادی؛ لذّت مبارزه را چشاندی؛ ارزش شهادت را آموختی.»
سهطلاقه
«من دنیا را طلاق دادم. خدای بزرگ مرا در آتش عشق و محبّت سوزاند. مقیاسها و معیارهای جدید بر دلم گذاشت و خواستههای عادی و مادی و شخصی در نظرم حذف شد. روزگاری گذشت که دنیا و مافیها را سهطلاقه کردم و ازهمه چیز خود گذشتم. از همه چیز گذشتم و با آغوش باز، به استقبال مرگ رفتم و این شاید مهمترین و اساسیترین پایة پیروزی من در این امتحان سخت باشد.»
آرامش غروب
«خوش دارم آزاد از قید و بندها درغروب آفتاب بر بلندای کوهی بنشینم و فرورفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم و همة حیات خود را به این زیبایی خدایی بسپارم و این زیبایی سحرانگیز، با پنجههای هنرمندش با تار و پود وجودم بازی کند؛ قلب سوزانم را بگشاید؛ آتشفشان درد و غم را آزاد کنم، اشک را که عصارة حیات من است، آزادانه سرازیر نمایم؛ عقدهها و فشارهایی را که بر قلب و روحم سنگینی میکنند، بگشایم؛ غمهای خستهکنندهای را که حلقومم را میفشرند و دردهای کشندهای که قلبم را سوراخ سوراخ میکند، با قدرت معجزه آسای زیبایی تغییر شکل دهد و غم را به عرفان و درد را به فداکاری مبدّل کند و آنگاه حیاتم را بگیرد و من، دیوانهوار همة وجودم را تسلیم زیبایی کنم و روحم به سوی ابدیتی که نورهای زیبایی میگذرد، پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنینه، از کهکشانها بگذرم و برای لقای پروردگار به معراج روم و از درد هستی و غم وجود بیاسایم و ساعتها و ساعتها در همان حال باقی بمانم و از این سیر ملکوتی لذّت ببرم.»
آفرینش دریا
«خدایا! تو را شکر میکنم که دریا را آفریدی؛ کوهها را آفریدی و من میتوانم به کمک روح خود در موج دریا بنشینم و تا افق بینهایت به پیش برانم و بدین وسیله، از قید زمان و مکان خارج شوم و فشار زندگی را ناچیز نمایم. خدایا! تو را شکر میکنم که به من چشمی دادی که زیباییهای دنیا را ببینم و درک زیبایی را به من مرحمت؟ کردی تا آنجا که زیباییهایت را و پرستش زیبایی را جزئی از پرستش ذاتت بدانم.»
سوگند
«خدایا! به آسمان بلندت سوگند، به عشق سوگند، به شهادت سوگند، به علی(ع) سوگند، به حسین(ع) سوگند، به روح سوگند، به بینهایت سوگند، به نور سوگند، به دریای وسیع سوگند، به امواج روحافزا سوگند، به کوههای سر به فلک کشیده سوگند، به شیپور جنگ سوگند، به سوز دل عاشقان سوگند، به فداییان از جان گذشته سوگند، به درد دل زجرکشیدگان سوگند، به اشک یتیمان سوگند، به آه جانسوز بیوهزنان سوگند، به تنهایی مردان بلند سوگند که من عاشق زیباییام. چه زیبا است همدرد علی شدن، زجر کشیدن، از طرف پستترین جنایتکاران تهمت شنیدن، از طرف کینه توزان بیانصاف نفرین شنیدن! چه زیبا است در کنار نخلستانهای بلند در نیمههای شب، سینة داغدار را گشودن و خروشیدن و با ستارگان زیبای آسمان سخن گفتن!چه زیبا است که دراین موهبت بزرگ الهی که نامش غم و درد است، شیعة تمامعیارعلی شدن.»
