شهید مرتضی آوینی
زندگینامه
پایان تابستان سال 1326 بود، که صدای گریهی سید مرتضی در فضای خانه پیچید چشم که به دنیا باز کرد، گنبد طلائی شاه عبدالعظیم مقابل دیدگانش قرار گرفت. سید مرتضی دوران کودکی را در کوچههای تنگ و باریک شهرری سپری کرد اما چندی بعد به علت شغل ویژه پدر به شهر زنجان مهاجرت کرد، و مدتی بعد به کرمان و تهران رفت.
سید پس از اخذ مدرک دیپلم در رشته معماری دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران تحصیلاتش را ادامه داد او که از کودکی علاقه بسیاری به ادبیات و نقاشی داشت، مجموعه وسیعی از آثار خود را در زمینه شعر، داستان و مقاله به رشته تحریر درآورد.
اما با پیروزی انقلاب اسلامی تحولی عظیم در جان سید مرتضی شکل گرفت. او تمام آثار خویش را سوزاند و راهی نو را برای رسیدن به قرب الهی انتخاب کرد. آوینی در سال 1357 با دوشیزه ای از خانواده امینی ازدواج کرد سپس در جهادسازندگی تهران کار خود را آغاز کرد اما ضرورت موجود در جامعه او را به حرفه فیلمسازی کشاند و او مجموعهی بسیار ارزنده ای را از زندگی محرومان ایران و صحنههای پرشور دفاع مقدس به یادگار نهاد. آوینی در ضمن فعالیتهای سینمائی خود، کار مطبوعات را از سال 1362 با انتشار مقالاتی در ماهنامه اعتصام، جهاد، فارابی و ادبیات داستانی اغاز نمود. تا اینکه در فروردین ماه سال 1368 ماهنامه سوره به سردبیری سید منتشر شد.
اواخر سال 1370 با تشکیل مؤسسه فرهنگی روایت فتح به فرمان مقام معظم رهبری فیلمسازی درباره دفاع مقدس را سرلوحه کار خویش قرار داد. آوینی که چندی قبل به تنهایی و به یاری تعدادی از دوستان اندکش فیلمهای روایت فتح را میساخت دوربین و قلم خود را در دست گرفت تا شیدایی عاشقان ثارالله (ع) را بار دیگر به تصویر کشد.
سرانجام سرباز فداکار رهبر معظم انقلاب در بیستم فروردین ماه سال 1372 در منطقه فکّه بر اثر انفجار مین در 46 سالگی به آسمان پر کشید.[۱]
آثار
- دست نوشته
...آه از رنجی که در این گفته نهفته است! و اما سرّالاسرار این خطبه [خطبه امام حسین (ع)] در این عبارت است که «لیرغب المؤمن فی لقاء الله»؛ دوتا مؤمن به لقاء خدا مشتاق شود یعنی دهر بر مراد سفلگان میچرخد، تا تو در کشاکش بلاامتحان شوی و این ابتلائات نیز پیوسته میرسد تا رغبت تو در لقاء خدا افزون شود ..... پس ای دل شتاب کن تا خود را به کربلا برسانیم
.....این تویی که این جا، بر کرانه آسمان در شب دریغ نور، وامانده ای و بال شکسته، و جز سوسویی دور به تو نمیرسد اما در باطن، این نقمت نیز فرزند رحمتی است که از میان رنج و خون، پای بر سیاره زمین مینهد... سیاره رنج! و این تویی اکنون مسافر سفر بلند شب که در اشتیاق روز چشم به افق طلوع دوخته ای و انتظار میکشی. اگر شب نبود و اگر شب، آن همه بلند و ژرف نبود، این اشتیاق نبود، گل وجود آدمی خاک فقر است که با اشک آمیختهاند و در کوره رنج پختهاند. زینب کبری (س) گنجینه دار عالم رنج است. او را این چنین بشناس! او محمل گرانبارترین رنجهایی است که در این مبارکه نهفته. «ولقد خلقنا الانسان فی کبد» او وارث بیت الاحزان فاطمه است و بیت الاحزان قبله رنج آدمی است.[۲]
- سخن سید شهیدان اهل قلم
هر شهیدی کربلایی دارد، خاک آن کربلا تشنه اوست و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا برسد و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی به جز شهادت وجود ندارد.
خاطرات
- شیرینی زندگی
جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می تونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش می کردند بر می داشت اما نمی خورد. می گفت: «می برم با خانم و بچه هام می خورم».می گفت: «شما هم این کار رو انجام بدید. اینکه آدم شیرینی های زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می ذاره».[۳]
- فرزندی از سلاله کوثر
از صبح عصبانی بودم خشم سراپای وجودم را فرا گرفته بود کاغذی را برداشتم، قلم در دستم میلرزید فوراً متنی گلایه آمیز برای سید نوشتم و آن را روی میز او در مجله سوره گذاشتم. وقتی به خانه رسیدم دیگر توان ایستادن نداشتم سعی کردم برای آرامش خود کمی استراحت کنم. ساعتی نگذشت که در عالم رؤیا بانویی سبزپوش را دیدم، احساس کردم او زهرای اطهر (س) است.
