شهدا و امام خمینی - بخش اول

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۴ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۰۱:۲۰ توسط Arameshi9706 (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو

زمانی که ما از اسارت به وطن بازگشتیم، بهترین و در عین حال تلخ ترین لحظه زمانی بود که ما را به حرم حضرت امام بردند. زمانی که قبر حضرت امام را دیدیم تمام روزهای اسارت به یادمان آمد. اصلاً تصورش را هم نمی کردیم که روزی بیاییم و امام را در میان خود نبینیم. همه گریه می کردیم و از امام التماس دعا داشتیم. آن روز، صحنه های غم انگیزی را شاهد بودیم. حقاً که وجود حضرت امام شخصیت اسرا را شکل داده بود. ابراهیم پور - حمیدرضا[۱]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

یک بار، یک مفتی از طرف بعثی ها آمده بود تا برای ما سخنرانی کند و چون از قبل به او گفته بودند که در سخنرانی حرفی علیه امام نزن، موضوع سخنرانی خود را آیه ی « انما المومنون اخوه » قرار داده بود و در این مورد سخنرانی می کرد. او بعد از پایان سخنرانی چند دعا کرد و در میان آن دعاها گفت: « اللهم اهدا الخمینی » خدایا، خمینی را هدایت کن! با این دعا همه ی اسرا با نگاه های جدی و متعجّب به او نگریستند. او هم ترسید و حرفش را پس گرفت و گفت: « من که چیزی نگفتم. خداوند همه ی ما را هدایت کند. » خلاصه با تمام وجود حرفش را پس گرفت و از بس که احساس ترس کرده بود، نتوانست تعادل خود را حفظ کند. احدطجری - علی محمد[۲]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

من از استان اصفهان و از شهرستان خمینی شهر به جبهه اعزام شدم. وقتی در استخبارات عراق با من مصاحبه کردند و پرسیدند از کدام شهر هستی، و گفتم: از خمینی شهر، آن ها ریختند سر من و حسابی مرا زدند و گفتند: که چرا اسم خمینی را می آوری؟! من گفتم: این اسم شهر من است. آن ها باز هم مرا زدند. آن ها می گفتند: تو بگو شهر من سده است؛ ولی من اصرار داشتم هم چنان نام خمینی شهر را ببرم. قاکوچکی - حسن علی[۳]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

در ابتدای اسارت، عراقی ها ما را به یک پایگاه نظامی در العماره بردند و مدت سه شبانه روز در آن جا نگهداری کردند. در این مدت، هر چند دقیقه سربازان عراقی از ما می خواستند به امام توهین کنیم و به شدت ما را مورد ضرب وشتم قرار می دادند و اصرار داشتند بگوییم: «خمینی دجال» ولی هیچ کدام از بچه ها با وجود آن همه ضرب وشتم حاضر به انجام خواسته آن ها نمی شدند. بالاخره در شب آخر (شب سوم)، چند کماندو را آوردند و چشم بندهای ما را باز کردند و به ما گفتند: این ها سربازان صدام هستند و شما هم سربازان خمینی هستید. آن شب تا صبح ما را به شدت کتک می زدند و از ما می خواستند به امام توهین کنیم، ولی هیچ کدام از بچه ها خواسته ی آنها را به جا نمی آوردند. در آن جا، پیر مردی همراه ما بود که از کارکنان اتوبوسرانی تهران بود. عراقی ها او را به شدت کتک می زدند و می گفتند: به امام توهین کن! ولی او می گفت: من زبان شما را نمی فهمم ( با این که آنها فارسی می گفتند). صبح که شد فهمیدیم او زیر شکنجه ها جان داده و شهید شده است. عراقی ها چند ضربه به او زدند و وقتی دیدند تکان نمی خورد، جلو چشم بچه ها به جنازه ی پاک آن شهید بزرگوار با حالتی که گفتنی نیست بی حرمتی کردند. ابراهیمی - سیدرایت الله[۴]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