قربانی فرزند آدم
«ای خدای بزرگ؛ ای آنکه نمونهی بزرگی چون حسین -علیه السّلام- را به جهان عرضه کردهای؛ ای آنکه برای اتمام حجّت به کافران وجودت ... سیاهیها و تباهیها را به آتش وجود حسینها روشن نمودهای؛ ای آنکه راه پرافتخار شهادت را، برای آخرین راهحلّ انسانها باز کردهای؛ ای خدا؛ ای معشوق من؛ ای ایدهآل آرزوهای مردم عارف! به من توفیق ده تا مثل مخلصان و شیفتگان، در راهت بسوزم و از این خاکستر مادّی آزاد گردم. ای حسین! -علیه السلام- من برای زنده ماندن تلاش نمیکنم و از مرگ نمیهراسم، بلکه به شهادت دل بستهام و از همه چیز دست شستهام، ولی نمیتوانم بپذیرم که ارزشهای الهی و حتّی قداست انقلاب، بازیچة دست سیاستمداران و تجّار مادّهپرست شده است. قبول شهادت مرا آزاد کرده است. من آزادی خود را به هیچ چیز، حتّی به حیات خود نمیفروشم. خدایا! ابراهیم را گفتی که عزیزترین فرزندش را قربانی کند؛ و او اسماعیل را مهیّای قربانی کرد...
هنگامی که پدر، کارد را به گلوی فرزندش نزدیک میکرد، ندا آمد: «دست نگه دار.» ابراهیم آزمایش خود را داد، ولی اسماعیل هنوز به آن درجة تکامل نرسیده بود که قربانی شود. زمان زیادی گذشت تا قربانی کاملی که عزیزترین فرزندان آدم بود، به درجة ارزش قربانی شدن رسید و در همان راه خدا قربانی شد و او حسین(ع) بود. خدایا! تو به من دستور دادی که در راه تو قربانی شوم؛ فوراً اجابت کردم و مشتاقانه به سوی قرارگاه عشق حرکت کردم...، اما تو میخواستی که این قربانی، هرچه باشکوهتر باشد؛ لذا دوستانم را و فرزندم را و عزیزترین کسانم را به قربانی پذیرفتی... و مرا در آتش اشتیاق منتظر گذاشتی... .»
شرف شیعه
«خدایا! تو را شکر میکنم که شیعیان را با اسلحة شهادت مجهّز کردی که علیه طاغوتها وستمگران و تجاوزگران قیام کنند و با خون سرخ خود، ذلّت هزار ساله را از دامن تشیّع پاک کنند و ارزش و اهمیّت شهادت را در معرکة حیات بفهمند و با ایمان خدایی و ارادة آهنین، خود را از لجنزار اسارت جسدی و روحی نجات بخشند؛ علیوار زندگی کنند و در راه سرخ حسین -علیه السّلام- قدم بگذارند و شرف و افتخار راستین تشیّع را که قرنها دستخوش چپاول ستمگران بود، دوباره کسب کنند.»
افزایش ظرفیت
«خدایا! از تو میخواهم که طبع ما را آنقدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز خدا تسلیم نشویم؛ دنیا ما را نفریبد؛ خودخواهی ما را کور نکند؛ سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ و غیبت، قلبهای ما را تیره و تار ننماید. خدایا! به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر پیروزیها، سرمست و مغرور نشویم. خدایا! به من آنقدر توان ده که کوچکی و بیچارگی خویش را فراموش نکنم و در برابر عظمت تو خود را نبینم.»
