شهید سیاوش عیسی نژاد
سیاوش عیسی نژاد
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
باران گلوله های خمپاره بود که یکریز در اطراف ماشین فرود می آمد و در طنین صدای الله اکبر بچه ها گم شد . آنها روحیه خود را دوباره باز یافته بودند و سیاوش در آن هنگامه شور و غوغا ،گرم ،پیش می تاخت
تولد
[ ویرایش ]
در سال ۱۳۴۶ در اردبیل به دنیا آمد . تا کلاس دوم دبیرستان به تحصیل پرداخت .
دوران نوجوانی اوهمزمان بود با مبرزات مردم ایران بر علیه حکومت ظالمانه ی طاغوت . او نیز مانند همه ی ایرانیان آزادی خواه وارد مبارزه با حکومت خود کامه پهلوی شد و تا سرنگونی آن از پا ننشست .
مبارزات دوران انقلاب
[ ویرایش ]
انقلاب اسلامی که پیروز شد، او در عرصه های مختلف به فعالیت پرداخت . سپاه را بهترین مکان برای خدمت به مردم وکشور برگزید .
پس تجاوز ارتش دشمن به خاک مقدس ایران به جبهه رفت و تا سال ۱۳۶۵ که به سمت فرمانده گردان فجر درلشکرعاشورا منصوب شد، در جبهه ماند .
سیاوش ۳۰ آذر ۱۳۶۵ در جبهه شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن به شهادت رسید .
خاطرات شفاهی خانواده ودوستان
[ ویرایش ]
می خواست هر طوری که شده نویسنده شعار را پیدا کند . تهدید می کرد که همه تان را تنبیه می کنم . هیچ کس مسئولیت این کار را به عهده نمی گرفت . مدیر ،شاگردان را به باد کتک گرفت ،تا شاید مجرم را پیدا کند .
ناگهان صدای یکی از بچه ها توجه همه را به خود جلب کرد : نزین آقا ! اینها را نزنید من نوشته ام . همه نگاهها به طرف صدا بر گشت . سیاوش بود و این،آخرین روزی بود که او به مدرسه آمد .
← کودک نیکوکار
پدر سیاوش در کارخانه ذوب آهن کار می کرد ،هر وقت که به روستا می آمد برای او مقداری لوازم التحریر می آورد . خوی نیکویی داشت ،بخشی از آنها را به مدرسه می آورد و بی آنکه کسی متوجه شود ،میان بچه های بی بضاعت تقسیم می کرد . هر گاه کسی می خواست در این باره صحبت کند،رشته کلام را عوض می کرد .
آن روز که به مدرسه آمدیم گفتم : سیاوش ! مگر خودت دفتر و قلم لازم نداری که به بچه ها می دهی ؟در حالی که مثل همیشه سرش را پایین انداخته بود،گفت : من که همه اینها را لازم ندارم ،می خواهم آنها که نیاز دارند استفاده کنند .
با اینکه هر دو کوچک بودیم باز مفهموم سخنان وی را می فهمیدیم و در عالم کودکانه خود او را می ستودیم . این نخستین شناخت دقیق من از سیاوش بود .
با گذشت زمان بزرگ می شدیم و دوران بالندگی ما با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی همزمان بود . آگاهی من از روحیاتش زمانی کامل شد که عملکرد او و خانواده اش را در دوران انقلاب و رویارویی با دشمنان متجاوز مشاهده کردم .
← قهرمان بزرگ
هنوز انقلاب پیروز نشده بود ،صبح یکی از روزها مدرسه حال و هوای دیگری داشت،روی یکی از دیوارها نوشته بودند : مرگ بر شاه ! مدیر مدرسه همه را در حیاط مدرسه جمع کرده ،می خواست هر طوری که شده نویسنده شعار را پیدا کند . تهدید می کرد که همه تان را تنبیه می کنم . هیچ کس مسئولیت این کار را به عهده نمی گرفت . مدیر ،شاگردان را به باد کتک گرفت ،تا شاید مجرم را پیدا کند .
ناگهان صدای یکی از بچه ها توجه همه را به خود جلب کرد : نزین آقا ! اینها را نزنید من نوشته ام . همه نگاهها به طرف صدا بر گشت . سیاوش بود و این،آخرین روزی بود که او به مدرسه آمد .
← انقلاب در روستا
او مشغول مسائل انقلاب بود چندی بعد حادثه ای ،سکون چندین لایه روستا را به التهابی جوشان در افکند؛تنی چند از دانش آموزان با راهنمایی سیاوش و یکی دیگر از دوستانش ،تظاهراتی علیه رژیم شاه به راه انداختند . با شنیدن این خبر افرادی از سر سپردگان رژیم ،سوار بر اسب ،به روستای ما یورش آوردند و یکراست به خانه او هجوم بردند . پدر سیاوش که خود نیز فردی انقلابی بود،خشمگانه و ستبر ،پیش روی آنان ایستاد و گفت : اگر کسی یک قدم جلو تر بگذارد خونش را خواهم ریخت . آنها وقتی او را مصمم دیدند،باز گشتند اما به هنگام مراجعت از ده ،سیاوش را سخت زده و دندانش را شکستند .
این وقایع ،همه ،عزم وی را در اقدام انقلابی خویش جزم می کرد و پخته ترش می کرد تا آتش مبارزه را در قلبهای مردم روستای آتشگاه فروزانتر گرداند .
انقلاب به ثمر نشست اما این پیروزی موافق اهداف استکبار جهانی نبود . پس برای توقف آن ،ارتش بعث را وا داشت تا از تعمیق آن جلو گیری کند . طبیعی بود که مردم در مقابل این تجاوز وحشیانه سکوت نخواهند کرد . همه نیروها بسیج شدند و سیاوش نیز همگام با خیل عظیم جوانان شهر و روستا به مصافت خصم شتافت و به هر ترتیبی بود موانع را پشت سر گذاشت و عازم مناطق جنوبی کشور شد . او فرمانده یکی از گردانهای لشکر امام علی ( ع ) بود در حالی که مردم ،بیشتر او را یک پاسدار ساده می انگاشتند .
← فرمانده گردان
سپاه دشمن در منطقه شلمچه شکست سنگینی را متحمل شده بود .
تا جایی که وزیر دفاع،شخصا فرماندهی نیروهای بعثی را به عهده داشت . واحد مهندسی رزمی لشکر امام علی ( ع ) ماموریت یافته بود تا در مناطقی که تازه به دست نیروهای اسلام افتاده ،خاکریز بزند . سیاوش فرمانده گردان فجر از لشکر امام علی ( ع ) بود اما با حفظ سمت مسئولیت محور عملیاتی نیز به او واگذار شده بود . او به سرعت نیروهایش را برای احداث خاکریز آماده می کرد . در ایجاد خاکریز ،گردان فجر و نصر با هم همکاری داشتند . آتش شدید دشمن از یک سو و گرمای سوزان خوزستان از سویی دیگر منطقه را به جهنمی تبدیل کرده بود . برای رانندگان سخت بود که بتوانند ،بیش از دقایقی چند پشت فرمان لودر دوام بیاورند ،با این وجود آنها در هر یک ساعت ،جایشان را با هم عوض می کردند در اولین روز ،کارها با موفقیت پیش می رفت و سیاوش در فاصله چند متری ،این عملیات را رهبری می کرد . روز بعد آتش دشمن سنگین تر می شد . و هر لحظه بر تعداد شهدا افزوده می شد . با این همه ایجاد خاکریز به سرعت ادامه داشت و عملیات با موفقیت پیش می رفت . با باز ایستادن حرکت لودر گردان ،آن شور و شوق التهابی بچه ها فرو نشست . آخرین راننده که رزمنده ای که مشکین شهر بود، فریاد کشید : برادر ! بیا مجروح شدم .
← دعوت نامه خدا
سیاوش هراسان و عنان اختیار از کف داده به سوی لودر دوید . اما افسوس که دیر شده بود . او نیز به خیل شهدا پیوست . اینک راننده ای نبود که کار او را ادامه دهد . سیاوش بی پروا و به چالاکی پشت فرمان جای گرفت . باران گلوله های خمپاره بود که یکریز در اطراف ماشین فرود می آمد و در طنین صدای الله اکبر بچه ها گم شد . آنها روحیه خود را دوباره باز یافته بودند و سیاوش در آن هنگامه شور و غوغا ،گرم ،پیش می تاخت .
اینک فاصله چندانی باقی نمانده بود تا خاکریز ها از دو نقطه به همدیگر بپیوندند و به ناگاه خمپاره ای در کنار لودر منفجر شد و سیاوش زخمی شد اما او همچنان سر گرم تلاش جانانه خود بود . در حالی که خون از سرش جاری بود به التماس ما توجهی نمی کرد و به کار خویش ادامه می داد . تا اینکه خدایش به خاطر این همه شکوه جانبازی،آفرینش گفت و به سرای ابدیت دعوتش نمود .
ردههای این صفحه : شهیدان اردبیل | شهیدان استان اردبیل | شهیدان جبهه شلمچه | شهیدان سپاه | شهیدان لشکرامام علی ( ع ) | فرماندهان شهید