دومین جایی که اسرا نام امام را در آن زنده نگه داشتند زندان استخبارات بغداد بود. من در یکی از سلول های آن جا دیدم که بچه ها روی دیوار نوشته اند: « خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار» . دوستان این جمله را به هم نشان می دادند. این جریان لو رفت و عراقی ها با شکنجه های سختی که در نظر گرفتند به دنبال فردی می گشتند که این کار را کرده است. ولی پس از اینکه با مقاومت بچه ها روبرو شدند و فرد مورد نظر معرفی نشد تمام بچه ها را تنبیه و شکنجه کردند. احمدی - علی[۵]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

عراقی ها بعضی از اسرا را به پادگان الرشید می بردند که پادگانی نظامی بود و بعضی دیگر را به اردوگاه الرشید می بردند. یادم هست آن جا هم از اسرا خواستند به امام توهین کنند، ولی هر جا که آن ها سعی می کردند توهین به امام را به اصطلاح جا بیندازند تا بقیه هم تبعیت کنند، رفقا با عکس العمل های مختلف این برنامه را با شکست مواجه می کردند و در دفاع از امام به هیچ وجه کوتاه نمی آمدند. در زندان الرشید، شنیدم که یکی از دوستان به نام خدامراد یا خداداد- که اهل گچساران بود - در جواب یکی از بعثی ها که به تمسخر از او پرسیده بود: آیا تو [امام] خمینی را دوست داری؟ گفته بود: آیا شما رهبرتان را دوست دارید؟ آن عراقی گفته بود: من صدام را دوست دارم. ایشان هم جواب داده بود: همان طور که شما صدام را دوست دارید، ما هم امام خمینی را دوست داریم، حتی چندین برابر بیشر از شما. آن عراقی به خاطر جوابی که این اسیر کم سن و سال به او داده بود عصبانی شد و شروع کرد به درگیری لفظی با او، تا اینکه برخی از دوستان که به زبان عربی مسلط بودند واسطه شدند و آن نگهبان عراقی را آرام کردند. احمدی - علی[۶]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

زمانی که امام قطعنامه را پذیرفتند و آن جمله ی غمناک را گفتند که من جام زهر می نوشم، عراقی ها بچه ها را جمع کردند و درباره ی پذیرش قطعنامه صحبت کردند. از جمله، دلیل می آوردند که چرا ایران و آیت اللّه خمینی قطعنامه را پذیرفت. یادم هست گروهبانی بود که می گفت: مردم ایران چند روز پیش در تهران جمع شدند و گفتند ما از جنگ خسته شده ایم و شما باید صلح را بپذیرید...... یکی از اسرای بسیجی که اهل بوشهر بود و تقریباً هجده، نوزده سال داشت. در جواب آن گروهبان عراقی، کلمات امام را عیناً برای تمام کسانی که آن جا بودند خواند و گفت: این طور نیست که مردم ایران از جنگ خسته شده باشند، بلکه امام گفته اند: من مصالح را در نظر گرفتم و قطعنامه را پذیرفتم. خلاصه، دفاع جانانه ای از امام کرد و اکثر کلمات امام را - که از تلویزیون یا روزنامه های دیگر به دست آورده بود- از حفظ خواند که واقعاً موجب تعجب عراقی ها شد. احمدی - علی[۷]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

به اعتقاد ما هم اسرا به امام علاقه ی وافری داشتند و هم امام در فکر اسرا بودند و گویی این مساًله رابطه ای بین امام و اسرا برقرار کرده بود. بر این اساس و بر اساس خوابی که حاج آقا ابوترابی دیده بودند می توان گفت آزادی اسرا را خود امام اعلام کرده بودند؛ یعنی زمانیکه به فکر هیچ کس خطور نمی کرد، امام گفته بودند که اسرا آزاد می شوند. یادم هست زمانی که حاج آقا ابوترابی در سال آخر عمرشان به مشهد سفر کرده بودند و این قضیه را مطرح کردند و گفتند: ماه آخر یا دو ماه آخر اسارت، من همیشه به اسرا امید می دادم و می گفتم: ما آزاد می شویم. دوستان می گفتند: حاج آقا، شما از کجا می دانید؟ من می گفتم: از تحلیل هایی که از اوضاع و احوال کرده ام به یقین رسیده ام که داریم آزاد می شویم؛ اما واقعیت این بود که من یک شب نزدیک اذان صبح خوابم برد. در خواب، دیدم امام در لای کفن خوابیده اند. من رفتم و مقابل امام نشستم و ایشان هم بلند شد و نشست، بعد رو به من کردند و گفتند: ابوترابی، کار شما هم تمام شد! در همین لحظه، من از خواب بیدار شدم و یقین کردم که ما داریم روزهای آخر اسارت را پشت سر می گذاریم، لذا از صبح آن روز به رفقا می گفتم: ناراحت نباشید ما به زودی آزاد می شویم. احمدی - علی[۸]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

روز بعد از پذیرش قطعنامه من به یکی از سربازان خیلی بداخلاق که بسیار به امام توهین می کرد، گفتم: نظرت راجع به قطعنامه چیست؟ او گفت: رفسنجانی سیاسیه، صدام حسین سیاسیه، امام خمینی صداقه! منظورش این بود که امام خمینی حرف هایش راست است؛ ولی اگر کسانی مثل رفسنجانی یا صدام حسین این حرف را زده بودند، زیاد نمی شد به آن مطمئن بود؛ چون آن ها سیاستمدارند و نمی توان به سخن آنان اعتماد کرد. امیرپور - محمدمهدی[۹]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

بعد از فوت امام، یکی از بعثی ها به ایشان اهانت کرد. ناگهان یکی از بچه ها به سمت او حمله کرد و مشت محکمی به دهان او کوبید؛ طوری که شاید سه تا از دندان هایش شکست. بعثی ها هم به سمت او رفتند و او را زدند. ولی با واکنش بقیه ی بچه ها روبه رو شدند و فرار کردند و تا سه روز داخل اردوگاه نیامدند. امیرپور - محمدمهدی[۱۰]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

من در اسارت خدمت امام نامه ای نوشتم که جواب آن را هم دریافت کردم. از آن جا که قبلاً در زمان شاه برادرم زندانی سیاسی بود و چنین کاری کرده بود، من یاد گرفته بودم و همان حربه را به کار بردم. بدین ترتیب که از آشپزخانه به صورت مخفیانه پیازی آوردم و با یک تکه چوب کبریت، با آب پیاز روی کاغذ نامه نوشتم. هیچ چیز مشخص نبود، مگر این که نامه را در نور می گرفتند و آن را می خواندند. ما در روستایمان فردی داشتیم به نام روح الله که بعد از انقلاب به احترام امام خمینی اسمش را عوض کرده بود. من از همین طریق اسم امام را آوردم، ولی مشخصاتی برای آن قرار دادم که معلوم شود منظورم امام خمینی است. مثلاً گفتم: خداوند مصطفی فرزندش را رحمت کند و احمد را برایش نگه دارد. بدین شکل عراقی ها متوجه نمی شدند منظور من کیست، ولی خانواده ام متوجه می شدند. امام هم در پاسخ نامه دعا کرده بودند و گفته بودند که من برای آزادی شما دعا می کنم و شما اسوه های صبر و استقامت هستیدو امیدوارم روزی به آغوش وطن باز گردید و از نزدیک با شما دیدار کنم و از خداوند خواسته بودند تا به اسرا صبر عنایت فرماید. با آمدن جواب امام، خیلی روحیه گرفتم. زمانی که نامه به دست من رسید تا حدود نیم ساعت تنم می لرزید و نمی دانستم چه کنم. رفیق ما که حدود چهار سال با هم در اسارت بودیم متوجه اوضاع من شد و گفت: چه شده و جویای حقیقت ماجرا شد. گفتم: چیزی نیست یکی از بستگانم فوت کرده است و.....، اما ایشان دست بردار نبود و می خواست حقیقت را بداند. زمانی که واقعیت را به او گفتم، از او قول گرفتم که فعلاً چیزی نگوید و مساًله را پوشیده نگه دارد تا با اطلاع بزرگان اردوگاه همه را مطلع کنیم. ابوالقاسمی - علی[۱۱]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

