شهید محمد جواد فیروزی
شهیدمحمدجواد فیروزی
زندگینامه
در تاريخ 1335/09/07 شب هنگام برای اولین بار کودکی چشم به جهان گشود که او را محمد جواد نامیدند. دوران کودکی خود را همانند دیگر همسالان در خانواده اي متدین، پاك و باصفاي روستايي گذراند. در سن 6 سالگي برای کسب سواد به دبستان رفت و تنها به اخذ کارنامه ی ششم ابتدایی قناعت کرد و براي ياري پدر جهت تأمين معاش خانواده به كار پرداخت. بسیار کم توقع بود و از نظر خوراک، لباس و وسیله تحصیل به كمترين امكانات اکتفا می کرد. بسيار خاضع و خاشع بود. چون در آن زمان پسران را با داشتن مدرک ششم ابتدایی به درجه دارای می پذیرفتند به استخدام ارتش درآمد و بعد از طی دوره یک ساله در آموزشگاه گروهبانی با درجه گروهبان سومي مشغول به خدمت گردید و از همان ابتدا در واحد موتوری ارتش كار خود را شروع كرد. سپس اقدام به ازدواج نمود و ثمره ی زندگی کوتاه و مشترکش دو فرزند است که آنان را امید و آرزو نام نهاد. در جریان انقلاب اسلامی علی رغم تعهداتی که بدو استخدام از آنان گرفته بودند که در برابر مردم و خواست هاي آنان بايد مقاومت کنند و به اصطلاح با گلوله به اسلام خواهی آنان پاسخ دهند، همراه با دوستان خود به صف انقلابیون پیوست و ندای عدالت خواهی را فریاد کرد و ضمن اعلام همبستگی با آنان جان بر کف نهاد و دفاع از اسلام و نوامیس نظام مقدس جمهوری اسلامی را وظیفه ی شرعی و ملی خود می دانست. او مسئوليت رانندگی تانک اسکورپین را با درجه ی گروهبان دومی در لشکر 16 زرهی قزوین پذیرفت. مخلصانه کمر به خدمت بست و شبانه روز در اجراي شئونات و فرامين اسلامی آرام و قرار نداشت. با شروع جنگ و تحمیل آن از طرف ایادی امپریالیسم به جمهوری اسلامی، در برخی از نواحی غربی کشور نیز ضد انقلابیون به ستیزه برخاسته و تحت تأثیر تحریکات امپریالیسم سر به شورش برداشتند. محمد جواد که در بهار سال 1359 در تیپ 40 سراب به خدمت مشغول بود مأموریت یافت که سرکوبی شورشیان را عهده دار شود و مردانه در انجام اين امر مهم همت گمارد. در نهایت در حال انجام وظیفه و درگیری با منافقین کوردل همراه با تانک تحویلی، در تاریخ 1359/03/06 در گردنه ی خان بانه مورد اصابت تیر مستقیم در ناحیه پا و پهلو قرار گرفت و با فدای جانش به تعهدات خود در قبال اسلام و جمهوری پاسخ داد و به لقاء الله پیوست و جاودانه شد. هنوز و تا همیشه یاد و خاطره های مجالست با او برای دوستان و اقوام زنده است و آن چنان به امر مقدس صله ارحام اهمیت می داد که هر وقت فراغتی می یافت فرسنگ ها راه را از محل خدمت تا خود فسا طی می کرد و به همه ی اقوام دور و نزدیک سر می زد. وقتی شنیده بود یکی از اقوام بیماری اندکی دارد از اردبیل به فسا آمد و چون فهمید شخص مورد نظر در بوشهر و برازجان است به آن شهرها سفر کرد و گويی می دانست وداع آخر است. چقدر صادقانه و محبت آمیز رفتار خوب و خوشی داشت که حضور دو سه روزه اش در آن دیار خاطره هاي جاودانه در دل ها ثبت و ضبط کرده است.
