شهیدحسین جعفری شورک
تاریخ تولد : 1337/01/01
نام : حسین محل تولد : فریمان
نام خانوادگی : جعفریشورک تاریخ شهادت : 1361/01/02
نام پدر : قاسم مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
شغل : یگان خدمتی :
گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : خدمهتانک
گلزار : بهشترضا
rId6
خاطرات
- در سال 1357 که مبارزات ملت ایران به اوج رسیده بود یک روز از تظاهرات به سمت خانه بر میگشتم و در همان لحظه مدرسه بچه ها هم تعطیل شده بود بعد بچه هاى مدرسه گفتند سید حسین را گروهبان ضیایى سیلى زده سریعاً به ژاندارمرى رفتم که ببینم بچهام خلاف کرده چطور شده از او سؤال کردم رفتم جلو گفتم آقاى ضیایى شما بچه مرا سیلى زدهاید؟ گفت، بله گفتم چرا؟ گفت: فحش داد. پرسیدم چه گفت: او که اهل فحش دادن نبود شما بگوئید چه گفته تا بروم تنبیهش کنم گفت: او به شخص اول ایران و جهان توهین کرده و مرگ بر شاه گفته گفتم سر گروهبان همه مردم مرگ بر شاه میگویند و بعد درگیرى لفظى پیدا کردیم استوارى در آنجا بود یک خورده با معرفت بود ما را از هم جدا کرد بالاخره این قضیه گذشت تا انقلاب اسلامى به پیروزى رسید و ما اسلحهها را از آنها گرفتیم در موقع اولین انتخابات که ما در سر صندوقها حاضر بودیم و جزو نیروهاى کمیته و مردمى بودیم این اسلحهها را تحویل سید قاسم دادم تا خودمان سایر نیروها را در سر صندوقها تقسیم کنیم بعداً بیایم اسلحهها را بگیرم بالاخره کارها تمام شد آمدم جاى فرزندم گفتم بابا در حال حاضر قدرت در دست ماست و قصد داشتم امتحانش کنم گفتم: ژاندارمرى قدرتى ندارد حالا میتوانى جواب سیلى که خوردى با بزنى آزادى میتوانى بزنى پسرم خندید و گفت پدر جان من انتظار داشتم اگر من چنین عمل را خواستم انجام بدهم شما نگذارید و مرا موعظه کنید میخواهم بگویم من آن سیلى را براى رضاى خدا خوردم و براى رضاى خداوند گفتهام بر شاه و این بند اسلحهاى که در دستم است زیرش نوشته شده گروهبان ضیایى خلع سلاح شدهام قدم میزنم و اسلحه بر دوش ماست همین رنج براى او کافیست من هیچ چیز ندارم امیدوارم خداوند متعال از گناه و خطاهایش بگذرد چون من فقط براى رضاى خدا آمدهام به خیابان و براى رضاى خداوند سیلى خوردهام و براى رضاى او هم گذشت کردهام .
- یکى از دوستان فرزندم شهیدم سید حسین بعد از شهادت سید حسین تعریف میکرد : روزى سید حسین از جبهه به مرخصى آمده بود و گفت برویم دوستان دیگر را بر داریم برویم آب گرم و در آنجا زیارت عاشورا بخوانیم وقتى به آب گرم رسیدیم دیدم عدهاى از بچههاى محلمان در حال نواختن موسیقى و بساط لهو و لهب به راه انداختند میخواستیم زیارت عاشورا بخوانیم که سید حسین گفت برویم پیش اینها ببینیم چه خبر است و چون هر چه سید حسین میگفت ما گوش به حرف میکردیم رفتیم جاى آنها هنگامى که نزدیکشان رسیدیم آنها برنامه هایشان را قطع کردند نشستیم سید حسین گفت چاى دارید گفتند بله اما سرد است گفت : بیاورید نمیخواهد گرمش کنید سید حسین سؤال کرد چرا موسیقى را قطع کردید گفتند به احترام شما بعد آقاى جعفرى سه روایت در رابطه با موسیقى خواند و گفت به احترام من تعطیل کردید گفتند بله بعد آقاى جعفرى یا همان سید حسین گفت: شما به احترام هداوند و اسلام و به احترام قرآن و شهداء تعطیل نکردید اما به احترام من تعطیل کردید واى بر شما در محضر خداوند معصیت و مافرمانى میکنید شما براى من سر تا پا تقصیر و گناه احترام میگذارید این چه طرز فکرى است بعد دیدم آنها وسایل و آلات لهو و لعب شان را پاره پاره کردند و دور ریختند و سپس زیارت عاشورا را خواندیم و در برگشت آنها تصمیم گرفتند به آموزش بروند و سپس به جبهه اعزام شوند .
