شهید محمد دامادی ابیز

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۲۴ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۰۵ توسط Ghalandari98 (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو

کد شهید: 6405835 تاریخ تولد : نام : محمد محل تولد : قاین نام خانوادگی : دامادی‌ابیز تاریخ شهادت : 1364/11/23 نام پدر : حسین‌ مکان شهادت : فاو

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : بسیج گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌ گلزار :

خاطرات

به یاد دارم مرحله ی آخری که برادرم محمد می خواست به جبهه برود ،من گریه می کردم که او ماژیکی برداشت و عکس دختری را روی کمد کشید که گریه می کرد و به من گفت: زهرا این دختر تو هستی که داری کریه می کنی ،دوست دارم وقتی من شهید شوم دیگر گریه نکنی و در حالیکه می خندید گفت: زهرا جان من را در آبیز دفن کنید و لامپی بر سر مزارم شبها روشن کنید که تنها نباشم به این طریق با خنده و شوخ وصیت خود را کرد و به جبهه رفت و شهید شد. به یاد دارم آن زمان ما در روستای چناران سکونت داشتیم که برای ادامه تحصیل به روستای آبیز که در چند کیلومتری روستایمان قرار داشت آمدم . روزی مادرم و برادرم محمد به آبیز آمدند و بعد از اتمام کارهایمان به سر مزار شهدا رفتیم در آن زمان فقط سه شهید در آنجا دفن بودند . وقتی به سرخاک آن شهیدان رفتیم متوجه شدیم که برادرم محمد با آنها و به خصوص دو نفرشان دوست صمیمی بود، محمد گفت :من به حال این شهیدان غبطه می خورم که واقعا انسانهای سعادتمندی می باشند و به دنبال آن از مادرم خواست که بدون تعارف سخنی را از او قبول کند ،که مادرم از او خواست که حرفش را بگوید که گفت:مادر جان این دفعه که به جبهه بروم شهید می شوم قبرم را کنار قبر شهید صالحی قرار دهید مادرم ناراحت شد و گفت این چه حرفی است که می زنی ،ولی محمد گفت :این فقط یک سفارش بود تا اینکه موقعی که می خواست به جبهه اعزام شود ،مادرم با چشم اشک آلود او را بدرقه می کرد ولی برادرم همواره می خندید و خوشحال بود و می گفت :خوب نیست که گریه کنید که گریه کنید و راضی نیستم حتی اگر شهید هم شدم برایم گریه کنید چه برسد به حالا . گویا به او الهام شده بود که این بار شهید می شود . که همانگونه هم شد بعد از مدتی در جبهه خبر شهادتش را برایمان آوردند و ما بنا به سفارشی که قبل از شهادتش کرده بود او را همانجایی که سفارش کرد به خاک سپردیم. به خاطر دارم اخرین باری که فرزندم محمد می خواست به جبهه برود به من گفت : پدر جان این دفعه که به جبهه بروم من شهید می شوم خواهش میکنم وقتی شهید شدم جنازه ی مرا به روستای ابیز ببرید و انجا دفن کنید چون ممکن است این آبادی را به علت خشکی آب مردم ان را ترک کنند و بعد خداحافظی کرد و راهی جبهه شد حدود 46 روز بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند و طبق وصیتش او را در ابیز دفن کردیم و طبق آنچه که گفته بود مردم چناران را تخلیه کرده بودند از زلزله سال 76 دیگر هیچکس زندگی نمی کرد . به خاطر دارم یک روز که فرزندم محمد از جبهه به مرخصی آمده بود دیدم با ماژیک در اطراف خانه روی دیوار جمله ها و شعرهایی می نویسد از او پرسیدم چه می نویسی ؟ چرا این کارهارا انجام می دهی ؟ گفت : یادگاری می نویسم و پشت عکسش با رنگ قرمز نوشته بود خدایا شهادت را نسیبم کن که من عاشق شهادتم. به خاطر دارم فرزندم محمد سال دوم دانشسرا بود که به چناران نزد ما آمد و اجازه خواست تا به جبهه برود. من به او گفتم من الان مریض هستم صبر کن خوب شوم بعد برو که او در جوابم گفت: اسلام در خطر و جنگ است و بی همتی ننگ است و من باید به جبهه بروم. وقتی عشق و علاقه او را به جبهه دیدم اجازه دادم و او نیز خوشحال شد و راهی جبهه شد و رفت. به یاد دارم آخرین باری که فرزندم محمد از جبهه به مرخصی آمده بود مرا به مزار شهدا برد و محلی را کنار شهید صالحی نشان داد و گفت: مادر من اگر شهید شدم مرا درهمین محل دفن کنید. بعد از چند روز به جبهه رفت و به آرزویش رسید و شهادت در راه خدا نصیبش گردید و ما طبق وصیتش او را در همان محل دفن کردیم و به خاک سپردیم. ه خاطر دارم در عملیات والفجر 8 بود که در اوج پاتک دشمن ، شهید دامادی با تمام شجاعت و شهامت به وسیله نارنجک تفنگی یا خمپاره 60 آتش بر سر دشمن می ریخت و هدفهای مورد نظر خود را جستجو می کرد و از بین می برد. در همین هنگام بود که به وسیله سمینوف دشمن مورد اصابت گلوله تیر مستقیم قرار گرفت این تیر این بار به جای مهر نماز به پیشانی اش اصابت کرد و به دیدار حق شتافت و شهید شد روحش شاد باشد.[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا



رده‌ها ==