شهید حسین حسین‌زاده‌ناظ‌ری‌

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۸ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۵۱ توسط Azizi (بحث | مشارکت‌ها)

پرش به: ناوبری، جستجو
حسین حسین زاده ناظری
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد مشهد
شهادت ۱۳۶۳/۱۲/۲۵
محل دفن بهشت رضا
سمت‌ها رزمنده
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدرمحمود


خاطرات

قداست لباس سپاه راوی اعظم ثابت


یادم هست خیلی دوست داشتم فرزندم حسین حسین زاده را در لباس سپاهی ببینم . یک روز به ایشان گفتم : پسرم چرا لباس سپاهیت را نمی پوشی و با لباس شخصی ات به پادگان می روی ؟ گفت : مادرجان این موتوری که من دارم خراب است و ترمز ندارد وقتی من با لباس سپاهی باشم مجبور می شوم در سر چهارراه توقف نکنم . حرمت لباس سپاه را نزد مردم پایین می آورم پس با همین لباس شخصی می روم و آن جا لباسم را می پوشم . فکاهي وقايع خنده دار راوی محمد ثابت


یادم هست در عملیات رمضان با پسرخواهرم حسین حسین زاده شرکت داشتیم . بعد از عملیات هوا خیلی گرم بود و باد و خاک زیادی بر پا شده بود. در آن لحظه من دنبال حسین می گشتم و آنها را گم کرده بودم. بعد از کمی جستجو متوجه چیزی شدم وقتی نزدیک تر رفتم دیدم دو اسلحه را از طرف قنداق روی زمین گذاشته و یک بلوز هم روی آن انداخته شده بود. وقتی بلوز را برداشتم او را نشناختم . بلوز مال حسین بود. کمی این طرف و آن طرف را نگاه کردم ناگهان دست حسین را دیدم که از زیر خاک بیرون آمده بود . سریع خاک ها را کنار زدم و فکر می کردم او شهید شده است. وقتی خاک ها را کنار زدم شروع کردم به گریه کردن . ناگهان ایشان چشمانش را باز کرد و با تعجب به من نگاه کرد . من که کمی ترسیده بودم به خودم نیاوردم چون فکر می کردم مرده زنده شده است. بعد از اینکه چند لحظه ای به هم نگاه کردیم ایشان شروع کرد به خندیدن و بعد من با ایشان همراه شدم . بعد از اینکه کمی خندیدم به من گفت : نکند فکر کرده اید که من مرده ام ، نه بابا ما از این شانسها نداریم . به او گفتم : اینجا چه کار می کردید ؟ گفت : بعد از اینکه عملیات تمام شد از فرط خستگی سایبانی درست کردیم و خوابیدیم . از قضا طوفان شد و بالای سر ما را شن و ماسه گرفته است . دوباره خندیدیم و بلند شدیم و به عقب و سنگر خودمان برگشتیم . خواب و روياي شهادت راوی اعظم ثابت

یادم هست قبل از اینکه پسرم به جبهه برود خوابی دیده بود که برایم این گونه تعریف کرد و گفت: خواب دیدم که در حرم آقا امام رضا (ع) هستم و زیارت می کنم . یک دفعه متوجه شدم آقا امام رضا (ع) به من گفت: پسرم چرا نمی آیی ما همه منتظر شما هستیم؟ بعد که از حرم خارج شدم متوجه شدم که چند سید بزرگوار در بیرون از حرم به صورت سرپا ایستاده اند. یکی از آنها اسلحه ای به من داد و گفت: برو که هر چه زودتر به نزد ما برگردی. بعد از اینکه خواب را برای من تعریف کرد گفت : مادر تعبیر خواب چیست ؟ به شوخی گفتم : تو به جبهه می روی و شهید می شوی . تا این حرف را از من شنید آن قدر خوشحال شد که بالا و پایین می پرید و بعد از چند وقت به جبهه رفت . به مرخصی که می آمد به من می گفت مادرجان دیدی که شهید نشدم من اصلاً لیاقت شهید شدن را نداشتم و از این موضوع خیلی ناراحت بود تا اینکه دفعه ی آخری که می خواست به جبهه برود بعد از خداحافظی و در حال رفتن به من گفت : مادر لحظه پیش بینی شما رسیده است و رفت و شهید شد. منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=6938