فقر مرا پروراند
«فقر و بیچیزی، بزرگترین ثروتی بود که خدای بزرگ به من ارزانی داشت؛ همّت و ارادة مرا آنقدر بلند کرد که زمین و آسمانها نیز در نظرم ناچیز شدند. هنگامی که شهیدی خون پاکش را در اختیارم میگذارد و فقر اجازه نمیدهد که یتیمانش را نگبهانی کنم،هنگامی که مجروحی در آخرین لحظات حیات به من نگاه میکند و با نگاه خود از من تقاضای کمک دارد، من میسوزم؛ آب میشوم و قدرت ندارم کمکش کنم. هنگامی که در سنگر خونینترین قتالها و جنگآوری، از گرسنگی شکمش خشک شده و نمیتواند آب را از گلو فرو بدهد، من که اینها را میبینم و صبر میکنم، دیگر ترس و وحشتی از فقر ندارم. این قفس آهنین را شکستهام و آنقدر احساس بینیازی میکنم که زیر سختترین ضربهها و کوبندهترین هجومها، از هیچ کس تقاضای کمک نمیکنم.»
گذشت
«من اینقدر احساس بینیازی میکنم که در زیر شدیدترین حملات هم از کسی تقاضای کمک نمیکنم؛ حتّی فریاد بر نمیآورم؛ حتّی آه نمیکشم. در دنیای فقر، آنقدر پیش میروم که به غنای مطلق برسم و اکنون، اگر این کلمات دردآلود را از قلب مجروحم بیرون میریزم، برای آن است که دوران خطر سپری شده است و امتحان به سر آمده و کمر فقر شکسته و همّت و اراده پیروز شده است.»
بینیاز
«خدایا! از آنچه کردهام، اجر نمیخواهم و بهخاطر فداکاریهای، خود بر تو فخر نمیفروشم. آنچه داشتهام، تو دادهای و آنچه کردهام، تو میسّر نمودی. همة استعدادهای من، همة قدرتهای من، همة وجود من، زادة ارادة تو است؛ من از خود چیزی ندارم که ارائه دهم؛ از خود کاری نکردهام که پاداشی بخواهم.
خدایا! هنگامی که غرّش رعدآسای من، در بحبوحة طوفان حوادث محو میشد و به کسی نمیرسید؛ هنگامی که فریاد استغاثة من در میان فحشها و تهمتها و دروغها ناپدید میشد... ،تو ای خدای من! نالة ضعیف شبانگاه مرا میشنیدی و بر قلب خفتهام نور میتافتی و به استغاثة من لبیک میگفتی. تو ای خدای من! در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی. تو در تنهایی، انیس شبهای تار من شدی. تو در ظلمت ناامیدی دست مرا گرفتی و هدایت کردی. در ایّامی که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکّل مرا مسلّح نمودی... .خدایا! تو را شکر میکنم که مرا بی نیاز کردی تا از هیچ کس و از هیچ چیز انتظاری نداشته باشم.»
مغموم
«خدایا! عذر میخواهم از اینکه در مقابل تو میایستم و از خود سخن میگویم و خود را چیزی به حساب میآورم که تو را شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد. خدایا! آنچه میگویم، از قلبم میجوشد و از روحم لبریز میشود. خدایا! دل شکستهام؛ زجر کشیدهام؛ ظلم زدهام؛ از همه چیز ناامید و از بازی سرنوشت مأیوسم؛ در مقابل آیندهای تیره و مبهم و تاریک فرو رفتهام؛ تنها تورا میشناسم؛ تنها به سوی تو میآیم؛ تنها با تو راز و نیاز میکنم.»
خدایا، فقط تو
«هر گاه دلم رفت تا محبّت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی. خدایا! به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی. عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی. هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم؛ در سایة امیدی و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیّتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی و در طوفانهای وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیّتی در دل خود احساس نکنم... .تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم و جز در سایة توکّل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... .خدایا! تو را بر همة این نعمتها شکر میکنم.»
من آه صبحگاهم!
