سهید محمد علی حافظی عسگری

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۲۵ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۵۳ توسط Sajedi98 (بحث | مشارکت‌ها)

پرش به: ناوبری، جستجو
محمد علی حافظی عسگری
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد مشهد
شهادت ۱۳۶۳/۱۲/۱۲،مجنون
محل دفن خواجه ربیع
یگانهای خدمت تیپ ۲۱ امام رضا
سمت‌ها فرمانده گردان
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدرحاجی


خاطرات

پيش بيني شهادت

راوی محمد رضا زهرایی

متن کامل خاطره


یک روز من و شهید حافظی مسیر خیابان دانشگاه را به سمت میدان شهدداء داشتیم پیاده راه می فتیم که شهید حافظی در راه به من گفت : آقای زهرایی اگر من شهید شدم از خانواده ام سرکشی کنید . به بچّه ها و همسرم بگو این کارها را انجام بدهند . بعلاوه من دوست دارم با همین لباس خاکی شهید شوم - با توجّه به اینکه لباس فرم سپاه داشتند - بعد هم گفت : آقای زهرایی من دوست دارم که مرا با همین لباس بسیجی ، با پوتین و چفیّه دفن کنید . ما بین فلکة تقی آباد و دکترا که رسیدیم یک آرم سپاه از جیبش یبرون آورد و گفت : این آرم را بگیر و موقع تدفین آن را بگذار روی سینه ام . با خودم گفتم : تو که شهید نمی شوی . حالا که وقت شهادت نیست . به خاطر اینکه از من ناراحت نشود و دلش نشکند ، آرم را گرفتم و گذاشتم داخل جیبم . دو سال این آرم را نگه داشتم ، تا اینکه از قضا یک شب ساعت 10 بود که خبر دادند حافظی شهید شده است . فردا صبح به اتّفاق آقای ثابت جهت تشییع جنازه به سپاه مشهد رفتیم . موقعی که به سپاه مشهد رسیدیم ، شهداء را آورده بودند . سر تابوت ایشان نشستم و فاتحه ای خواندم . بعد آمدم خانه و خانواده ام را برداشتم و به خواجه ربیع رفتیم . وقتی به آنجا رسیدیم مردم عزادار مشغول نوحه خوانی و سینه زنی بودند . زمانی که در تابوت را باز کردند و تابوت را نزدیک قبر گذاشتند ، بکدفعه به ذهنم آمد شهید حافظی به من وصیّت کرده که آرم سپاه را روی سینه ام بگذار . ناگهان دست کردم توی جیبم - خدا خدا می کردم که آرم باشد - دیدم که آرم داخل کیفم است . گفتم : یک سنجاق بدهید . گفتند : می خواهی چکار بکنید ؟ گفتم : شهید حافظی وصیّت کرده که این آرم را روی سینه اش بگذارم . بعد از اینکه آرم را روی سینه اش گذاشتم ، جنازة ایشان را دفن کردند .