جلو رفتم و با تأمل از سختیهای مجله سوره گفتم. یک لحظه حضرت (س) برگشتند و به من فرمودند: «با فرزند من چه کار داری؟» چیزی نگفتم، سه مرتبه صدیقه طاهره (س) این سوال را از من پرسید. ناگهان از خواب بیدار شدم قلبم به شدت میتپید نفسم بند آمده بود از خودم بدم میآمد. چند روز بعد سید نامه ای برایم فرستاد که در آن نوشته بود: «یوسف جان! دوستت دارم. هرجا می خواهی برو، هرکاری می خواهی انجام بده» ولی بدان برای من پارتی بازی شده اجدادم هوایم را دارند، با مطالعه نامه عرق شرم بر پیشانیام نشست به مجله سوره بازگشتم مرتضی داخل اتاقش بود کنار در ایستادم و گفتم: «سیدجان! پیش از رسیدن نامه ات خبر پارتی بازی ات را داشتم».
راوی: یوسف میرشکاک
- فقط لباس
زمان ما هم مثل همیشه، رسم و رسوم ازدواج زیاد بود. ریخت و پاش هم که بیداد می کرد. ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم؛ خریدمان یک بلوز و دامن برای من بود و یک کت وشلوار برای مرتضی. چیز دیگری را لازم نمی دانستیم. به حرف و حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم؛ خودمان برای زندگیمان تصمیم می گرفتیم. همین ها بود که زندگیمان را زیباتر می کرد.[۴]
- برات عشق
جنگ که به پایان رسید مرتضی خیلی بی قراری میکرد. دلش هوای حریم کوی دوست را داشت به همین علت راهی سفر حج شد. سفر سختی بود مرتضی در عرفات گم شده بود. با خنده گفت: «آنقدر گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم، خیلی برایم عجیب بود من که گم بشوم دیگر چه توقعی از آن پیرمرد روستایی است. بعد یادم آمد که ای بابا ! حدیث داریم که هرکس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است». چه زیباست که ملائک در آسمان نام عاشقی را صدا بزنند و بگویند معشوق تو را به بارگاه خویش پذیرفته، مرتضی در کوی دوست برات عشق را دریافت کرد، و از فکّه به آسمان پر کشید.
راوی: شهید سیدمرتضی آوینی
- فرزندی از سلاله عشق
تالار اندیشه مملو از هنرمندان، فیلمسازان و نویسندگان بود. یکی از فیلمهای ایرانی آن روز به روی پرده رفت. این فیلم از وزارت فرهنگ و ارشاد اجازه اکران در سینما را نداشت آن را فقط برای نقد گذاشته بودند من کنار سعید رنجبر نشستم در میان متن فیلم غیرمستقیم به صدیقه طاهره (س) توهین شد. اما کسی اعتراضی نکرد. همه پیش خود گفتیم: «حتماً انتقادی است بر فرهنگ عامه مردم»، ناگهان مردی با عصبانیت برخاست و فریاد زد: «خدا لعنتت کند چرا توهین می کنی؟» شگفت زده به او نگاه کردم، درتمام آن جمع فقط یک نفر اعتراض کرد سید، فرزند امیرمؤمنان (ع) بود و سلاله عشق با خودم گفتم: «چرا فاطمه (س) در تمام اعصار مظلوم است».
راوی: رضا رهگذر
- تمام هستی مرتضی
سید مرتضی اهل ولایت بود، تمام هستی مرتضی در کلام رهبر خلاصه میشد، هیچ گاه بر خلاف میل آقا قدم برنداشت و از این صراط به بی راهه نرفت. وقتی حرکتی ضدنظر مقام معظم رهبری میدید بغض گلویش را میگرفت. سعی داشت به صورتی موجه آنها را توجیه نماید. یک بار در جمع دوستان خویش گفت: «صدای من که به جایی نمیرسد، اما اگر میشد برسد، میگفتم «باید در این مملکت برای سریان و نفوذ گسترده تر رأی ولایت فقیه، تلاش کرد نباید راضی شد و گذاشت که اوامر آقا در پیچ و خم توجیهات و تفسیرهای غلط معطل بماند». وادی عشق وادی سکوت است و مرتضی مهر بر لب دست ارادت بر سینه نهاد و تا پای جان به فرمان رهبرش گوش داد.
- شهادت
حاجی تصمیم گرفته بود در فکّه یک فیلم عاشورایی بسازد. پنج شنبه شب همراه بچهها دعای کمیل را خواند، سپس تا صبح کنار پیکرهای شهدای تفحص با خدا راز و نیاز کرد. آن شب سید حال عجیبی داشت. صبح بچهها را صدا زد، همگی سوار ماشین شدیم. یکی از دوستان زیر لب زمزمه کرد کجایید ای شهیدان خدایی، .... اشک پهنای صورت مرتضی را پوشاند. اصرار داشت حتماً کنار قتلگاه شهدای والفجر، فیلم را تهیه کند. تمام منطقه پر از مین بود.
راهنماها آرام جلو میرفتند و بچهها هریک پای خود را بر جای پای دیگری میگذاشتند. قدمهای سید تند بود. ناگهان صدای انفجاری مهیب تمام دشت فکّه را فرا گرفت. مرتضی بر زمین افتاد. سعید نیز در گوشه ای دیگر آرام بر خاک نشست. همه هراسان به طرفشان دویدیم و به سختی آنها را به عقب انتقال دادیم. اما ملائک زودتر از ما رسیدند، روز بیستم فروردین ماه سید مرتضی و سعید هردو به آسمان پر کشیدند و مهمان عزیز پروردگار شدند.
راوی: دوستان شهید
- وداع رهبر
ساعت 9 صبح بود، آقا با دفتر تماس گرفته و فرمودند: «من دلم گرفته، دلم غم دارد، می خواهم بیایم تشییع پیکر پاک شهید آوینی. جداً افتخار می کنم به وجود این بروبچه های نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه حوزه هنری تلاش می کنند. این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانی اش را می بیند به ایشان علاقمند می شود».