«من فریادم که در سینة مجروح "جبلعامل"، در خلال قرنها ظلم و ستم محفوظ شدهام؛ من نالة دلخراش یتیمان دلشکستهام که در نیمههای شب، از فرط گرسنگی بیدار میشوند و دست محبّتی وجود ندارد که برای نوازش، آنها را لمس کند؛ از سیاهی و تنهایی میترسند؛ آغوش گرمی نیست که به آنها پناه بدهد. من آه صبحگاهم که از سینة پر سوز بیوهزنان سرچشمه میگیرم و همراه نسیم سحری به جستجوی قلبها و وجدانهای بیدار به هر سو میروم و آنقدر خسته میشوم که از پای میافتم. ناامید و مأیوس، به قطرة اشکی مبدّل میشوم و به صورت شبنمی در دامن برگی سقوط میکنم. من اشک یتیمانم که دلشکسته در جستجوی پدر و مادر به هر سو میدوند، ولی هرچه بیشتر میدوند، کمتر مییابند. وای به وقتی که یتیمی بگرید، که آسمان به لرزه درمیآید!»
افتادگی
«ای خدای من! من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا دشمنان، مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر میفروشد، ثابت کنم که خاک پای من نخواهند شد. باید همة آن تیرهدلان مغرور و متکبّر را به زانو درآورم؛ آنگاه خود، خاضعترین و افتادهترین فرد روی زمین باشم.»
عقل و دل
«روز قیامت بود. همة فرشتگان در بارگاه خدای بزرگ حاضر شده بودند؛ روزی پرابهّت، صفوف فرشتگان، دفتر اعمال و درجة بزرگان! هر کس به پیش میآمد و در حضور عدل الهی، ارزش و قدر خود را مینمایاند... و به فراخور شأن و ارزش خود، در جایی نزدیک یا دور مستقر میشد... .همة اشیا، نباتات، حیوانات، انسانها و عقول مجرّده به پیش میآمدند و ارزش خویش را عرضه میکردند.
مورچه آمد؛ از پشتکار خود گفت و در جایی نشست. پرنده آمد؛ از زیبایی خود گفت؛ از نغمههای دلنشین خود سرود و در جایی مستقر شد. سگ آمد؛ از وفای خود گفت و گربه آمد؛ از هوش و منش خود گفت. غزال آمد؛ از زیبایی چشم و پوست خود گفت. خروس آمد؛ از زیبایی تاج و یال و کوپال خود گفت. طاووس آمد؛ از زیبایی پرهای خود گفت. شیر آمد؛ از قدرت و سرپنجة خود گفت... .هرکس در شأن خود گفت و در هر مکانی مستقر شد.
گل آمد؛ از زیبایی و بوی مستکنندة خود شمّهای گفت.
درخت آمد و از سایة خود و میوههای خود گفت. گندم آمد؛ از خدمت بزرگ خود به بشریّت گفت... .هر کس شأن خود بگفت و در جای خود نشست. انسانها آمدند، آدم آمد؛ حوّا آمد و از گذشتههای دور و دراز قصّهها گفتند؛ لذّت اولیّه را برشمردند و به خطای اولیّه اعتراف کردند؛ خدای را سجده نمودند و در جای خود قرار گرفتند. آدمهای دیگر آمدند؛ نوح آمد؛ از داستان عجیب خود گفت؛ از ایمان، اراده، استقامت، مبارزه با ظلم و فساد و تاریخ افسانهای خود گفت. ابراهیم آمد؛ از یادگارهای دورة خود سخن گفت: چگونه به بتکده شد و بتها را شکست؛ چگونه به زندان افتاد و چهطور به درون آتش فروافتاد و چهطور آتش بر او گلستان شد. موسی آمد؛ داستان هجرت و فرار خود را نقل کرد و از بیوفایی قوم خود و رنجها و دردهای خود، سخن راند. عیسی مسیح آمد؛ از عشق و محبّت سخن گفت؛ از قربان شدن خویش یاد کرد. محمد- صلیالله علیه و آله و سلّم- آمد؛ از رسالت بزرگ خود برای بشریّت سخن راند؛ علی- علیهالسّلام- آمد. همه آمدند و گفتند و در جای خود نشستند.