در زمان اسارت، من به خاطر اصابت ترکش از ناحیه ی شکم و پای راست مجروح شده و روی زمین افتاده بودم. در همین لحظه، یک گروه از سربازان عراقی به سمت من آمدند و بالای سرم ایستادند و گفتند: ما شیعه ی جعفری هستیم. من به آن ها گفتم: اگر شیعه هستید چرا با ما می جنگید؟ گفتند: چاره ای نداریم. بعد، یکی از آن ها از من خواست برای یادگاری، عکسی از امام به او بدهم. من هم یک عکس به او دادم. گفت: اگر قرآنی هم داری به من بده! پیش از آن، من قرآن را از جیبم در آورده بودم، چون به علت جراحت زیاد حالت تهوع داشتم و نمی خواستم به قرآن و عکس امام توهین شود، اما نمی دانم چه شد که دیگر قرآنم را پیدا نکردم. در عوض، دو انگشتر داشتم که روی یکی آیهِ ی شریفه ی (ان یکاد) نوشته شده بود و دیگری نام مبارک پنج تن آل عبا را داشت. یکی از آن ها را هم به او دادم. او هم ساعت یکی از شهدای ایرانی را به من داد وگفت: این ساعت را به بچه های او بده. وقتی این گروه رفتند،گروه بعدی آمدند که بعثی بودند و با من خیلی بدرفتاری کردند. آن ها از درون کوله پشتی یکی از بچه ها رساله ای از امام همراه با عکس ایشان در آوردند و خیلی به آن توهین کردند ودوپایی روی آن رفتند. آن ها از من خواستند به امام توهین کنم، ولی وقتی من امتناع کردم. آن ها هم خیلی مرا اذیت کردند و با لگد ومشت به جانم افتادند و آب دهان به صورتم انداختند و خلاصه حسابی اذیت کردند، اما من هیچ توهینی نکردم. اسلام پناه - رحمت الله[۱۲]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

حدود چهار ماه از اسارت ما گذشته بود که مرا برای عمل روده به بغداد و پادگان الرشید بردند. در آن جا، چند تا از عراقی ها با من صحبت کردند و گفتند: چرا شما به خمینی می گویید امام؟ من هم گفتم: هر فرد مسلمانی یک رهبر دارد. اهل تسنن به رهبران دینی خود مفتی می گویند، ولی شیعیان می گویند امام و مرجع تقلید. بعد در مورد اذان و جمله ی اشهد ان علیا ولی الله بحث کردیم. در همین حال، یکی از آن ها به آیت الله سید محمد باقر صدر که رهبر شیعیان عراق بود توهین کرد که باعث عصبانیت من شد. در عوض، من هم به صدام توهین کردم.خلاصه،کار به جای باریک کشید و برای من پرونده درست کردند و به مقامات استخباراتی گزارش دادند که به صدام توهین کرده ام. آن ها مرا به استخبارات بردند و گفتند: چرا به سیدالرئیس توهین کردی؟ من نگفتم که آن ها به آیت الله صدر توهین کردند. بلکه گقتم آن ها به رهبرم توهین کردند. بعد، ما را به اردوگاه منتقل کردند و پرونده ی مرا به دست محمودی که آدم بسیار وحشی ای بود دادند. او به من گفت: تو خمینی را از کجا می شناسی؟ گفتم: او رهبر و مرجع تقلید من است. او هم شروع کرد به کتک کاری و زدن من. بعد از کمی مشت ولگد، دمپایی مرا در آورد ( پای راست من که در اثر ترکش استخوانش شکسته بود، به کلی جدا شده بود. این پا، بعد از مدت های طولانی که بالاخره جوش خورد، حدود چهار سانت کوتاه شد. برای همین یکی از دوستان برای سهولت راه رفتن من، کف چند دمپایی را روی هم قرار داد و آن ها را به هم بست و برای پای راست من دمپایی ای با ارتفاع بلندتر درست کرد).خلاصه، محمودی آن دمپایی را که سنگین هم بود در آورد و با آن شروع کرد به سیلی زدن به سر و صورت من. محمودی یک سگ تعلیم دیده هم داشت که با او فوتبال بازی می کرد. او سگش را به جان من می انداخت و به او می گفت مرا گاز بگیرد، اما سگ او از خودش بهتر بود و اصلاً کاری با من نداشت. فقط پوزة اش را به لباس های من می مالید. اسلام پناه - رحمت الله[۱۳]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