خاطرات نحوه مجروحيت

راوی هادی نعمتی

متن کامل خاطره


شهید حافظی از آن طرف محور گروهان خودش را به محلی که ما بودیم رسانده بود . او دیده بود که نیروهای عراقی دارند به سوی تنگه در قسمت گرگنی می آیند و ارتباط بی سیم هم قطع شده بود و نمی شد که بیایند و خبر بدهند که بابا این تنگه را مواظب باشید . وقتی آمد گفت : چکار می کنید؟ گفتم : هیچی بحمدلله جلو تنگه را گرفتیم . گفت : من به خاطر همین آمدم . گفتم : خاطرتان جمع باشد . آنجا الان به لطف خدا گورستان عراقی ها شده است . بعد از حدود چند دقیقه دیدم شهید حجت زرینی آمد و با شهید حافظی صحبت کرد . خاکریز دو جداره ای داشتیم که بهترین خاکریزی بود که تا آن زمان در جنگ زده شده بود . بلافاصله شهید زرینی و بی سیم چی اش و شهید حافظی به آن طرف خاکریز رفتند و این طرف هم من و شهید دوست بین ایستاده بودیم و منتظر بودیم که ببینیم روی گرگنی چه اتفاقی افتاده است، که یک مرتبه یک گلوله به پشت خاکریزی که شهید حافظی و بقیه رفته بودند خورد و گرد و خاک زیادی بلند شد و تعدادی از ترکش هایش هم دقیقا از روی سر ما رد شد . آنقدر گرد و خاک بلند شده بود که ما دیگر هیچ جا را نمی دیدیم . یک دفعه متوجه شدم شهید حافظی دستش را گرفته و خودش را به این طرف خاکریز انداخت . دویدم و زیر بغلش را گرفتم . گفت : مرا رها کن . برو ببین حجت چکار شد؟ رفتم ببینم که حجت چه شده است . دیدم یک بسیجی جوان 16 _ 15 ساله از آن طرف خاکریز خودش را این طرف انداخت و دستش را هم گرفته بود . گفتم : پسر جان چه شده؟ گفت : من هیچی . اما بروید ببینید که آقا حجت چکار شده اند . با هر دو نفرشان که برخورد کردم گفتند : بروید ببینید که حجت چکار شده است . سریع پریدم و به آن طرف رفتم . دیدم شهید حجت خم شده و سرش را در بین زانوهایش فرو برده و بادگیر سبز رنگی که بر تن داشت، می سوخت . بالافاصله خودم را به آن طرف خاکریز رساندم و صدا زدم : دوست بین پیت های آب را زود بیاور . سعی می کردم به خاطر موقعیت شهید حجت زرینی آهسته صحبت کنم که نیروها زیاد متوجه نشوند . چون حجت زرینی مسئول محور و از بچه های کرمانشاه بود . شهید دوست بین دو پیت آب را دستش گرفته بود و پشت سر من آمد، گفتم : این سردار حجت، زود آبها را روی سرش بریز . آتش را که خاموش کردیم، دست و پای شهید زرینی را گرفتیم و داخل یک چاله تانک ایشان را گذاشتیم . به شهید دوست بین گفتم : حالا ایشان را می گذاریم تا بعد از پاتک دشمن با آمبولانس یا اینکه همراه برادر امداد به عقب ببریم . بعد خدمت شهید حافظی آمدم، دیدم ایشان ترکش خورده است . دستهای ایشان از قبل هم مجروح بود و حتی دکتر به ایشان اجازه حضور در جبهه را نداده بود . گفتم : برادر علی چکار شده اید . گفت : مرا رها کن . بگو حجت را چکار کردی؟ گفتم : حجت حالش خوب است . برادر علی شما بیایید به عقب بروید . گفت : نه من همین جا می مانم . گفتم : اینجا مانده اید چکار کنید؟ گفت : یعنی نمی توانم از سنگر بیرون بیایم؟ گفتم : می خواهید بیایید به بیرون که چاذکار کنید؟ شما با این حالتان نمی توانید کاری بکنید . ایشان تا پایان پاتک دشمن در منطقه ماندند . بعد دوباره گفت : حجت چه شد؟ گفتم : حجت شهید شد . سپس ایشان و بی سیم چی شهید حجت را با آمبولانس به عقب فرستادم .

عشق شهادت

راوی علی محمد حافظی عسگری

متن کامل خاطره


وقتی که ایشان از جبهه می آمد ، گرفته و ناراحت بود . گفتم : دادش چه شده این دفعه که آمده ای ناراحت هستی . گفت : یکی از دوستانم شهید شده، ولی من شهید نشده ام . گفتم : خوب شاید خواست خدا نیست که شما شهید شوی، ایشان گفت : حالا چه می شود که خدا چنین لطفی را در حق ما بکند و من هم شهید بشوم؟

لحظه و نحوه شهادت

راوی علی محمد حافظی عسگری

متن کامل خاطره


آخرین لحظه ای که می خواستم از آقای حافظی جدا شوم ایشان گفت : از حالا به بعد من فرمانده ی تو نیستم شما در اختیار برادر علی ابراهیمی هستی ایشان به شما می گوید که باید چه کار کنی انشاءا .. دیدار ما کربلا . مرا حلال کن . همانجا در چشمان من اشک جمع شد و احساس کردم که ایشان با این صحبتهایی که کرد به شهادت می رسد . بعد از ایشان جدا شدم . شنیدم در عملیات بدر آقای حافظی تعدادی از بچه هایی را که مانده بودند دو دسته می کند و در حالی که خودش در جلو بچه ها حرکت و آنها را هدایت و به سمت دشمن حرکت می کرد . در مسیر حرکت به یک سنگر تک لولی دشمن می رسند که دشمن متوجه می شود ایشان نیروها را هدایت می کند و با چهار لول به سمت ایشان شلیک می کند که همانجا به شهادت می رسد .