فرشتگان آمدند؛ هر یک از عبادات و تقرّب خود سخن گفتند و در جای خود نشستند. چه دنیایی بود و چه غوغایی، چه هیجانی، چه نظمی، چه وسعتی و چه قانونی!
آنگاه عقل آمد؛ از درخشش آن، چشمها خیره شد؛ از ابهّت آن، مغزها به خضوع در آمدند. پدیدة عقل، تمام مصانع آن، از علم و صنعت و تمام احتیاجات بشری و دانش و غیره، او را سجده کردند. عقل هم، چون خورشید تابان، در وسط عالم بر کرسی اعلایی فرونشست.
مدّتی گذشت؛ سکوت بر همه جا مستولی شد. نسیم ملایمی از رایحة بهشتی وزیدن گرفت؛ ترانهای دلنشین فضا را پر کرد و همة موجودات به زبان خود، خدای را تسبیح کردند.
باز هم مدتّی گذشت؛ ندایی از جانب خدای، عالیترین پدیدة خلقت را بشارت داد. همه ساکت شدند؛ ولوله افتاد؛ نوری از جانب خدای تجلّی کرد و دل همچون فرستادة خاصّ خدای، بر زمین نازل شد. همه او را سجده کردند، جز عقل که ادّعای برتری نمود!
عقل از برتری خود سخن گفت. روزگاری را برشمرد که انسانها چون حیوانات در جنگلها، کوهها و غارها زندگی میکردند و او آتش را به بشر یاد داد؛ چرخ را برای نقل اشیای سنگین در اختیار بشر گذاشت؛ آهن را کشف کرد؛ وسایل زندگی را مهیّا نمود؛ آسمانها را تسخیر کرد؛ تا به اعماق دریاها فرو رفت. از گذشتههای دور خبر داد و آیندههای مبهم را پیشبینی کرد و خلاصه، انسان را بر طبیعت برتری بخشید. عقل گفت که میلیونها پدیده و اثر از خود به جای گذاشته است و در این مورد چه کسی میتواند با او برابری کند؟
یکباره رعد و برق شد؛ زمین و آسمان به لرزه درآمدند؛ ندایی از جانب خدای نازل شد و به عقل نهیب زد که ساکت شو! و گفت که تمام خلقت را فقط بهخاطر "او" خلق کردم. اگر دل را از جهان بگیرم، زندگی و حیات خاموش میشود. اگر عشق را از جهان بردارم، تمام ذرّات وجود متلاشی میگردد. اگر دل و عشق نبود، بشر چگونه زیبایی را حس میکرد؟ چگونه عظمت آسمانها را درک مینمود؟
چگونه رازونیاز ستارگان را در دل شب میشنید؟ چگونه به ورای خلقت پیمیبرد و خالق کل را درمییافت؟
همه در جای خود قرار گرفتند و عقل، شرمنده بر کرسی خود نشست و دل چون چتری از نور، بر سر تمام موجودات عالم خلقت، به نام اوّلین تجلّی خدای بزرگ قرار گرفت. از آن پس، دل فقط مأمن خدای بزرگ شد و عشق یعنی پدیدة آن، هدف حیات گردید. دل، تنها نردبانی است که آدمی را به آسمانها میرساند و تنها وسیلهای است که خدا را در مییابد. ستارة افتخاری است که بر فرق خلقت میدرخشد. خورشید تابانی است که ظلمتکدة جهان را روشن میکند و آدمی را به خدا میرساند. دل، روح و عصارة حیات است که بدون آن، زندگی مفهوم ندارد. عشق، غایت آرزوی انسان است؛ بقیه زندگی فقط محملی برای تجلّی عشق است».