ما از بیماری امام هم از طریق رادیو عراق و هم رادیوی خودمان، که مخفیانه فعالیت می کرد، مطلع شدیم و برای شفای امام دعا کردیم و مراسم مختلف برگزار کردیم و ختم هزار صلوات و هزار امن یجیب گرفتیم؛ دعای توسل و زیارت عاشورا را خواندیم و خلاصه به هر وسیله ای که بود برای شفای عاجل و سلامتی امام دعا کردیم. اسلام پناه - رحمت الله[۱۴]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

برادران ما خواب های زیادی درباره امام می دیدند که می توان اغلب آن ها را رویای صادقه دانست. معمولاً اگر کسی فکرش مشغول و معطوف به امری باشد یا علاقه ی زیادی به چیزی داشته باشد، خوابی در همان باره می بیند. این خواب ها هم این گونه بود و نمی توان آن ها را نامعتبر شمرد یا گفت از روی پرخوری بوده؛ چون در اسارت پرخوری معنا نداشت. غذا بسیار کم بود و اکثر وقت ها شکم های بچه ها خالی بود؛ خصوصاً شب ها موقع خواب. مفصل ترین وعده ی غذا همان ناهار ظهر بود که آن هم مختصر برنجی بیش نبود. صبحانه هم آشی بود که از باقیمانده ی برنج ظهر درست می شد. البته این کم خوری و نبود غذا باعث سلامت جسمانی بچه ها می شد و مانع شیوع بیماری تن پروری و پرخوری می شد که این خود از الطاف خفیه ی پروردگار عالم بود. این خواب ها اثر بسیار زیادی در روحیه ی فرد و سایرین داشت؛ مثلاً یکی از بچه ها خوابی دید و روز بعد با قطعیت و خاطرجمعی به بچه ها گفت: « ما نهایتاً چهار روز یا چهار هفته یا چهل روز یا چهار ماه دیگر آزاد می شویم و به وطن بازمی گردیم. » همه تعجب کردند و گفتند: « شما از کجا این قدر مطمئن هستی؟ » گفت: « خواب دیدم به سمت قم می روم. کسی در راه از من پرسید: موسی کجا می روی؟ گفتم: به قم برای زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) می روم. گفت: می خواهی چه کنی؟ گفتم: می خواهم شکایت امام خمینی را به ایشان بکنم. بعد از مدتی در میانه ی راه خود امام نزد من آمد و فرمود: موسی کجا می روی؟ گفتم: به قم می روم برای زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها). فرمود: می خواهی چه کنی؟ گفتم: می خواهم شکایت شما را به ایشان بکنم. فرمود: من چه کار کرده ام که می خواهی شکایت کنی؟ گفتم: ما به عشق شهادت به جبهه آمدیم ولی اکنون شما ما را تنها گذاشته اید و رفته اید! امام فرمود: درست است که من رفته ام و در میان شما نیستم، ولی هنوز به فکر شما هستم. بعد چهار انگشت از دست خود را به من نشان دادند و فرمودند: به این میزان از اسارت شما باقی مانده است.» دقیقاً چهل روز از آن خواب گذشته بود که اولین گروه بچه ها راهی وطن شدند. خود بنده هم قبل از آزادی، حضرت امام را در خواب دیدم که فرمودند: ابوترابی، تمام شد و فرمودند: من از همه ی شما راضی هستم. ابوترابی - سیدعلی اکبر[۱۵]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

