شهید علی تجلایی
زندگینامه
علی تجلایی در روز پنجم مردادماه سال 1338 در تبریز دیده به جهان گشود. در سال 1344 قدم به عرصه علم و دانش نهاد و موفق به دریافت دیپلم از دبیرستان تربیت تبریز گشت. از سال 1356 فعالیتهای مبارزاتی خود را آغاز نموده، پس از مدتی توسط ساواک دستگیر شد. در سال 1358 وارد سپاه پاسداران شد و در لباس سبزگونه دشت شقایق، به عنوان مربی آموزش پادگان سیدالشهدا (ع) انجام وظیفه نمود. برای مبارزه با نیروهای ضد انقلاب به کردستان رفته، سپس در مهاجرت به افغانستان، اولین مرکز آموزش فرماندهی مجاهدین افغانی در داخل کشور افغانستان را تأسیس نمود. با شروع جنگ تحمیلی به ایران بازگشت و در نبرد دهلاویه و حماسه سوسنگرد با عنوان فرمانده عملیات و معاون عملیاتی سپاه شرکت کرد. در طول سالهای جنگ تحمیلی و در جبهههای پیرانشهر در عملیاتهای بسیاری شرکت نمود و مسئولیتهای مختلفی هم چون مسئول طرح عملیات قرارگاه خاتم (ع)، جانشین قرارگاه ظفر، معاون آموزشهای تخصصی سپاه و... را بر عهده گرفت. او در تاریخ 25/12/1363 در شرق دجله و در عملیات بدر در سن 25 سالگی، بر اثر اصابت تیر به ناحیه قلب، به ملکوت سرخ شهادت رسید.[۱]
وصیتنامه
برادران پاسدارم! امیدوارم با بزرگواری خودتان این بنده ذلیل خدا را عفو کنید. سفارشی چند از مولایمان علی (ع) برای شما دارم. در همه حال پرهیزکار باشید و خدا را ناظر و حاضر بر اعمال خود بدانید. یاور ستم دیدگان و مستمندان جامعه و یاور تمامی مستضعفان باشید، مبادا یتیمان و فرزندان شهدا را فراموش کنید. سلسلهمراتب و اطاعت از مسئولین را با توجه به اصل ولایت رعایت کنید. در هر زمان و هر مکان، با دست و زبان و عمل، امر به معروف و نهی از منکر کنید. برادران مسئول! که به طور مستمر در جهت پیشبرد اهداف انقلاب، شبانهروزی فعالیت میکنید، به عدالت در کارهایتان و تصمیمگیریهایتان به عنوان یک مرز ایمان داشته باشید. عدالت را فدای مصلحت نکنید، پرحوصله باشید و در برآوردن حاجات و نیازهای آنها بکوشید. در قلب خود، مهربانی و لطف به مردم را بیدار کنید و طوری رفتار نکنید که از شما کراهت داشته باشند. برایم الهام شده که این بار اگر خداوند رحمان و رحیم بخواهد، به فیض شهادت نائل خواهم آمد. ای امام ای رهبر امت، و ای پدر روحانی، که با بیان خود نفوس طاغوتی ما را تزکیه نمودی، بدان تا آخرین قطره خونی که در بدن دارم و تا آخرین دم حیاتم، مقلد و مأموم تو هستم. به خدا سوگند، یک لحظه از این عهد و پیمانی که با تو بستهام، برنخواهم گشت و آخرین [قطره] خونی که از بدنم بیرون ریزد، نقش «خمینی رهبر» خواهد بست. زیرا که من این وفاداری را از مکتب کربلا از پرچمدار اباعبدالله (ع) آموخته و عینیت این وفاداری را از سیدمان و مولایم شهید آیتالله بهشتی آموختهام... . پدر و مادر عزیزم که غم و اندوه شهادت برادرم مهدی از دل شما بیرون نرفته، لیکن مبادا از شهادت من و برادرم متأثر شوید و هرچه گریه میکنید، گریه بر مصیبتهای سرور شهیدان و اهلبیت او بکنید. خوشحال باشید که در سایه برنامههای تربیتی اسلام توانستید فرزندانی را در خط ولایت و امامت بپرورانید. در این بیاندیشید که ما برای چه شهید شدیم و چه راهی را برای رسیدن به مقصود و معبود خود برگزیدیم.
