شهیدحسین ابراهیمی اسپاهی
شهید حسین ابراهیمی اسپاهی
مشخصات
شهر : بخش : شهرستان :
آمل استان : مازندران
جنسیت : مرد وضعیت تاهل : مجرد شغل : اصناف آبادی
یگان : لشگر 25 کربلا
نوع عضویت : بسیج
مذهب : شیعه
دین : اسلام
نام پدر : علی
مسئولیت : فرمانده رشته
تحصیلی : ---------
تحصیلات : ابتدایی
کد شهید : 93
رسته : پیاده
نام مادر : بتول صبری
موضوع شهادت : جبهه
عملیات : عملیات والفجر 8
محل شهادت : فاو
تاریخ شهادت : 1364/11/22
نحوه شهادت : اصابت خمپاره
شهر : آمل بخش : شهرستان : آمل
استان : مازندران
گلزار : امام زاده ابراهیمتاریخ تدفین : 1364/10/28آبادی :
محتویات
زندگی نامه
ایشان در تاریخ 30/6/1349در آمل به دنیا امد.شهید در خانواده مذهبی و زحمت کش متولد شدند و در کنار پدر و مادر به مسائل دینی و مذهبی را اموخت . تحصیلات را در مقطع ابتدایی ادامه داد و ترک تحصیل کرد در کنار پدر نجاری می کرد . از سال پنجم ابتدایی با شروع انقلاب اسلامی و فعالیت انقلابی ادامه تحصیل ندادند.به پدر و مادر بسیار احترام می گذاشت. پسر شوخ طبع و پرجنب و جوشی بود و در کارهای بیرون به پدر و در کارهای منزل به مادر کمک می کرد و همیشه رضایت آن ها را جلب می کرد .در راهپیمایی ها شرکت می کرد و در نگهبانی های شبانه در پایگاه محل فعالیت داشت. 3بار در تاریخ های 8/5/62 به مدت 1ماه و 13 روزـسپاه آمل ـلشکر 25 کربلا ـ گیلان ـ اموزشی و 22/6/62 به مدت 3 ماه و 15 روز ـسپاه آمل ـ لشکر 25 کربلا ـ غرب ـ مریوان و 12/11/64 به مدت 10 روز ـسپاه آمل ـ لشکر 25 کربلا جنوب به جبهه اعزام شدند. در تاریخ 22/11/64 در فاو بر اثر انفجار به شهادت رسیدند. ودر تاریخ 28/10/64 در گلزار شهدای امامزاده ابراهیم آمل به خاک سپرده شدند.
خاطرات
• مادر شهید : ماه رمضان بود که حسین به دنیا امد پدرش نبود موقع به دنیا آمدنش چون پدرش هر یک ماه می آمد خانه و من تنهایی او را نگه می داشتم . از دوران کودکی تا 18 سالگی اش اتفاقات زیادی برایش افتاد یک بار تصادف کرد، یکبار غرق شد و یک بار هم برق او را گرفت اما خدا کمک کرد که زنده بماند با بدختی و مستاجری تا سن 18 سالگی بزرگش کردیم و بالاخره در راه خدا شهید شد .
• آخرین باری که می خواست به جبهه برود با من خیلی صحبت کرد تا اجازه رفتن به او را دادم و خداوند هم تازه به من فرزندی دیگر داد . از من مبلغی پول برای جبهه خواست به او دادم . صبح وقتی می خواست به جبهه برود خیلی خوشحال بود از خوشحالی بند کفشش را نبست و رفت و دوباره برگشت و گفت وقتی من برگردم این بچه بزرگ می شود برای بدرقه اش به کوچه رفتم و گفت نمی خواهد بیایی و این آخرین دیدار ما شد .
منبع [۱]
پانویس
- ↑ سایت جنگ و درنگ