مقام معظم رهبری آن روز خود را سریع به حوزه رساند. خیابان سمیه مملو از جمعیت بود. آقا از ماشین پیاده شد و بدون توجه به مسائل امنیتی به جایگاه تشریف بردند، سپس کنار پیکر خسته آوینی نشستند، پس از قرائت فاتحه صحبتی با خانواده شهید نمودند. آن روز رهبر انقلاب غربت عجیبی داشت، او بار دیگر سالاری از لشکریانش را از دست داد.
- داد زد: خدا لعنتت کند
احتمالاً زمستان سال 68 بود که در تالار اندیشه فیلمی را نمایش دادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فیلمسازان، نویسندگان و ... در جایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله علیها بی ادبی میشد. من این را فهمیدم. لابد دیگران هم همین طور، ولی همه لال شدیم و دم بر نیاوردیم. با جهان بینی روشنفکری خودمان قضیه را حل کردیم. طرف هنرمند بزرگی است و حتما منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم اما یک نفر نتوانست ساکت بنشیند و داد زد: خدا لعنتت کند! چرا داری توهین میکنی؟! همه سرها به سویش برگشت در ردیفهای وسط آقایی بود چهل و چند ساله با سیمایی بسیار جذاب و نورانی. کلاهی مشکی بر سرش بود و اورکتی سبز بر تنش. از بغل دستیام (سعید رنجبر) پرسیدم: «آقا را میشناسی؟»
- مفهوم زیبای آزادی
صدای گنجشکها فضای حیاط را پر کرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست کجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد کلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد. هر کس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچههای کلاس کرد. هنوز گنجشکها در حیاط بودند. صدای قناری آقای مدیر هم به گوش میرسید. دوباره در رویا فرو رفت. یکی از بچهها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر «مرتضی» را به خود آورد: «چرا وارد معقولات شدهای؟ بیا دم دفتر تا پروندهات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» معلم کلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانشآموزان دوخته شد. قلیان احساسات کودکانه گویای صداقت باطنیاش بود و مدیر ... . «سید مرتضی» آرام و بیصدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشکان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش میرسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن کودک شد.
- تعلقات سید مرتضی
کتابچه دل سید پر بود، آن را که میگشودی، صدف عشق را میدیدی که درونش مروارید محبت اباعبدالله (ع) و ایمان به خدا میدرخشید. همه وجودش را به امام عشق بخشیده بود. خانه، ماشین و مال، چیزهایی بودند که در مخیلهاش نمیگنجید. سرانجام دنیا را رها کرد و فریاد زنان با پای برهنه در برهوت کربلا دوید. فقط برای سالار شهیدان خواند و نوشت. آسمانی بود، متواضع و بلندنظر، در برنامه دانشجویی «رقص علم» به خواهش دانشجویی، از مولایش نوشت. برق سکهها چشمانش را خیره نکرده بود، این عشق بود که قلبش را بیتاب ساخته و قلمش را لرزان. اعتراض کردم، سید سالهاست که مینویسی و میخوانی اما هنوز ... . کلامش سردی سخنم را قطع کرد: «اصلاً تعلقی غیر از این موضوعات ندارم...» راوی: آقای همایونفر[۵]
- مروارید گمشده یقین
در عمليات كربلاي پنج، سيد مرتضي مسئول اكيپ بود. از آسمان آتش مي باريد. از شدت سرما بدنمان مي لرزيد. آويني گفت :« بايد به جاده فاطمه الزهرا (س) كه زير آتش عراقيهاست، برويم.» مدتي بعد «مرادي نسب»، «والايي» و «عباسي» هر سه نفر از جاده باز گشتند. از سر و صدا چشمانم را باز كردم؛ اما دوباره بي هوش افتادم. يك ساعت بعد بيدار شدم، مرتضي بيرون سنگر نماز شب مي خواند، با خودم گفتم : « اين مرد خستگي ندارد» براي نماز صبح همه بچه ها را بيدار كرد، بعد از اقامه نماز دوباره به خط رفتيم. حاجي فقط تا رسيدن به خط خوابيد. در خط مقدم شجاعانه مي دويد، اصلا لزومي نداشت كارگردان آنجا باشد، مسئوليتهايي كه در شهر داشت بايد مانع حضور او در جبهه مي شد، ترس و خستگي در قاموس مرتضي راه نداشت، او در جبهه به دنبال چيز ديگري بود. «مرواريد گم شده يقين كه سخت پيدا مي شد.»[۶]
- ندامت
صفحه سپید تقدیر ورق خورد، اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاکی و صداقت این دفتر را تیره میساخت. سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود. که من دل سید را شکستم. از شدت ناراحتی به حیاط آمدم. نگاه هراسان، دل بیقرار و لبان لرزان من، همه گویای ندامت بود. قدمی بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن. سید مرتضی در را بست، به نماز ایستاد. او هنوز دفتر اخلاصش سپید بود. ساعتی بعد در خیابان در آغوشش بودم. گویی اتفاقی نیفتاده است. راوی: محمدی نجات[۵]
- زندگی و نماز