خاطرات سياسي

راوی علی محمد حافظی عسگری

متن کامل خاطره


زمان انقلاب ما در چهار راه شهدا سکونت داشتیم . روز یک شنبه خونین آقای حافظی به منزل ما آمد دیدم دستهای ایشان خونی است . گفتم چرا دستهای شما خونی است ؟ گفت : بخاطر اینکه جنازه ی شهدا را اینطرف و آنطرف بردم نمی دانید در بیرون چه خبر است تانکها آمدند و خیلی افراد را شهید کردند . بعد مارا با ژیانش به بیمارستان امام رضا (ع) برد و از مجروحین دیدن کردیم .

عشق به جهاد

موضوع عشق به جهاد

راوی علی محمد حافظی عسگری

متن کامل خاطره


یک سری آقای حافظی به خاطر مشکلی که برای ایشان پیش آمده بود برای ادامه ی کار به سپاه مشهد آمد بعد از مدتی ایشان گفت : که قصد برگشت به منطقه را دارد . گفتم : چرا می خواهی به این زودی برگردی ؟ بچه های اینجا که احترام خاصی برای شما قائل هستند و کسی نیست که به شما سخت بگیرد . مدتی که اینجا هستی سرکار نیا و استراحت کن . ایشان گفت : من روحیه ام با اینجا سازگار نیست . انگار اینجا محیط بسته ای است که احساس می کنم در آن زندانی هستم برای همین تاب ماندن در اینجا را ندارم . که بعد از چند روز کارش اینجا هنوز تمام نشده بود که به منطقه رفت

عشق به جهاد

راوی علی محمد حافظی عسگری

متن کامل خاطره


وقتی یکبار از جبهه آمد یک شب به پایگاه آمد و به جمع پایگاه گفت : بلند شوید بروید به دنبال کارتان چه معنا دارد اینجا دفتر کار درست کردید و دائم اینطرف و آنطرف می روید . این دفترو دستکها را جمع کنید . بلند شوید به جبهه بروید اینجا که کاری نیست . کار آنجا در جبهه است .

تقيد به جماعت

راوی علی محمد حافظی عسگری

متن کامل خاطره


یک شب جمعه ماه رمضان محمد علی ما را برای افطار به منزلش دعوت کرد و خودش برای افطار کوکو سبزی و سوپ پخت . هنگام افطار عده ای از رفقای پاسدار ایشان به دیدنش آمدند . ایشان قسمتی از حیاط را فوری فرش کرد و نماز جماعت را با دوستانش برگزار نمود . سپس یک قابلمه بزرگ خاکشیر درست کرد . کوکو سبزیها و سوپها را به آنان داد که خوردند . هیچ چیز از کوکوسبزیها و سوپها به ما نرسید و بعد از افطار هم دعای کمیل را خواندند .

تقيد به جماعت

راوی علی محمد حافظی عسگری

متن کامل خاطره


یک روز در چهار راه شهدا جلوی مسجد کرامت کنار پاساژ بهمن عقب نشینی دارد، نمی دانم که چه برنامه ای بود که آقای حافظی به امام جماعت آقای بهشتی پیشنهاد کرد که در خیابان نماز وحدت بخوانیم . ایشان هم قبول کرد و در عقب نشینی خیابان در پیاده رو بعد از جمع شدن عده ای شروع به خواندن نماز وحدت کردیم .

بسليم بودن در برابر پروردگار

راوی علی محمد حافظی عسگری

متن کامل خاطره


زمانیکه فرزند آقای حافظی هنوز نوزاد بود، یک بار به سختی مریض شد و در اثر تب زیاد دچار تشنج شد . دائی من اصلاً ناراحت نشد ولی همه از جمله من دائم گریه می کردیم . ایشان گفت : چرا اینقدر ناراحتی می کنید، ای بابا شما ها هم چقدر سخت گرفتید . ـ به این نحو ناراحتی خودش را از گریه کردن ما نشان داد . ـ مادرم به دائیم گفت :" محمد علی بچه ات دارد می میرد، تو داری می خندی؟ " ایشان گفت :" خواهر، اگر خدا خواسته باشد که انشاء الله او را خوب می کند و اگر هم نخواسته باشد کاری از دست کسی بر نمی آید .[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده