شهید علی اکبر سهلی
از دانشنامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۰۶:۰۰ توسط Jafarnezhad98 (بحث | مشارکتها)
کد شهید: 6710751
نام : علی اکبر
نام خانوادگی: سهلی
نام پدر: ابوالقاسم
محل تولد : نیشابور
تاریخ شهادت : 1367/03/22
تحصیلات : نامشخص
شغل : تعمیرکار تلویزیون
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
خاطرات
- به خاطر دارم حدود ده روز بعد از چهلم برادرم علی اکبر خواب دیدم، یک عده چادر مشکی که نقاب نیز داشتند نزد من آمدند و گفتند: بیا برویم سر خاک. من ترسیدم که یکدفعه یکی از چادر مشکی ها دست من را گرفت و برد. وقتی که به آنجا رسیدیم دیدم پسر جوانی نشسته و موهایش را شانه می کند. جلو که رفتم دیدم برادرم علی اکبر است. گفتم: کجائی؟ چکار می کنی؟ گفت: من خیلی وقت است که می خواهم به خانه بیایم ولی از پدر می ترسم. گفتم: پدر خیلی دلش برایت تنگ شده بیا برویم. بالاخره قبول کرد و به طرف خانه حرکت کردیم. وقتی که رسیدیم مشاهده کردیم خانه کاه گلی ما تبدیل به یک خانه زیبا شده و پدرم در خانه نبود منتظر ماندیم تا اینکه پدرم با یک اسب سفید آمد و برادرم را در آغوش گرفت. از آن موقع به بعد دیگر خوابی ندیدم.
- به خاطر دارم زمانی که علی اکبر از شاهرود به نیشابور آمد، در تعمیر گاه رادیو و تلویزون یکی از آشنایان مشغول به کار شد. ولی بعد از مدتی پیش من آمد و گفت: پدر جان من دیگر در آن تعمیرگاه کار نمی کنم. گفتم چرا پسرم مگر اتفاقی افتاده گفت: چون در آنجا کارهای حرام انجام می دهند و جنس را گران به مردم می دهند و یا روی وسیله ای که کار زیادی بر روی آن نکرده اند، دستمزد زیادی دریافت می کنند. گفتم: پسرم، تو کارت را انجام بده چه کار به این کارها داری تو شاگرد هستی ولی او در جوابم گفت: نه پدر جان، من در جایی که پول حرام از مردم بگیرند نمی مانم. این بود که از آن مغازه بیرون آمد و با راهنمایی من در مغازه یکی دیگر از دوستان مشغول به کار شد.
- به خاطر دارم هنگامی که علی اکبر می خواست برای جبهه ثبت نام کند، سنش خیل کم بود و به خاطرهمین ما از رفتن او به جبهه جلوگیری می کردیم. اما اصرار ما هیچ فایده ای نداشت و ایشان کار خودش را می کرد و شناسنامه اش را دست کاری کرد تا سنش را بالا ببرد. سپس به ما گفت: من باید وظیفه ام را انجام دهم ما همان کسانی هستیم که امام خمینی در چندین سال پیش گفت: سربازان من هنوز در گهواره اند و شیر می خورند. حالا ما بزرگ شده ایم و باید از کشورمان دفاع کنیم. این را گفت و سپس راهی جبهه شد.
- به یاد دارم فرزندم علی اکبر صبح روزی که می خواست عازم جبهه شود، جلوی کوچه به همسایه ها که شاهد هستند، موقع خداحافظی گفته بود. من به جبهه می روم و شهید می شوم و طولی نمی کشد که جنگ هم تمام می شود. یکی از همسایه ها به او گفته بود: علی اکبر این حرفها را نزن تو صحیح و سالم به آغوش خانواده ات برمی گردی. ولی علی اکبر دوباره در حالی که می خندید گفت: نه، من حتماً شهید می شوم ولی این حرف را به مادر و خواهرانم نگوئید و بالاخره به آرزویی که داشت رسید و شربت شهادت را نوشید.
- به یاد دارم برادرم علی اکبر موقع رفتن به جبهه به یکی از دوستانش گفته بود: این دفعه که به جبهه بروم حتماً شهید خواهم شد و به پدرم بگوئید که یک عکس با کلاه دارم که در شاهرود گرفته ام. آن را بزرگ کنید و در مسجد کنار عکس شهید علی اصغر همت آبادی بگذارید. که همین طور هم شد و علی اکبر به آرزویش که همان شهادت در راه خدا و اسلام بود رسید. و دوستش موضوع را به ما گفت و اکنون همان عکس در مسجد کنار عکس شهید علی اصغر همت آبادی قرار دارد.
- یکی از همرزمان فرزندم علی اکبر برای ما نقل کرد هنگامی که در منطقه بودیم، در یک عملیات، عراقی ها پاتک زدند. من به علی اکبر گفتم بیا به عقب برگردیم که در جوابم گفت: من نمی یایم تو اگر می خواهی برو من هم امدادگر بودم برانکاردم را برداشتم و به سنگرهای عقب رفتم ولی ایشان اسلحه اش را برادشت و با سرعت به سنگرهای نگهبانی یا به قولی سنگرهای کمین که در جلوی خاکریز بود حرکت کرد بعد از چند ساعت که منطقه از صدای تیر و خمپاره آرام شده بود، یکی از دوستان آمد و گفت: برو که بچه روستایتان شهید شد. پرسیدم چه کسی؟ گفت علی سهلی. من برانکارد را برداشتم و به سوی او رفتم. ناگهان علی اکبر را دیدم که در سنگر افتاده بود که ترکش خمپاره به چشم و طرف چپ سرش اصابت کرد و به درجه رفیع شهادت نائل گردیده است.[۱]
پانویس
[رده: ==رده==