- سال 1357 در اوج تظاهرات مردم ایران علیه رژیم ستم شاهى مواظب فرزندم سید حسین بودم زیرا بسیار انقلابى بود و پاسگاه با او لجبازى میکرد و میخواست بهانهاى از او بگیرند و او را از پاى در بیاورند یک روز به پدرش گفت پنجاه تومان به من بدهید آن زمان پنجاه تومان پول بسیار زیادى بود پرسیدم براى چه این پول را میخواهى گفت: لازم دارم براى حفظ جانم و انقلاب ضرورى است من در ضمن اینکه پول را به او دادم مراقب بودم چه کار میکند دیدم رفت جلو بانک صادرات و به یکى از اوباش آنجا پول را داد که من او را میشناختم شب که آمد خانه از او پرسیدم پنجاه تومان را چه کردیاو هم واقعیت را گفت که دادم به آقاى فلانى که از اراذل و اوباش است گفتم چطور و چرا؟ گفت گروهبان کفاس در پاسگاه با ما رفیق است و اطلاعات داخل پاسگاه را به ما منتقل میکند ایشان گفت رئیس پاسگاه آقاى ضیایى مبلغ بیست تومان به فلانى داده که در روز تظاهرات شیشه بانک را بشکند و آنجا را آتش بزند تا پاسگاه بتواند من و چند نفر دیگر از انقلابیون را از میدان خارج کند من هم به آن فرد گفتم اگر نیاز به پول دارى این پنجاه تومان بهتر از بیست تومان رئیس پاسگاه و گرنه پول نمیخواهى دست از این عمل بردار و گرنه تو را به مردم معرفى میکنم تا نابودت کنند و دستت رو بشود او هم پول را قبول کرد و به انقلابیون پیوست .
- یکى از دوستان فرزندم عزیزم سید حسین که حسین عبدلى نام داشت که ایشان هم بعداً به شهادت رسید از شجاعت سید حسین این گونه نقل میکرد که : » ما شش نفر بودیم که در محاصره افتادیم و راه را گم کرده بودیم به طورى که هر زمانمان که بعداً به آنها پیوستیم میگفتند شما 48 ساعت در محاصره دشمن بودید در این مدت که گیر افتاده بودیم جیره غذایى مان تمام شده بود بعد سید حسین گفت، در زمان پیغمبر اسلام محمد رسول اللَّه صلوات اللَّه و سلام علیه براى رفع تشنگى ریگ در دهانشان میگذاشتند تا تشنه نشوند پس این کار را انجام دهیم شب که شد چون نمیدانستیم در کجا هستیم و از چهار طرف گلوله میآمد و ما فقط در چاله نشسته بودیم و براى اینکه روحیه مان را از دست ندهیم گفت براى رفع گرسنگى پیامبر اکرم )ص( و یارانش سنگ به شکمشان میبستند پس بیائید چفیهها را پر شن کنیم و به شکممان ببندیم و در موقع خواب گفت باید پاهایتان را به یکدیگر و سپس به پاى خودم ببندم تا نکند فکر شیطانى کنید و کشته یا اسیر دشمن شوید بالاخره با شوخیها و شجاعت هایش که بسیار هم بافره بود روحیه ما را حفظ کرد تا بالاخره آتش یک طرفه فروکش کرد و گغت بچهها از طرفى که آتش نمیکنند که احتمالاً ایرانى هستند پاهایمان را باز کرد و به راه افتادیم و الحمداللَّه به نیروهاى خودى پیوستیم .