به نماز سید که نگاه میکردم، ملائک را میدیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشستهاند. رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود. گفتم: «نمیدانم, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.» به چشمانم خیره شد. «مواظب باش! کسی که سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.» گفت و رفت. اما من مدتها در فکر ارتباط میان نماز و زندگی بودم. «نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» (از سخنان سید مرتضی آوینی). بار دیگر خواندم, اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود. راوی: اکبر بخشی[۵]
- دفتر سپید, قلمی سرخ
به چشمانش که نگاه کردم، تبلور ایمان را یافتم
سر بر خاک که مینهاد، هقهق اشک بود و نالههای بیقرار
درست از همانجا حضور خدا را حس میکردی
لحظه لحظه رسیدن به قرب الهی را
خاکی و متواضع با لباس ساده بسیج دست در دست دلاوران از حماسه سازان گفت، زمان گذشت و زمانه عوض شد. اما سید هنوز با دهان روزه و دعای زیر لب از سفرهای سبز آسمانی شاهدان جان بر کف، بر دفاتر سپید با قلمهای سرخ مینوشت. راوی: دالایی[۵]
- سفر حج
سفر حج، میقات با خدای عشق با پای دل راه سخت صفا و مروه را پیمودن کار عاشقان است. بین آنکه دلش مشتاق باشد، آنکه پایش مشتاق باشد فاصلهای است به وسعت آسمان تا زمین. مرتضی که از این سفر بازگشت، دیدارش رفتیم، در عرفات گم شده بود، میگفت: «آنقدر گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم. خیلی برایم عجیب بود. من که گم بشوم دیگر چه توقعی ازآن پیرمرد روستایی است.» لبخندی بر لبانش نشست و ادامه داد:«بعد یادم آمد که ای بابا! حدیث داریم که هرکس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است.» صحرای عرفات، حضور صاحبالزمان (عج) و دل بیقرار آوینی، اگر تمام اشکهایش در جبهه بیشاهد بود، که دیگر مولایش دل بی تاب سید را میدید. آنجا که حجهبنالحسن (عج) اشک را از روی گونههای مردان خدا پاک میکند، دستانش را میگیرد، راه را گم نکند سیدی دست در دست سیدی والامقام هفت وادی عشق را با پای جان میدود. راوی: سید مرتضی آوینی[۵]
- خضر زمان
نگران بود و امیدوار. شاید آیندگان عاشقتر باشند. عشق یعنی همانند موسی (ع) به دنبال خضر (ع) زمانت، مهر سکوت برلب، با چشمانی بسته، دل به جاده سپردن. در این وادی چرا؟ معنا ندارد ناگهان شکوههای دیرینه سید مرتضی سرباز کرد. «صدای من به جایی نمیرسد، اما اگر میشد برسد، باید در این مملکت برای سریان و نفوذ گستردهتر رأی ولایت فقیه تلاش کرد. نباید راضی شد و گذاشت که اوامر آقا در پیچ و خم توجیهات و تفسیرهای غلط معطل بماند. این آخرین سفارش بود. پس اگر برای لحظهای مردد شدی، بدان تو مرد میدان و عمل نیستی.[۵]
- مرد بارانی
تالار اندیشه مملو از هنرمندان،، و ... بود. به سختی وارد سالن شدم. فیلم اجازه اکران نداشت. آرام در کنار سعید رنجبر نشستم. ناگهان در میان متن فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه (غیر مستقیم) به صدیقه طاهره توهین شد. سکوت تلخی بر فضا حاکم گشت. در خیا ل خود با روشنفکری قضیه را حل کردیم:«حتماً انتقادی است بر فرهنگ عامه مردم».. در همین لحظه مردی با کلاه مشکی و اورکت سبز برخاست. نگاهها به طرف او برگشت. «خدا لعنت کند چرا توهین می کنی؟» سید مرتضی بود که میخواست بر سر جهان فریاد بزند، تنها ایستاده بود. از ذهنم گذشت چرا؟ چرا فاطمه (س) در تمام اعصار مظلوم است. راوی: رضا رهگذر[۵]
- داروی درد وصال
مرتضی خیلی خسته بود، خسته عشق و همه میدانند که نوشداروی این درد، وصال است. در عملیات طریقالقدس علی به شهادت رسید و در آغوش آوینی آخرین نفس را کشید، اینبار خون بود که از دیدگان مرتضی میچکید، برایش سخت بود، علی در نزدیکی او شهید شود و او که کمی جلوتر بود... . وقتی عشق حسین (ع) در جانت ریشه کرد، قدرت ماندن نداری، در قافله حسین (ع) کسی قصد ماندن ندارد همه بار سفر بستهاند،روز که رضا در کنار او به شهادت رسید، قریب دو ساعت مرتضی بیتاب و سرگردان در شلمچه راه میرفت، بیقرار بود گمان میکرد از قافله جا مانده است، اینکه قافله سالار او را در کاروان خویش نپذیرفته است. آرام پرسیدم:«مرتضی جان چرا پریشانی؟» بغض گلویش را فشرد:«من نمیفهمم چرا در این مدت من شهید نشدهام.درست میدیدم که درآخرین لحظه تیر به افراد نزدیک من میخورد و من سالم از کنار آنها بلند میشوم»[۵]
- در باغ شهادت باز است
آن روزگار اتاق بچههای سوره تنها محفل انس کسانی بود که «هنر دیانت مدار» را بر «دئانت هنرمدار» ترجیح میدادند. آن روز تازه خبر شهادت سفیر فرهنگ ولایت «صادق گنجی» را در روزنامهها نوشته بودند. وارد اتاق که شدم بوی خوش عطر «تیرز» به مشامم رسید، فهمیدم که سید آنجاست. مقابل پنجره ساکت و منتظر ایستاده بود. جلو رفتم. دانههای درشت اشک گونههایش را نوازش میکرد، با صدای بلند گفتم: «خدا قوت آقا مرتضی!» یکی از بچهها سریع مرا به سکوت دعوت کرد، همانجا سر جایم نشستم نمیدانستم حالش بد است». ناگهان برگشت و با بغض گفت: «میبینی حسین؟ میبینی چه جوری داریم در جا میزنیم؟ هفته پیش با او بودیم. کاش او را میشناختی. گل بود! به خدا گل بود، اونم چه گلی!... خوش به حالش کی فکر شو میکرد به این قشنگی اونم بعد از این همه مدت که از قطعنامه می گذره بره؟» دیگر چیزی نگفت. هق هق گریه امانش را برید. او عاشق رفتن بود و بالاخره پر کشید.[۷]