فاجعة بزرگ
«هستند کسانی که جز به مصالح خود نمیاندیشند و احساس آنها، از ابعاد حجمشان تجاوز نمیکند و از روی ضعف، شکست، تنبلی و خودخواهی به پوچی میرسند؛ زیرا خودشان پوچند. اگر یک انقلابی راستین مأیوس گردد؛ کسی که سراسر حیاتش مبارزه، فداکاری، عشق، شور، سوز، درد، غم، تحمّل، حرمان، استمرار و نشاط است، دچار پوچی شود، آنگاه فاجعهای بزرگ رخ داده است.»
http://www.aviny.com/Occasion/Enghelab_Jang/Chamran/87/Golchin.aspx
خاطرات مرتبط با شهید مصطفی چمران
نشسته بود زار زار گریه میکرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه میدانستم این جوری میکند؟ میگویم: «مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم. برای من ناراحته.» کی باور میکند؟
(یادگاران، ج 1، ص 1)
سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد؛ استاد دو نمره ازش کم کرد؛ شد هجده، بالاترین نمره.
(یادگاران، ج 1، ص 7)
چند بار رفته بود دنبال نمرهاش. استاد نمره نمیداد. دست آخرگفت: «شما نمره گرفتهای، ولی اگر بروی، آزمایشگاه نیروی بزرگی از دست میدهد.» خودش میخندید. میگفت: «کارم تمام شده بود؛ نمرهام را نگه داشته بود پیش خودش که من هم بمانم.»
(یادگاران، ج 1، ص 12)
ماهی یکبار، بچّههای مدرسه جمع میشدند و میرفتند زبالههای شهر را جمع میکردند. دکتر میگفت: «هم شهر تمیز میشود، هم غرور بچهها میریزد».
(یادگاران، ج 1، ص 22)
گفته بود: «مصطفی! من از تو هیچ انتظاری ندارم الّا اینکه خدا را فراموش نکنی.» بیست و دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران آمدم. چهقدر دلم میخواهد بهش بگویم یک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.
(یادگاران، ج 1، ص 30)
تلفنی بهم گفتند: « یهمشت لات ولوت اومدن میگن میخوایم بریم ستاد جنگهای نامنظم.» رفتم و دیدم؛ ردشان کردم. چند روز بعد، اهواز، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار خیابان. یکیشان گفت:« آقای دکتر خودشون گفتن بیاین.» میپریدند، از روی گودال، رود، سنگر. آرپیجیزنها را سوار میکردند ترک موتور، میپریدند. نصف بیشترشان همان وقتها شهید شدند.
(یادگاران، ج 1، ص 37)
وقتی کنسروها را پخش میکرد، گفت: «دکتر گفته قوطیهاشو سالم نگه دارین.» بعد خودش پیداش شد، با کلّی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطیها را فرستادیم روی اروند. عراقیها فکر کرده بودند غوّاص است؛ تا صبح آتش میریختند.
(یادگاران، ج 1، ص 52)
ماکتهایم را کار گذاشتم. بد نشده بود. از دور به نظر میرسید موشک تاو است. عراقیها تا دیدند، بهش شلیک کردند؛ تا یکی دو ساعت بعد که فهمیدند قلابی است و بیخیال شدند. فکر این جایش را نمیکردند که من جای ماکت را با موشک واقعی عوض کنم. تا دیدمش، گفتم: «دکتر جان! نقشةمان گرفت؛ هشت تا تانک زدیم.»
(یادگاران، ج 1، ص 57)
دستور این بود: یک تراورس، یک موتور برق و دو عدد لامپ. یک الاغ را با اینها مجهز میکردیم و میفرستادیم پشت تپّه. باید آتش تهیّهشان را میدیدی. فکر میکردیم اگر با این همه مهمّات بهمان حمله میکردند، چه کار میکردیم. آنها هم لابد به این فکر میکردند که این تانکها از کجا پیدایشان شده است.