- فرزند عزیز شهیدم سید حسین قبل از شروع عملیاتى که در همان روز به شهادت رسید به یکى از دوستانش به نام آقاى عباس زاده گفته بود: من دیشب خواب دیدهام که به شهادت رسیدهام و پدرم دارد دفنم میکند و بعد آقاى عباس زاده میگفت : بعد از عملیات مرخصى گرفتم و به کاشمر آمدم پرسیدم مصادف با دفن دوستم سید حسین شده بود و وقتاى سر قبر حسین رسیدم شما یعنى پدرش را دیدم که در خاک ریختن روى قبر سید حسین هستید و بعد با خود گفتم اللَّه اکبر سید حسین قبل از شهادتش گفت که خواب دیدهام پدرم بعد از شهادتم مرا دفن میکند .
- یک دفعه که برادرم جبهه بود و عملیات بیت المقدس شروع شده بود خواب دیدم که قنات آبى در خانه کندهایم و دورش را با آجر سفال 3 سانتى بسیار زیبا درست کردهایم شوهرم از داخل قنات آمد بیرون اما برادرم حسین کنار قنات که آب زلالى میجوشید نشسته است هنوز میخواستم بگویم حسین درون چاه چکار میکنى که سنگی از زیر پایم در رفت و به سر حسن در داخل قنات خورد ناگهان نورى از چاه بیرون آمد به آسمان رفت و عر چه داد میزدم بیائید حسین پرواز کرد و رفت اما کسى اعتنا نمیکرد یک دفعه یک گنبد با دو گلدسته که با نردههاى آهنین محاصره شده است را دیدم و ناگهان برادرم حسین را دیدم که وقتى صدایش زدم از آسمان خاک آورد و زخمى آمد گفتم داداش برگشتى گفت بله برگشتم چون قبولم نکردند بعد از چند روز که عملیات تمام شد و حسین به مرخصى آمد خوابم را برایش تعریف کردم که گفت درست است خوابى که دیدهاى خوب تعبیر شده در عملیات تیر به سینهام خورد و مجروح شدم اما قرآن جیبى ام باعث کم شدن سرعت گلوله و جلوگیرى از صدمه زدن جدى به من شد و درنتیجه زنده ماندم .
- در زمان جنگ یک روز با سید حسین به آب گرم رفته بودیم تا در ضمن تفریح زیارت عاشورا بخوانیم وقتى رسیدیم عدهاى کنار هم نشسته بودند و موسیقى مینواختند و میرقصیدند سید حسین گفت برویم جاى آنها وقتى رسیدیم آنها به احترام سید حسین موسیقى و رقص را تعطیل کردند و نشستند سید حسین از چایى هایى که به همراه خودمان برده بودیم براى آنها ریخت و گفت بفرمائید چاى بخورید و سپس ادامه دهید چرا قطع گردید گفتند: به احترام شما که جبهه رفته هستید و خجالت میکشیم ایشان چند آیه از قرآن و چند حدیث در رابطه با این عمل زشت خواند و برایشان صحبت کرد به حدى که آنها تحت تأثیر صحبتهاى سید حسین قرار گرفتند و بعد از اتمام صحبت سید حسین وسایل لهو و لعبشان را شکستند و با ما زیارت عاشورا خواندند و براى رفتن به جبهه اعلام آمادگى کردند .
- سید حسین جعفرى همیشه در جیب لباسش یک قرآن جیبى داشت چند بار به او گفتم سید حسین این قرآن را که در جیب میگذارى امکان دارد بى وضو باشى یا دستشویى بروى و بى احترامى نسبت به قرآن باشد گفت نه مواظبم من با قرآن انس دارم و در عملیات بیت المقدس تیرى به سینهاش خورد که پس از عبور از قرآن جیبی که در جیبش بود در زیر پوست سینهاش و پس از رسیدن به استخوان متوقف شد و او اصلاً بر روى خود نیاورد یکبار که با هم به مرخصى آمدیم در مشهد گفت میخواهم به بیمارستان بروم با هم رفتیم بیمارستان قائم او داخل اتاق جراحى شد و بعد از یک ساعت بیرون آمد و در حالى که گلولهاى در دستش بود میخندید رو به من کرد و گفت بیا ابوالفضل این هم از معجزات قرآن است که گلوله پس از برخورد با قرآن در زیر پوست متوقف میشود و الان براحتى برداشته شد .[۱]