شهید عید محمد سبزی
عید محمد سبزی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | نیشابور |
شهادت | ۱۳۶۵/۴/۲۴ |
سمتها | رزمنده |
خاطرات:
مشغول صرف شام بودم که صحبت از جبهه شد . در این میان شهید فرمود : اگر خدا می خواست تا کنون رفته بودم چرا که یک بار هواپیما بالای سرم راکت ریخت و آنها در فواصل چند متری من به زمین اصابت نمودند . من دراز کشیدم و منتظر انفجار راکت بودم اما آنها عمل نکردند . اگر عمل می کردند دیگر نبودم . من فوراً به شوخی گفتم : آن طوری من هم افتخار خانواده شهید را کسب می کردم . همگی خندیدند و شهید در جواب گفت آن که جزء افتخارات ماست . همیشه در حسرت دوری جبهه بود و می گفت : ناقلا، تو جای مرا در جبهه تصاحب کرده ای ! ... و هنگامی که صدای مارش عملیاتی را می شنید با حسرت و آه می گفت : شرکت در عملیات چقدر لذت بخش است . این ناقلا چه موقعیت های خوبی را از من گرفته است . اما بالاخره عازم جبهه شد . نخست به اهواز آمد تا مرا ببیند اما من پیشتر عازم ایلام شده بودم و سرانجام بعد از عملیات پاتک مهران به قرارگاه ظفر ایلام آمد و مرا دید . اولین کلامش این بود تو فکر کردی که من اصلا به جبهه نمی آیم و اینجا را تصاحب کرده و جایم را گرفته ای . .... دیگر بی حوصله شدم و تنوانستم دوری جبهه را تحمل کنم . آخر تا کی باید از دور حسرت جبهه و عملیات را می خوردم . شهید به این نکته اعتقاد کامل داشت که هرآنچه را که خداوند بخواهد خوب است . یکی از روزها می گفت : « در طی عملیّات خیبر بر اثر اصابت ترکش به کتف چپم مجروح شدم و بایستی هرچه سریعتر به عقب برمی گشتم و خدا خواست که سوار آخرین قایق بشوم . ... و اگر لحظه ای دیرتر برمی گشتم اسارتم حتمی بود .» لبخند بزن برادر ! در تربیّت معلّم شهید بهشتی مشهد بودیم و روزهای ابتدایی سال تحصیلی 1368 را می گذراندم . در یکی از این روزها یکی از بچّه های کاشمر جلو آمد و پرسید : آقای سبزی آیا برادر شما شهید شده است ؟ گفتم : چطور مگر ؟ ! گفت : همینطوری سئوال کردم ! گفتم : آری ! گفت : دانشجو بود ؟ باز پاسخ دادم : آری ! گفت : دانشجو تبریز بود ؟ گفتم : بله ! گفت : ما لحظه شهادت ایشان آنجا بودیم و همه ما اندوهگین شدیم . جریان از این قرار بود که من اوّلین بار عازم جبهه بود و از نیروی تدارکات بودم و از بچّه های دیده بانی کسی را نمی شناختم و اولیّن شبی هم بود که به منطقه عملیّاتی پا می گذاشتم دلهره داشتم و در گوشه سنگر نگران نشسته بودم که عدّه ای آن طرف می گفتند و می خندیدند تا اینکه برادر شما مرا صدا کرد و گفت : « برادر ! چرا آنجا نشسته ای ؟ بیا داخل جمع ! و تا مرا وادار به خنده نکرد دست از سرم بر نداشت و به من اینچنین گفت : « مگر ما که اینجا نشسته ایم پسر عمو و پسر خاله ایم ؟ ! هر کدام از یک جا هستیم ! پس بیا اینجا تا با هم آشنا شویم و ناراحت نباش ! » و شهید مرا به اجبار به جمع خودشان برد و با هم به گفتار مشغول شدیم و از حالت تنهایی خارج شدم . به یاد دارم یک روز با برادرانم عید محمد و ابوالقاسم بودم و آنها مشغول علف ریز کردن بودند که عید محمد گفت : کدامیک از ما را بیشتر دوست داری و دلت می خواهد کدام یک از ما شهید شویم تا خانه ای قشنگ مثل خانة شهید قدرت ا ... داشته باشیم که هر وقت دوست داشتی آنجا بیایی . من هم چون عید محمد بزرگتر بود با مهربانی گفتم : شما شهید شوید تا ما هم خانه ای در بهشت داشته باشیم . در خیال کودکانه ام فکر کردم که در گلزار شهدا خانه ای با وسیله های شیک می سازند، بالاخره هم ایشان به فیض شهادت نائل آمد .[۱]