شهید یوسف کلاهدوز بخش هشتم

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو

زندگینامه

با زیركی خود را در گارد جاویدان جا داده و كار را به جایی رسانده بود كه می توانست با اسلحه پر كنار شاه باشد .

روزی یكی از دوستان گفت: «‌تو كه ای نقدر به این سركرده فساد نزدیك شده ای ، چرا كارش را یكسره نمی كنی تا خیال همه راحت شود ؟ »

در جواب گفت: « بنا به تكلیف خودم را تا اینجا رسانده ام. هنوز تكلیف نشده است كه چنین كاری بكنم. من دستور از آقا می گیرم . تا دستور ا یشان نباشد ،‌این كار را نمی كنم . »

شهید یوسف کلاهدوز

[۱]

موضوع : سیاسی ، انقلاب


وقتی ژنرال هایزر به ایران آمد و سالم از كشور خارج شد، تعجب كردم. یوسف خیلی راحت می توانست او را ترور كند. وقتی گفتم: « چرا هایزر را نكشتی ؟ »

گفت : « تا آقا دستور ندهند هیچ حركتی نمی كنم. در این مورد هم چون امام (ره) صلاح ندانستند، هیچ كاری نكردم . »

اطاعت ایشان از امام در حد تعبد بود. سعی می كرد حركات و سكناتش با خواسته های حضرت امام (ره) مطابقت داشته باشد

شهید یوسف کلاهدوز

[۲]

موضوع : سیاسی ، انقلاب


در گرما گرم مبارزه علیه طاغوت، هنگامی كه گروههای منافق ،‌كمونیستها و دیگر دست نشاندگان اجانب اقدام به غارت اسلحه و مهمات از پادگانها می كردند، هوشیارانه این توطئه را در یافت و تمام سعی خود را به كار بست تا تسلیحات پادگانها به وسیله آنها غارت نشود .

در نخستین روزهای پیروزی شنیدم كه اسلحه به دست گرفت و به حفاظت از ستاد مشترك ارتش پرداخت. وقتی ضرورت این كار را از او پرسیدم، گفت: « بعید نیست كه گروهكها، چپی ها و سلطنت طلبها بریزند و این مكان را به آتش بكشند و كل اطلاعات باقی مانده را از بین ببرند. من باید از اینها مراقبت كنم. فردای انقلاب به این مدارك نیاز است . »

از این كه میدیدم خردمندانه چشم به فردایی روشن دوخته ،‌تحسینش می كردم. عشق پاسداری داشت؛ فرق نمی كرد پاسداری از حال باشد یا آینده !

شهید یوسف کلاهدوز

[۳]


قبل از عملیات شکست حصر آبادان، در روزهایی که برادر مرتضی رضایی فرمانده سپاه بود، کلاهدوز در جبهه مستقر شده بود. فرمانده ی عملیات با او بود. به من تلفن زد وگفت: « اگر یک تعداد تفنگ به دست ما برسانی ، به نیروها یی که تازه آمده اند، اسلحه می دهیم . »

گفتم : « حالا چند تا می خواهی ؟ »

گفت : « اگر 1400 تا 1500 تفنگ برسانی ، مطمئن تر حرکت می کنیم . »

مدت زیادی به عملیات باقی نمانده بود ،‌هرچه تفنگ داخل سپاه داشتیم، جمع کردم. رفتم از کمی ته هم تعدادی گرفتم، ولی همه آنها روی هم پانصد قبضه هم نمی شد. به تسلیحات ارتش مراجعه کردم. گفتند که جانشین فرمانده کل قوا باید دستور دهند. حرکت کردم رفتم، اهواز. کلاهدوز را دیدم و گفتم می خواهم بروم پیش بنی صدر، که در دزفول بود. سر تکان داد و گفت: « خدا عاقبت ما را به خیر کند . »

بنی صدر را از همان آغاز شناخته بود و از ماه ی ت حق ی ق ی او با خبر بود .

شهید یوسف کلاهدوز [۴]

موضوع : سیاسی ، بنی صدر



بین من و كلاهدوز صمیمیت خاصی وجود داشت. در هر مسئله ای با هم مشورت می كردیم؛ از جمله موضوع ازدواج. وقتی از دختر خاله من در اصفهان خواستگاری كرد، از طرف آنها مأمور شدم تا آشنایی نزدیكی با یوسف برقرار و بعد این ازدواج را تأیید یا رد كنم .