خاطرات
- دعای مستجاب
دل به دریا زد و گفت: «شنیدهام که عروس در مراسم عقد، هر چه از خدا بخواهد حاجتش برآورده میشود!» سرانجام حرف دلش را گفته بود. عروس خانم نگاهش کرد و گفت: «چه آرزویی داری؟» به مشکلترین قسمت سخنش رسیده بود. یا باید حالا میگفت و یا هیچوقت! «اگر علاقهای به من دارید و به خوشبختی من فکر میکنید، لطف کنید از خداوند برایم شهادت بخواهید!» عروس خانم گیج شد! خیال میکرد همه آن چه میبیند و میشنود در خواب اتفاق میافتد؛ اما علی چند بار آهسته و با التماس قسم خورد و عروس خانم هنگامی که داشت خطبهٔ عقد خوانده میشد از خداوند برای علی و خودش شهادت خواست. آن وقت با چشمانی پر از اشک علی را نگاه کرد... . نه تنها داماد این مجلس؛ بلکه تمام پاسدارانی که در آن جا حضور داشتند و آیتالله مدنی که خطبه عقد را میخواند به آرزویشان رسیدند.
- آخرین دیدار
صبح دم عازم بود. وقتی از من خداحافظی کرد مرا به حضرت زهرا (س) قسم داد و گفت: «مرا حلال کنید، من پدر خوبی برای بچهها و همسر خوبی برای شما نبودهام. گفتم: باشد، گفت اینطوری نمیشود باید از صمیم قلب حلالم کنی، من مطمئنم که دیگر برنمیگردم.» علی رفت و من ماندم و انتظار. علی با حال و هوایی دیگر منزل و شهر را ترک کرد. من ماندم و فکر این که علی خودش در آخرین لحظات خداحافظی گفت: مطمئنم که دیگر برنمیگردم. یادم آمد که قبل از رفتنش، با هم به زیارت مزار شهداء رفتیم. وقتی از کنار مزار شهیدان میگذشتیم، رو به من کرد و گفت: خدا کند جنازه من به دست شماها نرسد. گفتم چرا؟ گفت: برادران بسیار به من لطف دارند و میدانم که وقتی به زیارت مزار شهیدان میآیند، اول به سراغ من خواهند آمد، اما قهرمانان واقعی جنگ شهیدان بسیجیاند... دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب از این خاک مقدس را اشغال کنم تازه اگر هم جنازهام به دستتان رسید، یک تکه سنگ جهت شناسایی خودتان روی مزارم بگذارید و بس.
راوی: همسر شهید
- برگه شفاعت
با صدای گریهاش بیدار شدم. نیمه شب بود و فضای خانه لبریز از شمیم آسمانی گریههای علی. باران اشک توانایی حرف زدن را از او گرفته بود. اندکاندک صدای گریهاش آرامتر شد و درحالیکه همچنان میلرزید، گفت: «خواب دیدم در خیابانی که مقر سپاه در آن است، با ماشین میروم درحالیکه برگه مأموریت نداشتم و این مسئله نگرانم کرده بود. ناراحت بودم که چگونه این ماشین را بدون برگه مأموریت برگردانم. همان موقع احساس کردم حضرت سوار بر اسب سفیدی آمدند درحالیکه شال سبزی بر کمر بسته بودند و به من اشاره کردند که از ماشین پیاده شوم. از خوشحالی دیدار، متحیر مانده بودم که با اشاره دوباره حضرت پیاده شدم. برگه کاغذی به دستم دادند و فرمودند: «این برگه مأموریت شماست. میتوانید بروید.» من هم سوار ماشین شدم و به سمت جبهه به راه افتادم. علی صبح روز بعد راهی سپاه شد و وقتی از آنجا برگشت به او مأموریت داده بودند که به عنوان فرمانده گردانهای شهید قاضی و شهید مدنی به جبهه اعزام شود و او دوباره با همان برگه مأموریت به جبهه رفت.