(یادگاران، ج 1، ص 85)
http://navideshahed.com/fa/index.php?Page=static&UID=111834
احمد کشوری جزو هیئت همراه دکتر چمران بود که با هم به کردستان رفتند. شهید شیرودی هم به پایگاه منتقل شده بود و خیلی زود، با او صمیمی شد و در تیم او قرار گرفت. خبر درگیریهای شدید پاوه میرسید و دکتر چمران در محاصره مزدورهای وطنفروش قرار گرفته بود. تیم پروازی احمد، نخستین گروه عملیاتی بود که راهی کردستان شد. ما به اتفاق شهید سهیلیان وارد منطقه شدیم. با حملات پی در پی، دشمن را تار و مار کردیم و دکتر چمران و گروهش را از حلقه محاصره دشمن بیرون آوردیم. پاوه هم نجات پیدا کرد. در واقع منطقهای که محل شروع درگیریها بود، از لوث وجود دشمن، پاک شد.
http://www.aviny.com/rahiyan_noor/revaiat-eshgh/khatere/24.aspx
نمره 21!!!
هنگامی که کارنامهها و جزوات درسی مصطفی را میبینم کیف میکنم. آنقدر تمیز و زیباست که گاهی فکر میکنم استاد خطاطی آنها را پاکنویس کرده است. بعضی از جزوههای او به صورت کتاب درسی درآمدند چون هم از نظر محتوا کامل بود وهم از نظر هنری زیبا بود. او تمام طرحهای مهندسی را نقاشی کرده بود. تمام نمرههایش 20 بود. در دانشکده فنی، مهندس مهدی بازرگان استاد درس او در درس ترمودینامیک بود. ایشان خیلی سخت میگرفتند (سختگیر بودند) به کسی نمره بالاتر از 15 یا 16 نمیداد، اما به مصطفی نمره 21 داد. بعد از آن جنجالی بین دانشجویان به پا شد که مگر نمره بالاتر از 20 هم داریم؟! و مهندس بازرگان در پاسخ گفت: «برای چنین دانشجوئی» نمره من همین است.»
راوی: دکتر رضا امرالهی
نماز شب
کار هر شبش بود! با این که از صبح تا شب کار و درس داشت و فعالیت میکرد، نیمههای شب هم بلند میشد نماز شب میخواند. یک شب بهش گفتم: «یه کم استراحت کن. خسته ای.» با همان حالت خاص خودش گفت: «تاجر اگه از سرمایهاش خرج کنه، بالاخره ورشکست میشه؛ باید سود بدست بیاره تا زندگیش به چرخه، ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم.»
سر دکتر چمران
چهار سال پس از سفر مصطفی به لبنان، جنگ داخلی در این کشور شروع شد و گروههای مختلف آشوب به پا کردند. به این علت گروهی که چمران سرپرستی آن را به عهده داشت (سازمان ملل) هم در برابر اسرائیلیها ایستادگی مینمود و هم سعی میکرد آشوبهای داخلی را خاموش کند. فرمانده یکی از گروهها که از اقدامات مصطفی ناخشنود بود، به نیروهایش گفته بود: «سر دکتر چمران را برایم بیاورید.» یک شب مصطفی گم شد. به هر جایی که فکرمان میرسید رفتیم اما او را نیافتیم (پیدا نکردیم) خیلی نگرام شدیم. صبح که شد مصطفی برگشت. بعدها فهمیدیم که آن شب به منزل همان فرمانده رفته و گفته بود: «آنکه سرش را میخواستی به دیدارت آمده است.» آن دو، تا صبح با هم صحبت میکردند و آن فرمانده تحت تأثیر قرار گرفته و از مصطفی عذرخواهی کرده بود.»