- در حضور غربت یاران
سید دل پرخونی داشت، همراهانش با صدای «یارب»های او در نیمهشب آشنا بودند. پاسی از شب که میگذشت، در انتظار صدای نالههای آوینی چشمانشان را باز میکردند مرتضی مرثیهسرا بود، دلی عاشورایی داشت قصه وصال، روح بیتابش را عاشق میساخت. یکبار در دوکوهه به او گفتم: شهید داوود یکبار در زمین خیس پادگان به زمین افتاد و گریه کرد وقتی علت گریهاش را پرسیدم، پاسخ داد: «یاد عباس (ع) افتادم که هنگام به زمین افتادن دست نداشت، حتماً سخت به زمین افتاده است. با شنیدن این سخن گریه مجال صحبت را از مرتضی گرفت، همانجا در پادگان نشست، ساعتها به یاد غربت عباسبنعلی (ع) و داوود گریست. گوئی پردههای غیب را از چشمانش گرفته بودند، داوود را در زمین صبحگاه میدید. لب به سخن گشود، داوود باید میرفت. برخاست، برجای گامهای داوود نهاد. مرتضی مردی آسمانی بود که پای بر خاک داشت.راوی: برادر رضا برجی[۵]
- مروارید گم شده یقین
در عملیات کربلای پنج، مرتضی مسئول اکیپ بود. از آسمان آتش میبارید. از شدت سرما بدنمان میلرزید. آوینی گفت:«باید به جاده فاطمه الزهرا (س) که زیر آتش عراقیهاست، برویم.» مدتی بعد «مرادی نسب»، «والایی» و «عباسی» هر سه نفر از جاده باز گشتند. از سر و صدا چشمانم را باز کردم؛ اما دوباره بی هوش افتادم. یک ساعت بعد بیدار شدم، مرتضی بیرون سنگر نماز شب میخواند، با خودم گفتم: «این مرد خستگی ندارد» برای نماز صبح همه بچهها را بیدار کرد، بعد از اقامه نماز دوباره به خط رفتیم. حاجی فقط تا رسیدن به خط خوابید. در خط مقدم شجاعانه میدوید، اصلا لزومی نداشت کارگردان آنجا باشد، مسئولیتهایی که در شهر داشت باید مانع حضور او در جبهه میشد، ترس و خستگی در قاموس مرتضی راه نداشت، او در جبهه به دنبال چیز دیگری بود. «مروارید گم شده یقین که سخت پیدا می شد.» راوی: آقای همایونفر[۵]
- معنای زندگی
مرتضي دلبسته بود، نالههاي شبانهاش دردي جانكاه در دل داشت، كه با هقهق گريه ميآميخت. سيد بارها و بارها بر ايمان از شهادت گفت: از رفتن به سوي نور، پرواز كردن، بيدل شدن، سجدهگاه خويش را با خون، سرخ نمودن، و راهي بيپايان تا اوج هستي انسان گشودن. به ياد دارم كه در مورد زندگي و مرگ گفت:« زندگي كردن با مردن معني مييابد، كليد ماجرا در مردن است، نه زندگي كردن». چگونه مردن برايش مهم بود؛ و خداوند آرزويش را به سر منزل مقصود رساند[۸]
- گل سرخ
مرتضی چون گلی سرخ میان بچههای روایت میدرخشید، همه از تلألو وجود او جان میگرفتند، امید حرف اول چشمان بغض آلودش بود، با وجود تمام غصههای سالهای جنگ و شهادت دوستان بر روی دو پایش ایستاده بود. اما هنوز در سر سودایی داشت، نمیخواست مردم اسطورههای ایمان را به فراموشی بسپارند. «روایت فتح» دوباره به راه افتاد. اما همه گله داشتند که آن روح و نوای قبلی در فیلمها نیست. کار «روایت» پس از جنگ سخت تر شده بود، با عصبانیت به بچهها گفت: «شما را به خدا در مورد من هر فکری میخواهید بکنید اما در مورد این یکی دیگر قضاوت نکنید، روایت فتح اصلا از من نیست، از یک جای دیگر است. مشکل ما این است که مقدار فیلمهایی که در دسترس داریم، محدود است و برای اجرای امر آقا مجبوریم برای زنده نگهداشتن و استمرار روایت فتح، را کمی طولانی تر کنیم، در حال حاضر دستمان به فیلمهای جنگ در آرشیو صدا و سیما نمیرسد. راوی: دوست شهید[۵]
- معنای زندگی
مرتضی دلبسته بود، نالههای شبانهاش دردی جانکاه در دل داشت، که با هقهق گریه میآمیخت. سید بارها و بارها بر ایمان از شهادت گفت: از رفتن به سوی نور، پرواز کردن، بیدل شدن، سجدهگاه خویش را با خون، سرخ نمودن، و راهی بیپایان تا اوج هستی انسان گشودن. به یاد دارم که در مورد زندگی و مرگ گفت: «زندگی کردن با مردن معنی مییابد، کلید ماجرا در مردن است، نه زندگی کردن». چگونه مردن برایش مهم بود؛ و خداوند آرزویش را به سر منزل مقصود رساند. راوی: دوست شهید[۵]
- برهوت
سعید با عجله وراد سالن شد، گلهمند بود فیلم خنجر و شقایق (1) را میخواست، قرار شد به منزل حاجی برویم، مقابل در، که رسیدیم، پشت ما پنهان شد، سجاد در را باز کرد، حاجی با نگاهی خندان به کوچه آمد، سعید فیلمها را خواست، سید پس از چند لحظه سکوت گفت: «سعید جان! فعلاً تنها نسخه فیلمها دست من است. من اکثر شبها آنها را در جایی نمایش میدهم، اگر فیلمها را امشب به شما بدهم باید بیست و چهار ساعت بعد برگردانی». با عهد و میثاق شدید فیلم را به قاسمی داد، با شوخی گفتم: «آقا مرتضی نگفتی! فیلمها را برای چه کسی نمایش میدهی». حاجی نگاهش را به زمین دوخت و با خنده گفت: «بیشتر شبها آنها را در پایگاهای بسیج محلات نشان میدهم، امشب عذر آنها را میخواهم،اما آقا سعید فردا شب حتماً با فیلمها بیا». آوینی جوانان را از دریچه دوربین به معرکه عشق میکشاند؛ آنگاه آنها را در برهوت رها میکرد؛ تا خود چاره این زخم بیهنگام را بیابند. راوی: بهزاد[۵]