بعد از دعا، یکی از برادران به نام آقای علی عبدالخانی گریه کنان پیش من آمد و فرمود: ابوترابی: چرا به ما نمی گویی یتیم شده ایم؟ من به ایشان گفتم: این حرف ها چیست؟ ولی او باز هم اصرار کرد. سرانجام گریه کنان گفت: ابوترابی، پس تو هم بی خبری! من به تو می گویم که ما یتیم شدیم. من به او گفتم: کسی به شما چیزی گفته؟ گفت: نه، من در حین دعا خوابم برد و خواب دیدم که در عرش خدا هستم و همه جا را آذین بسته اند و چراغانی کرده اند. انبیا و اولیا و تمام شهدا صف کشیده بودند و همه منتظر بودند تا این که همه گفتند: « السلام علیک یا روح الله. » وقتی این صدا آمد، همه ی ما اسرا گریه کردیم. با بلند شدن صدای گریه ی ما، بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) آمدند و رو به روی ما قرار گرفتند و فرمودند: ما می خواستیم امام شما را بیشتر روی زمین نگه داریم ... گریه ی ما اسرا از این سخن بیش تر شد. حضرت فرمودند: گریه نکنید؛ شما هم اگر بتوانید راهی را که رفته اید تا آخر ادامه دهید و پیمانی را که بسته اید، تا روز قیامت حفظ کنید، جای شما هم همین جا خواهد بود. ابوترابی - سیدعلی اکبر[۱۶]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی


زمانی که مرا اسیر کردند، عکسی از حضرت امام و یک قرآن در جیبم بود. دو نفر از عراقی ها مرا تفتیش کردند. نفر اول قرآن را برداشت و وقتی ترجمه ی فارسی آن را دید، عصبانی شد. او قرآن را بر زمین زد و با پا چند بار روی آن کوبید و گفت: قرآن عربی است نه عجمی و به شما نمی رسد که معنی قرآن را به فارسی زیر آن بنویسید. سرباز بعدی عکس امام را که در جیب من بود، برداشت و بوسید و در جیب خودش گذاشت و بعد با دست اشاره کرد که ساکت! حرف نزن! بعد از آن همان سربازی که قرآن را زمین زده بود، کارت شناسایی من را برداشت و چون روی کارت این جمله از امام نوشته شده بود: « ای کاش من یک پاسدار بودم » دو سیلی محکم به من زد. افروغ - مختار[۱۷]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

چند بار برادران آزاده به دلیل توهین نکردن به امام، اذیت و آزار و شکنجه شدند. از جمله ی این عزیزان، برادر آزاده ی ما نصرت الله شمس علی بود که اکنون مرحوم شده اند. ایشان فرد بسیار متدیّنی بود. خداوند او را رحمت کند و با شهدا و صلحا محشورش کند. یک روز سرباز عراقی به ایشان گفت: تو به ما بدجور نگاه کرده ای؛ یعنی به حالت غضب نگاه کرده ای! بعد او را بلند کردند و گفتند: به امام توهین کن و بگو مرگ بر امام. با امتناع ایشان آن قدر سیلی به صورتش زدند که صورتش سیاه شد؛ اما هر چه اصرار کردند، ایشان به امام توهین نکرد. سرباز عراقی هم ناراحت شد و گفت: « هذا اکبر دجّال » با توجه به این که آن ها این صفت زشت را به امام نسبت می دادند، هر گاه آن را به دیگران نسبت می دادند، به این معنا بود که این فرد از کسانی است که افکار امام، در گوشت و پوست و استخوانش نفوذ کرده است. ایشان یکی از کسانی بود که خیلی مقاومت کرد و باعث روحیه گرفتن دیگران شد. افروغ - مختار[۱۸]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