راوی: حسین اعرابی
فرق نور و ظلمت
من از جنگ بسیار ناراحت بودم. خانه ای بزرگ داشتیم که رو به دریا بود. روی بالکن مینشستم، مینوشتم و گریه میکردم. با دریا صحبت میکردم و به ماهیها از جنگ میگفتم. روزی امام موسی صدر گفت: «چمران را میشناسی؟» گفتم: «اسمش را شنیدهام.» و در ادامه گفت: «حتما باید او را ببینی.» 6 یا 7 ماه بعد از آن گفتگو، شبی امام موسی صدر برایم یک تقویم فرستاد که 12 نقاشی در آن بود. یکی از آنها توجه مرا به خود جلب کرد، شمع کوچکی بود که در زمینه سیاه رنگ نور میبخشید و در زیر آن این شعر به چشم میخورد: «من ممکن است نتوانم تاریکی را از بین ببرم، ولی با همه کوچکیام نشان دهنده فرق بین ظلمت و نور هستم.» من تحث تاثیر آن نقاشی تا صبح گریه کردم و بسیار مشتاق شدم که هنرمندی که این نقاشی را کشیده بشناسم.» به سراغ چمران رفتم. او هم همان تقویم را به من داد. گفتم: «من این آثار را دیدهام» و از نقاشی آن شمع تعریف کردم. پرسیدم: «نقاشیها را چه کسی کشیده است؟» گفت: «من» عجیب بود. او که دائما در جنگ حضور داشت و خون میدید، چطور میتوانست چنین احساس لطیف و زیبایی داشته باشد ؟! و آنجا آغاز آشنایی من و مصطفی بود. این آشنایی 9 ماه بعد منجر به ازدواج شد و از آن پس تا آخر عمر هر گاه برایم نامه مینوشت امضایش نقاشی یک شمع بود.»
راوی: همسر شهید (خانم غاده جابر)
تاکتیک جنگ
در شهر اهواز، دکتر چمران توانست گروهی از رزمندگان داوطلب را گرد خود جمع کند. آنها را تعلیم دهد و سازماندهی کند.
یک روز سر کلاس درس نظامی، به نیروهایش گفت: اگر تصمیم گرفتید به یک ارتش حمله کنید حتماً باید سه برابر آن تانک داشته باشید. سپس یکی از رزمندگان داوطلب را صدا زد و به او گفت: عزیز، برو یک رگباری آنجا ببند و بعد هم بیا!
او هم رفت، دید که آنجا تعداد زیادی از تانکهای دشمن صف کشیدهاند. به خوبی میدانست که اگر صدایی از او بشنوند، دردم او را به گلوله خواهند بست، اما به هر حال دستور بود و او موظف بود تا از فرمان استادش اطاعت کند. بنابراین همان گونه که دکتر دستور داده بود رگباری بست و برگشت. دکتر به او گفت: یادت باشه، عزیز! رگبار که میبندی، طرف عصبانی میشود. کسی هم که عصبانی بشود، دیگر نمیتواند خوب بجنگد!
شهادت
محمد مقدمپور پیش از آن به جبهه دهلاویه نرفته بود به همین جهت دکتر او را به روی خاکریز برد تا مواضع و شرایط را برایش توضیح دهد. آتش خمپارهی دشمن که از نخستین لحظههای بامداد به غیر از رستمی قربانیهای دیگری را هم گرفته بود، بار دیگر آغاز شد. دکتر همان دم دستور داد تا متفرق شوند و از یکدیگر فاصله بگیرند. رزمندگان به سرعت متفرق شدند و هر کدام در گودالی پناه گرفتند. خمپاره در اطرافشان منفجر شد. اما سومین خمپاره درست پشت پای دکتر فرود آمده بود، هر سه نفرشان را بر زمین انداخت. ترکشهای خمپاره سوم به سه نقطه برخورد کرده بود؛ به سینه حدادی، به صورت مقدمپور و پشت سر دکتر چمران، حدادی و مقدمپور در دم جان سپرده بودند ولی دکتر... .در بیمارستان سوسنگرد، پزشکان برای بازگرداندن او به زندگی عملیات احیا را انجام دادند اما این اقدامات نیز سودی نداشت به ناچار آمبولانس به سوی اهواز به راه افتاد اما تنها توانستند جسم بیجان او را به این شهر برسانند.