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم این جانب محمد جواد فیروزى درجه دار ارتش جمهورى ایران با طیب خاطر و مخلصانه آماده دفاع از اسلام و جامعه اسلامى و میهن عزیز مى باشم. چنانچه به درجه رفیع شهادت نائل گردیدم و خداوند مرا به جمع شهداي بزرگوار راه داد از عموم آشنایان و خصوصاً پدر و مادر و برادران و خواهران و دیگر اقوام و اقارب حلالیت مى طلبم. همسر و فرزندانم را به پدر، و پدرم را به خدا مى سپارم و مى خواهم كه در شهادت من صبر كنند و به یاد شهداي كربلا و سرور آنها باشند. طول عمر امام و سایر خدمتگزاران جمهورى اسلامى و كشور عزیزمان را از درگاه خداوند آرزو مى كنم. خدایا، خدایا تا انقلاب مهدى (عجل الله فرجه) خمینى را نگه دار. محمد جواد فیروزى
آثار
- نامه شهید خطاب به پدر و مادرش:
بسم الله الرحمن الرحیم پدر و مادر گرامیم سلام؛ با کمال احترام و ادب سلام گرم و صادقانه ی خود را که از این راه دور اوج می گیرد به حضورتان تقدیم نموده و سعادت و سربلندی شما را از درگاه خداوند بزرگ آرزومندم. باری امیدوارم که این جا زندگی پر افتخار خود را با کمال خوشی بگذرانید. لازم دانستم که چند کلمه از حال و سرگذشت خودم برای شما بنویسم که بدانید فراموشی در کار نیست و نخواهد بود. پدرجان! من حالم خوب است و به دعاگويی شما مشغول می باشم. پدرجان! من حالا که برای شما نامه می نویسم می خواهم صبح زود به کردستان بروم؛ اوضاع کردستان خوب نیست. پدرجان! از شما یک خواهش دارم که از همسر و بچه هايم خوب مواظبت کنید. براي شما همسر و بچه هايم مثل خود من هستند. اگر به سلامت رفتم و برگشتم که به مرخصی می آیم اگر هم که به سلامت نیامدم دیگر خودتان می دانید. ولی از شما خواهش می کنم که همیشه به ياد من باشید و برایم دعا کنید چون به دعای شما نیاز دارم. دیگر عرضی ندارم. نامه را توسط يكي از همکاران برای شما فرستادم به امید دیدار شما و به تمام اقوام و خویشان سلام و دعا برسانید، زیاده عرضی نیست. آقا و بی بی سلام برسانید. قربان شما، کسی که تا دم مرگ هم شما را فراموش نمی کند فرزند شما محمد جواد خدانگهدار به امید روزی که باز دور هم جمع باشیم. پدرجان! در فکر من نباشید چون من این شغل را انتخاب کردم و باید تا آخر کار بمانم، آخر هر کار مردن است، یا مردن یا زنده ماندن به امید حق، از بچه ها خوب نگهداری کنید و امید و آرزو را دیده بوسی نمايید. قربان شما جواد. والسلام
خاطرات
- خاطره اول (از زبان برادر شهيد):
شهید بعد از اتمام مرخصی به اتفاق همسر و دو فرزندش و بنده که برادر کوچکترش بودم با پیکان شخصی اش از فسا حرکت کرديم و چون هوا بسیار سرد بود. به اجبار تا مورچه خورت اصفهان یک سره رفتیم، ساعت حدود دو نیمه شب بود و همه خسته و خواب آلود بودیم. به پیشنهاد شهید خواستیم داخل ماشین بخوابیم اما سوز و سرما مانع از استراحت می شد. به هر حال به هر سختی بود تقریباً دو ساعتی آنجا ماندیم. من برادرم را صدا زدم و حرکت کردم. حدود بیست کیلومتری که رفتیم موتور ماشین یخ کرد و خاموش شد. در آن برف و سرما هر چه با ماشین ور رفتیم و مقدار آبی را هم که داشتیم روی رادیاتور ريختيم یخ ها آب نشد. شهید و بنده به نوبت پتو به خود می پیچیدم و کنار جاده می ایستادیم، اما دریغ از یه ماشین که به ما کمک کند. گویی همه و حتی ابرها هم می دانستندکه این سفر آخر است و از رفتنش جلوگیری می کردند. اما او که مقید به نظام مقدس جمهوری اسلامی بود، همت کرد که از مأموریت عقب نماند و ماشین را روشن کرد به لطف خدا چند دقیقه ای گذشت و یخ های موتور آب شد و تا اردبیل ماشین خاموش نشد. شاید این ها لطف خدا بود تا شناخت بیشتری از پشتکار او پیدا کنیم و درس بگیریم.
- خاطره دوم (از زبان همرزم شهيد):
شب بود و قرار شد که فردا به مأموریت کردستان برای سرکوبی گروهک های ضد انقلاب برویم. چند نفر از دوستان از جمله شهید فیروزی در منزل دور هم جمع شده بودیم و هر کسی حرفی می زد، شهید فیروزی سوالی پرسید؟ گفت: چه کسی از شما می داند که امام جواد (علیه السلام) در چه سنی شهید شدند؟ هر کدام از ما سنی را گفتیم که درست نبود. تا این که خودش گفت: امام جواد (عليه السلام) 25 سال عمر کردند و من نیز در شروع 25 سالگی هستم و این مأموریت برای من فرق می کند، حسی به من می گوید که شهید می شوم. به هر حال صبح به پادگان رفتیم اما روحیه او و خنده هایش با همه تفاوت داشت. تانک ها را تحویل گرفتیم و حرکت کردیم و به ستون کردستان می رفتیم. در بین راه تانک شهید فیروزی خراب شد. فرمانده دستور توقف داد و همه ایستادیم. چند مکانیک هر چه کار کردند نتوانستند تانک را درست کنند. به شهید فیروزی گفتند به پادگان برگرد، اما او قبول نکرد و گفت: شما بروید من هم می آیم. اگر شده تانک را با چنگ و دندان درست می کنم و به شما می رسم. ستون تانک ها حرکت کردیم و بعد از یک ساعتی دیدیم که شهید فیروزی تانک را درست کرده و به ما رسید و از ما سبقت گرفت. در گردنه بانه توسط مزدوران کوردل مورد هجوم قرار گرفتیم. به اجبار هر کسی به طرفی می رفت و سنگر می گرفت، اما او اول خدمه هایش را فرستاد و بعد خودش از تانک خارج شدکه در حین سنگر گرفتن به شهادت رسید.[۱]