وقتی خانواده خاله ام با گوشه ای از سجایای اخلاقی كلاهدوز آشنا شدند، موافقت خود را اعلام كردند و كار به خواستگاری رسمی رسید .

جالب این بود كه همسر او در همان روز خواستگاری پرسشنامه ای جلوی رویش گذاشته و سئوال كرده بود :

1 ـ آیا شما بنده خدا هستید یا بنده شاه ؟

2 ـ آیا مقید به اسلام هستید ؟

3 ـ اگر مقید به اسلام هستید، شاه را چگونه می بینید ؟

… كلاهدوز با دیدن این سئوالها در وضعیت دشواری قرار گرفته بود. این چیزها جزو مكنونات قلبی و اسرار زندگی او به شمار می رفت. نمی خواست در گارد او را به عنوان یك فرد مذهبی بشناسد. از طرفی خوشحال بود كه سرانجام در زندگی با كسی همراه می شود كه همدل و همزبان اوست. پس از یك مكث طولانی ،‌خطاب به همسرش گفته بود: « من جواب این چیزها را به رسم امانت به شما می گویم . »

رازها در میان گذاشته می شود و بدین ترتیب ازدواج سرمی گیرد . توافق فكری و اخلاقی آنها به قدر نزدیك به هم بود كه اگر سئوالی در زمان و مكان مجزا از آنها می كردیم؛ یك جواب واحد می شنیدیم؛ بدون هیچ كم و كاستی . آن روزها نمی دانستیم كه این ازدواج فصلی خواهد بود از حماسه زندگانی آن مظهر مردانگی .

شهید یوسف کلاهدوز

[۵]

موضوع : خانواده ، ازدواج


یك روز من و یوسف در خانه نشسته بودیم . صدای زنگ در بلند شد در را باز كردم. دو نفر پشت در بودند. می گفتند با كلاهدوز كار دارند. ماندم به آنها اجازه ورود بدهم یا نه. شك داشتم كه با آن پوشش و با آن وضع ظاهری راست بگویند . بعید می دانستم حتی آنها را به منزل راه دهد .

هنوز تردید داشتم كه یوسف سر رسید . با دیدن او از نگرانی خارج شدم و منتظر شدم ببینم با آنها چه برخوردی می كند. یقین داشتم كه آنها را نخواهد پذیرفت و از طرفی احساس آرامش می كردم كه خودش سر رسیده است .

به محض دیدن آنها مسرور شد. جلو آمد، مرد را در آغوش گرفت و با شادی آنها را به اتاق پذیرایی راهنما یی كرد. لبخندی را كه بر لب من خشكیده بود و سئوالی كه ذهنم را مشغول كرده بود، در چهره و نگاهم خواند .

مجلس گرمی شده بود. می دانستم مصلحتی در كار است و در این اظهار دوستی ها و علاقمندی ها حكمتی هست و منتظر بودم هرچه زودتر آن را بدانم .

انتظارم زیاد طول نكشید . به محض اینكه مهمانها رفتند، نزد او رفتم و سئوالی را كه از ابتدای ورود آنان نگه داشته بودم، پرسیدم . گفت: «‌از اول حدس می زدم كه تو چه می خواهی بگویی . در تمام این مدت مراقب رفتار تو بودم. می دیدم چگونه از سر بی میلی با آنها گفتگو می كنی و اگر خدمتی هم به آنها می كنی ، به خاطر من است. ولی باید بدانی كه این رفتار من به خاطر آن است كه آنها را انسانهایی می دانم كه مستعد پذیرش حق و حقیقت هستند. از این رو اعتقاد دارم كه برخورد درست ما می تواند تأثیر زیادی بر آنان بگذارد . »

شهید یوسف کلاهدوز

[۶] موضوع : خانواده ، تربیت فرزند


پانویس

  1. کتاب هاله‌ای از نور، ص11
  2. کتاب هاله‌ای از نور، ص12
  3. کتاب هاله‌ای از نور، ص24
  4. کتاب هاله‌ای از نور، ص83
  5. کتاب هاله‌ای از نور، ص13
  6. کتاب هاله‌ای از نور، ص65