راوی: برادر شهید
- دعای مستجاب عروس
قبل از اینکه خطبه عقد خوانده شود علی آقا رو به من کرد و گفت شنیده ام عروس هر چه در مراسم عقد از خدا بخواهد خدا اجابت می کند، گفتم چه آرزویی داری؟ در حالی که چشمانش را به زمین دوخته بود گفت: اگر علاقه ای به من دارید دعا کنید و از خدا برای من شهادت بخواهید.
راوی:همسر شهید علی تجلایی[۲]
- حماسه شجاعت
علی استوار بود و شجاع، روح خستگیناپذیر و مقاوم او، هیچگاه از پای در نمیآمد. آن روز شدت مبارزات بالا گرفته بود و نیروها، توانایی مقاومت و ایستادگی را از دست داده بودند. مشکلات فراوانی نیز از جمله نبودن تجهیزات و مهمات بر آنها فشار میآورد. تنها مقداری مهمات در خانههای سازمانی مانده بود که نیروهای پیاده دشمن آنجا سنگر داشتند. در چنین شرایطی، علی پشت فرمان وانت نیسان نشست. نیسان، لاستیک نداشت و با رینگ رانده میشد. چند دقیقه بعد، اثری از ماشین و تجلایی نبود. از بازگشتش ناامید بودیم که ماشین با سرعت زیاد، داخل خیابان پیچید. در نیسان باز شد و او با جسمی غرق به خون، بر زمین غلتید، درحالیکه با ماشین مهمات آمده بود. تجلایی در خانههای سازمانی، حدود 4 دقیقه به تنهایی، با نیروهای دشمن جنگیده و گلولهای به پای او اصابت کرده بود. وی را به مسجد بردیم و گلوله را بیرون آوردیم. خونریزی قطع نمیشد، اما او همچنان با کمک بچهها راه میرفت. با استواری جنگ را هدایت میکرد و میگفت: «اگر در این لحظه، تیر حتی به جمجمهام هم بخورد، ناراحت نمی شوم، چرا که با لطف خدا سوسنگرد آزاد شد.» راوی: همرزم شهید
- فصل شهادت
مشغول نظاره تمرین برادران بودیم که از دور علی آقا را دیدیم. همه بچهها از دیدن او، روحیهای دیگر پیدا کرده بودند. آمده بود تا با بسیجیها در عملیات شرکت کند. چند شب بعد، حدود ساعت 9 شب حرکت کردیم. علی وارد خاکریز شد، بی امان میجنگید، مثل یک بسیجی ساده، قرار بود گردان سیدالشهدا (ع) به کمکمان بیاید اما از آنها خبری نشد. پس از مدتی، بیسیمچی گردان سیدالشهدا از راه رسید و گفت: «گردان نتوانست بیاید و تنها من توانستم از روستا عبور کنم.» خاکریز بعدی، حدودا پانزده متر با ما فاصله داشت و ما از وضعیت پشت آن بیاطلاع بودیم. تجلایی، برای بررسی موقعیت به آنجا رفت. وقتی به خاکریز رسید، برای دیدن منطقه، لحظهای برخاست. اما، همان دم، تیری به قلبش اصابت کرد و او بر زمین خاکریز آرام گرفت. با دست اشارهای کرد که هیچ یک از ما، معنای آن اشارت را درنیافتیم. شاید آب میخواست، اما هیچکس آبی به همراه نداشت. اما او، خود گفته بود: «قمقمههایتان را پر نکنید، ما به دیدار کسی میرویم که تشنه لب، شهید شده است.» راوی: همرزم شهید[۳]
نگار خانه تصاویر
</gallery>