یکی از دوستان آزاده ی ما آقای مهدی طحانیان اهل اردستان اصفهان بود. او کسی بود که با آن زن هندی مصاحبه کرد و در پاسخ این سؤال که آیا شما را با این سنّ کم به زور به جنگ آورده اند و به جبهه فرستاده اند؟ گفت: نه مرا به زور به جبهه نیاورده اند، بلکه من به دستور رهبر و امامم و برای دفاع از اسلام و ناموسم به جبهه آمده ام زیرا عراقی ها به ما و کشور و شهرهای ما حمله کردند و شهرها و خانه های ما را بر سر ما خراب کردند. با این وضعیت معنا نداشت من در مدرسه بمانم؛ لذا به دستور و فرمان رهبر و امام به جبهه آمدم و اکنون افتخار می کنم. به خاطر همین کار مهدی و سخنان کوبنده و صریح او، سرگرد محمودی که یک شکنجه گر و جلاد کامل بود، شب همان روز به آسایشگاه ما آمد و مهدی را زیر شکنجه گرفت. آن سرگرد با هیکل گندهکه، وزنی حدود 100 کیلو یا بیشتر داشت، آن نوجوان چهارده ساله را روی زمین خواباند و با دو پا روی کمر او رفت و گفت: بگو مرگ بر ... ولی هر چه اصرار کرد، مهدی حاضر نشد به امام توهین کند و با صراحت گفت: من نمی گویم. شما اگر مقدسات تان را دوست دارید، ما هم مقدسات مان را دوست داریم. اگر شما رهبرتان را دوست دارید، ما هم رهبرمان را دوست داریم. شما به رهبر خودتان توهین نمی کنید و من هم به رهبرم توهین نمی کنم. اگر سرم را ببرید، به رهبرم توهین نمی کنم. افروغ - مختار[۱۹]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

اوایل اسارت که بیشتر بچه ها عربی بلد نبودند، اگر عراقی ها می گفتند بگویید خمینی دجّال، ما متوجه منظورشان نمی شدیم و فکر می کردیم می خواهند به ما بگویند: خمینی نجّار. بعد بچه های عرب زبان گفتند که این ها دارند توهین می کنند. آن موقع به بعد بچه ها تا نام خمینی می آمد، صلوات می فرستادند و عراقی ها هم شروع می کردند به فحش دادن و می گفتند: این جا دیگر فرهنگ [ امام ] خمینی نیست، این جا افکار [ امام ] خمینی نیست، افکار خمینی در ایران است و ... آن ها حتی ریش بچه ها را می کشیدند و می کندند اما بچه ها حاضر به توهین به امام نمی شدند. بچه های آزاده آن قدر پیش رفتند که سرباز عراقی خودش اعتراف کرد که شما فقط پرچم جمهوری اسلامی ایران و پرچم خمینی را در اردوگاه بالا نبرده اید؛ یعنی تا این اندازه دارید افراط می کنید. افروغ - مختار[۲۰]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی

در اسارت، سربازی داشتیم به نام عدنان. او وقتی دیده بود بچه ها نام پنج تن آل عبا را روی پارچه گلدوزی کرده اند، علاقمند شده بود و گفته بود یک گلدوزی از پنج تن آل عبا برای او هم درست کنند. بچه ها هم این کار را کردند. البته عراقی ها به رفتار عدنان شک کردند و او را نگهبان پشت سیم های خاردار کردند. بچه ها با رعایت جهات امنیتی، سنگی داخل پارچه ی گلدوزی گذاشتند و آن را آن طرف سیم خاردار پرت کردند. او هم آن را برداشت و بوسید. او وقتی داخل اردوگاه بود، می گفت: من خودم مقلّد امام هستم و شب های جمعه دعای کمیل ایران را از رادیو گوش می دهم. دعای ندبه را هم خیلی دوست دارم؛ لذا این دعاها را مخفیانه گوش می دهم. البته اگر بعثی ها ببینند یا بفهمند، اعدامم می کنند. بچه ها بعدها که به آن سرباز اطمینان پیدا کردند و متوجه شدند شیعه و دوستدار امام است، دفترچه ی کوچکی که احکامی از امام در آن بود، برای یادگاری به او دادند. افروغ - مختار[۲۱]

موضوع : سیاسی ، امام خمینی


پانویس

  1. کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:109
  2. کتاب رمزمقاومت جلد1، صفحه:49
  3. کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:129
  4. کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:70
  5. کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:137
  6. کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:137
  7. کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:137
  8. کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:137
  9. کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:187
  10. کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:187
  11. کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:72
  12. کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:43
  13. کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:44
  14. کتاب رمزمقاومت جلد3، صفحه:45
  15. کتاب رمزمقاومت جلد1، صفحه:30
  16. کتاب رمزمقاومت جلد1، صفحه:30
  17. کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:132
  18. کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:132
  19. کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:132
  20. کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:132
  21. کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:132