- گلچین بیقراری
سپیده صبح رسید، جاده هویزه غوغایی داشت،سراب بیابان انسان را در ورطه حیرت میکشاند، حاجی و آهنگران همراهم بودند، حاج صادق از گذشتهها میگفت و مرتضی مثل ابر بهار میگریست. چون ابری بر سر خاکی، آن روز فهمیدم بیسبب نیست که حسین (ع) سید فاتحان خون از میان شیعیانش اندک نفراتی را برگزید. گزینش امام عشق (ره) گزینش بیقراری است. او به دنبال دل شیدا، در میان رسوایان تاریخ گلچین میکند، مرتضی نیز گل سرخی در میان گلستان شوریدگان بود. مردی آسمانی که عصاره روح دردمندش، خدا بود. راوی: دوست شهید[۵]
- قداست اشک
مراسم نماز جمعه به پایان رسید، در حوالی چهار راه لشگر با حاجی و بچه لشگر بیست و هفت ایستادیم. صدای شادی و خنده همگی به آسمان بلند شد؛ قبل از خداحافظی یکی از نیروها یاد گردان «سیف» را زنده کرد. خاطرات آخرین شب فروغ ستارگان گردان سیف، دل همه را لرزاند، هنوز سخنان او به پایان نرسیده بود که سید آرام و بیصدا اشکهایش جاری شد. پرسیدم حاجی چرا گریه میکنی؟» گونههاش تر گشت، بغضش را فرو خورد و گفت: «شما نمیدانید چه کاری کردهاید، شما نمیدانید آن شب بر این بچهها چه گذشته!» اشکهای مرتضی صداقت بیریایش بود، که گونههای لرزانش را متبرک میساخت. قطراتی به قداست تمام عبادتهای یک زاهد.[۹]
- تشییع با شکوه
اواخر فروردین ماه بود، پیکر خونین و خسته سید مرتضی بر دوش امت حزبالله در مقابل حوزه هنری تشییع میشد، همین لحظه اتومبیل حامل مقام معظم رهبری در خیابان سمیه ایستاد، برای ادای احترام به شهید علیرغم مسائل امنیتی از ماشین پیاده شد، پیکر سرباز دلخسته خویش ایستاد، و زیر لب زمزمه نمود، «انا لله و انا الیه راجعون» نگاهی به اطراف انداخت، در جست و جوی خانواده شهید بود. آقا آرام و بیصدا در حالیکه چشم به تابوت سید مرتضی دوخته بود، به راه افتاد خیابان سمیه هنوز صدای گامهای آهسته مقام معظم رهبری را به دنبال پیکر سربازش در ذهن دارد. و چه سخت است، سربازی را در مقابل چشمان مولا و مقتدایش به خاک بسپاری، و چه بغضی در دل دارد، سالاری که فرزند، و سردار فاتح قلبش را به خاک میسپرد.[۹]
- مروارید گم شده رهبر
همه میدانستند آن روز مراسم خاکسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آیتالله سید علی خامنهای در این مراسم باشکوه شرکت کنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند: «من دلم گرفته، دلم غم دارد، میخواهم بیایم تشییع پیکر پاک شهید آوینی. من افتخار میکنم به وجود این بچههای نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه حوزه هنری تلاش می کنند. این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانیاش را میبیند، همینطور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود». دل بیقرار رهبر در جست و جوی مروارید گم شده سپاهش بود، که اینک بر دوش هزاران ایرانی مسلمان به سمت بهشتزهرا میرفت، و باز هم آقا صبور، و سرافراز غم فراق یکی دیگر از مرواریدانش را به جان میخرید.[۹]
- راز چشمان سید مرتضی
مرتضی دلخسته بود. این اواخر خندههای همیشگیاش را نداشت، در سالهای بعد از انقلاب جز پس از رحلت حضرت امام (ره) هرگز او را اینچنین در پیله تنهایی و اندوه ندیده بودم، ما به حسب گمگشتگی در عادات عالم ظاهر، او را که اهل عادت نبود نشناختیم، خودیتهای ما حجابهایی بودند که «بیخودی او را از چشمانمان پنهان میکردند، ما ضعفهای خود را در آینه وجود او به تماشا نشستیم و زبان به ملامت او گشودیم»
عافیتطلبان توهمات خویش را متظاهر در وجود کسی تشخیص دادند که نه فقط در روزگار جنگ فرزند جبهه بود که در این روزگار هم که از ارزشهای جنگ جز خاطرهای گنگ نماند،روایت فتح» میساخت. و وای بر ما اگر با این شتاب به چنبره عقلهای عادتزده خود گرفتار آییم و بار دیگر به بهانه آشنایی با او، خود بگوئیم و به بهانه بیان رنج او، خود را بازگوئیم. راوی: همسر شهید[۹]
- آخرین لبیک
بعد از شنیدن خبر شهادت سید مرتضی خواستم خودم این خبر را به بچهها بدهم، به همین علت ظهر در راه بازگشت از مدرسه به آنها گفتم: «پدر هست، همیشه هست، فقط ما توانائی دیدنش را نداریم و این میتواند زیاد مهم نباشد». انسان حقیقی در فناست که حیات مییابد، و به دیگران نیز حیات میبخشد، چنین مقدر است که در قید حیات ظاهر جز برای تنی چند از اهل دل ناشناس بماند، تنهایی و غربت او نیز تا واپسین روز مؤید همین معنا بود.
در روز تشییع جنازه از دیدن آن خیل دلسوختگان بر خود لرزیدم. چگونه او در تنهایی خود این همه عاشق داشت؟ بسیار گفتند و شنیدیم که او لیاقت شهادت داشت. شهادت حقش بود. باب شهادت به روی شایستگان باز است. چگونه باور کنم؟ این روزگار که روزگار شهادت نیست. او همواره در پی جاودانگی بود. از مرگ نمیهراسید و باور داشت که این تن نه جای پروراندن کرم است، پیلهای است تا که پروانه آن را بشکافد و آن همه بر گرد شمع ولایت طواف کند، تا خود شمع صفت شود و در مدح عشق، کربلا، ندای هل من ناصر ینصرنی، را ندای حقطلبی تمام اعصار را لبیک گوید، کربلا را در فکّه یافت و از همان جا نیز به یاران امام حسین (ع) پیوست. راوی: همسر شهید[۹]
- امام خمینی (ره)
ساعت 6:30 صبح شنبه خبر مجروحیت آوینی را به من دادند، اما دلم گواهی میداد او به شهادت رسیده است با این همه برای چند لحظه سخن عقلم را باور کردم: «هنوز میتواند بیندیشد و قلم بزند، هنوز میتواند با صدایش که در چند ماه اخیر گرفته بود، روایت فتح را بخواند، پس مهم نیست. با خود اندیشیدم:«چرا هرچه معالجه کرد، گرفتگی صدایش برطرف نشد، با اینکه دکتر قول داده بود که حنجرهای را که در خدمت اسلام است خیلی زود مداوا خواهد کرد». تنها آن زمان که خبر شهادتش را شنیدم، دریافتم که حضرت امام (ره) چگونه با زبان شعر این خبر را شب قبل به من داده بود، و من نفهمیدم و این چه حکایتی است که حضرت امام (ره) منادی سفر او به کوی دوست بودند؟ عادات، بندهایی هستند که ما را زمین گیر کردهاند و حتی آنگاه که نشانههایی اینچنین بر ما نازل میشود، باز در پردهایم و غافل. راوی: همسر شهید[۵]
- شناخت مرتضی
آنچه که دل مرتضی را به درد میآورد شناخت رنج انسان بود، انسانی که با دور شدن از مبدأ وحی خود را تنها و سرگردان در این کره خاکی یافته است، انسانی که عهد ازلی خود را به فراموشی سپرده و مقام خلیفهاللهی خویش را از یاد برده است. او حتی برای لحظهای از معنای «اناللهواناالیهراجعون» غافل نبود، مبدأ و مقصد را میشناخت، خود را در نسبت با این شناخت معرفی میکرد، درد او، غفلت ما بود، لحظهای بر او نمیگذشت، مگر اینکه خود را حاضر در پیشگاه حق و حق را ناظر بر خویش بیابد. اگر با شهادت او خود را میشناختیم و به قضاوت مینشستیم چگونه میتوانستیم مدعی شناخت رنج او باشیم؟ ما کجا و دامن دوست کجا؟ سینه تنگ من و بار غم او هیهات مرد این بار گران نیست دل مسکینم[۱۰]
- مرده اوئیم و بدو زندهایم
مراسم عید بود مرتضی حال عجیبی داشت، و بازدید آن سال برای او جلوهای دیگر داشت. همه ما متوجه تغییر روحیات او شده بودیم. نگران شدم اماسعی کردم کسی از این موضوع مطلع نشود. یک شب همینطور که با هم صحبت میکردیم. گفت: «نمی دانم این روزها چه خوبی کردهام که خدا این حال خوب را به من داده است». مرتضی ماهها بود که آسمانی شده بود اما عقل زمینی، قدرت درک عشق او را نداشت، عاشقان زمین را تنگنای محبس درد میدانند و زمانی که پیک وصال فرا میرسد از شادی و شعف در پوست خود نمیگنجند و ذکر قلب و روحشان این است که: «مرده اوئیم و بدو زندهایم».[۵]
- شهید آشنا
روزی که به پاکستان رسیدیم سید عجیب دلشاد بود، یک روز به کنار مزار عارف حسینی رفتیم. آقا مرتضی نشست، کنارمزار و برای ساعتی گریه کرد معاون شهید عارف حسینی آنجا بود. با چشمانی شگفتزده به او نگریست! با تعجب پرسید: «شما قبلاً ایشان را دیده بودید» سید مرتضی اشکهایش را پاک کرد و از کنار مزار برخاست و گفت: «خیر، من قبلاً ایشان را ندیده بودم». مرتضی تمام شهدا را میشناخت، خون همه آنها در رگهای او میجوشید. چهره هر شهیدی را که میدید میگفت: «فکر کنم روزی من او را دیدهام اما همه آنان را مرتضی به چشم یقین دیده بود. شبهای سید شبهای نجوا با شهیدان بود».[۵]
- حج و تولدی دوباره
تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم:«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت: «بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربیها پدر را در آوردند. کاخ ساختهاند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنیهاشم را خراب کردهاند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم: «حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد: «نمیدانم اما احساس میکنم اینبار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم. اینبار هیجان عجیبی داشت. با خوشحالی گفت: «این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسهای که در اینها میدیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم: «دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید: «چرا یکبار دیگر میخواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد: «نه» پرسیدم: «چطور؟» گفت: «در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمیخواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدمهایی در این دنیا زندگی میکنند ما کجا، اینها کجا»[۵]
- بال در بال ملائک
یازدهم فروردین ماه سال 1372 حاجی را در اهواز دیدم، حاجی برای ادامه حقیقت جنگ به آنجا آمده بود. به خنده گفت: «تهران دنبالت میگشتم. اهواز گیرت آوردم! خودت را آماده کن، با عکسهایت، برای روایت خرمشهر... . صحبت به درازا کشید. حاجی گفت: «این تلخیها همیشه مثل شهادت شیرین است و این طبیعت حیات انسان میباشد که با غلبه به رنجها و آرمانها زنده بماند و من هم مظلومیت بسیجیان را غریبانه میبینم و خودم نیز در این مظلومیت قرار گرفتهام اما زمانی که آقا دوباره موتور روایت فتح را روشن کرد من دوباره جان گرفتم و امید آقا به دلها است که در این خانه وجود دارند. اشکهای رهبر با اشکهای بسیجیان مخلوط شد مرتضی بال در بال ملائک پرواز کرد. سرود لالهها دوباره جان گرفت و دوربین من پس از چهار سال با ریختن اشک به کار افتاد.[۵]
- ما کجا و این ها کجا!
تازه جنگ به پایان رسیده بود . حاجی برای مراسم حج به مكه رفت. وقتی بازگشت از اوضاع سفر پرسیدم. باخوشحالی گفت:باگروه جانبازان رفته بودم،چنان درسی ازآن هاگرفتم كه ای كاش قبلاً بااین هاآشنا شده بودم،بارهاوبارهاگریستم،به خاطر تحول وحماسه ای كه دراین هامیدیدم. به یكی ازجانبازانی كه نابینا بود گفتم: « دوست نداشتی یك بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظارداشتم بگوید: «چرا یكبار دیگر میخواستم دنیا را ببینم.» اما او پاسخ داد:نه پرسیدم:چطور؟ گفت:درمورد چیزی كه به خدا دادم و معامله كردم نمیخواهم فكربكنم. بدنم می لرزید، فهمیدم كه عجب آدمهایی دراین دنیازندگی میكنند ماكجا،اینها کجا![۵]
- لبیک به ندای حق
درايامی كه شبانه روز برای تدوين و مونتاژ در صدا و سيما بوديم، به محض اينكه وقت نماز می رسيد، همين كه قرآن شروع می شد، سيد، قلم را زمين می گذاشت، لباس را می پوشيد و بچه ها را صدا می كرد:
«حركت كنيد كه وقت نماز است.»
سپس به طرف مسجد بلال حركت می كرد. سيد هميشه از اولين كسانی بود كه وارد مسجد می شد.
[۱۱]
- برنامه ریزی
از کارهاش تعجب می کردم. با اینکه مشغولیت کاریش دو برابر آدم های معمولی بود ولی باز برای انجام کارهای خونه وقت می ذاشت.
این قدر وقت می ذاشت که دیگه نیازی نبود من برای خرید بیرون برم. عجیب تر اینکه بعضی چیزها رو که نیاز داشتیم بدون اینکه من بگم بعد از تموم شدن کارش می خرید. از این ها که بگذریم کارهای دیگه مثل دکتر بردن بچه ها رو هم خودش انجام می داد.
با تمام این کارها و خستگیای که داشت باز از بچه ها غافل نبود. هر شب زمانی رو برای اون ها می ذاشت و بعضی شب ها تا وقتی بیدار بودند کنارشون بود. جامعیّتِ کارهای مرتضی، نتیجه ی برنامه ریزی دقیقی بود که برای کار و زندگی داشت.
منبع: فلش کارت مهر و ماه، موسسه مطاف عشق
نگارخانه تصاویر
پانویس
- ↑ سایت شهدای ارتش
- ↑ سایت صبح
- ↑ فلش کارت مهر و ماه، موسسه مطاف عشق
- ↑ بانوی ماه جلد دوم
- ↑ ۵٫۰۰ ۵٫۰۱ ۵٫۰۲ ۵٫۰۳ ۵٫۰۴ ۵٫۰۵ ۵٫۰۶ ۵٫۰۷ ۵٫۰۸ ۵٫۰۹ ۵٫۱۰ ۵٫۱۱ ۵٫۱۲ ۵٫۱۳ ۵٫۱۴ ۵٫۱۵ ۵٫۱۶ ۵٫۱۷ ۵٫۱۸ ۵٫۱۹ کتاب همسفر خورشید
- ↑ کتاب همسفر خورشید
- ↑ گفتگو با آقای حسین بهزاد
- ↑ کتاب همسفر خورشید
- ↑ ۹٫۰ ۹٫۱ ۹٫۲ ۹٫۳ ۹٫۴ کتاب راز خون
- ↑ کتاب مرتضی و ما
- ↑ سایت اخلاق و عرفان