شهید فرج الله عاقبتی‌کشتان‌

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۲۳:۴۱ توسط Ahmadzade98 (بحث | مشارکت‌ها)

پرش به: ناوبری، جستجو

کد شهید: 6008710 تاریخ تولد : نام : فرج‌اله‌ محل تولد : اسفراین نام خانوادگی : عاقبتی‌کشتان‌ تاریخ شهادت : 1360/12/08 نام پدر : نظ‌ر مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : فرمانده‌گردان‌ گلزار : شهداء

خاطرات

عشق شهادت موضوع عشق شهادت راوی منور حاجی پور متن کامل خاطره

شبی که با فرج الله ازدواج کردم من را به خانه مادرش برد. آن شب چادرم را از روی سرم برداشت و روی زمین پهن کرد و دو رکعت نماز شهادت خواند. با خدا راز و نیاز می کرد و می گفت: خدایا من باید شهادت را در آغوش بگیرم. لحظه و نحوه شهادت موضوع لحظه و نحوه شهادت راوی منور حاجی پور متن کامل خاطره

سری آخر که آقای عاقبتی به مرخصی آمد. حقوقی را که سپاه به او می دادند رفته بودم و گرفته بودم. ایشان گفت: می خواهم قرضهایم را بدهم. انسان باید همیشه توجه به این موضوع داشته باشد. چون مشخص نیست تا چه زمانی زنده خواهم ماند. به منطقه رفت. در حین انجام عملیات در تنگه چزابه بر اثر اصابت تیر بر شانه اش به شهادت می رسد. حدوداً 2 ماه جنازه اش در منطقه مانده بود. تا اینکه مجدداً عملیاتی انجام شده بود و توانسته بودند جنازه اش را به عقب انتقال دهند. در این مدت ما از شهادتش خبر نداشتیم تا اینکه داماد عمویم که راننده آمبولانس بود پیکر ایشان را به بیمارستان می برد و از آنجا به ما خبر می دهد. عشق شهادت موضوع عشق شهادت راوی اکبر دل خوش دولت آبادی متن کامل خاطره

صحبت از شهادت که می شد می گفت : من هنوز گناهانم پاک نشده است تا خدا شهادت را نصیبم کند . گفتم: پسر جان تو چه گناهی کرده ای که می خواهی پاک شوی! تو که هنوز 20 سال سن نداری ، که بخواهی گناه کنی . گفت نه مادر جان، شهادت یک نعمت بزرگی است که به انسان می دهند. افتخار کن که من شهید شوم و شما مادر شهیدبشوی. هروقت می خواست به جبهه برود می گفت: مادر شیرت را حلالم کن،زحمتهای فراوانی برای من کشیدی ،ان شاءالله راه کربلا باز شود ومن شما را به زیارت کربلا ببرم تاخوبیهایت را جبران کنم. خبر شهادت موضوع خبر شهادت راوی منور حاجی پور متن کامل خاطره

زنگ خانه به صدا در آمد درب را که باز کردم یکی از برادران سپاه ایستاده بود بعد از احوالپرسی مقداری پول به من داد و گفت: اینها را آقای عاقبتی برای شما فرستاده است. پول را گرفتم و ایشان رفت مشغول شمردن پولها شدم که بدانم چقدر است ما بین پولها تکه کاغذی را پیدا کردم که روی آن نوشته بود شهید فرج الله عاقبتی. پدر و مادرش به خانه ما آمدند و گفتند: فرج الله به شهادت رسیده است. گفتم: اگر شهید شد جنازه اش یا حداقل پلاکش کجاست تا مطمئن شویم که شهید شده است. به بنیاد شهید مراجعه کردیم و آنها گفتند: اشتباه شده است. شوهر خواهرش به اتفاق هم به اهواز رفتند و از فرمانده سپاه اهواز جویای ایشان شدند به آنها گفته بودند که ایشان به شهادت رسیده است. بدون موضوع موضوع بدون موضوع راوی حسین کسکنی متن کامل خاطره

زمانی که آقای عاقبتی فرمانده بود و کار عملیاتی انجام می داد. با کسی تعارف نداشت و توجهی به همسنگر بودن، دوست بودن و همشهری بودن نمی کرد. کاری که می خواست باید انجام می شد. یک روز به من گفت: حسین جان بلند شو تا برویم جایی که برادران ارتشی حضور دارند خبری بگیریم. قبل از عملیات بستان بود. برادران ارتش جلوتر از ما و نزدیک دشمن بودند. به منطقه ای که آنها مستقر بودند رفتیم و سراغ فرمانده آنها را گرفتیم. پیش فرمانده رفتیم. آقای عاقبتی خیلی مؤدب احوالپرسی کرد و بعد با جدیت تمام گفت: فرج ا... عاقبتی مسئول خط هستم. به شما هشدار می دهم که اگر دشمن پیشروی کند و در حال جلو آمدن باشد و شما عقب نشینی کنید دستور می دهم تا بر روی شما آتش بریزند. فکر عقب نشینی را از سر خود بیرون کنید. همانطور که حضرت علی (ع) در پشتش زره نداشت شما هم باید پشت به دشمن نکنید. 2 شب بعد عراق آتش فراوانی روی برادران ارتشی ریخت. جدیت شهید عاقبتی باعث شد که آنها جلوی دشمن را بگیرند و دشمن نتوانست حتی یک متر جلو بیاید. بعد از چند ساعتی که اوضاع آرام شد و آتش دشمن خاموش شد ایشان پیش برادران ارتشی رفت و از آنها تشکر و قدردانی نمود. خاطرات نحوه مجروحیت موضوع خاطرات نحوه مجروحيت راوی حسین کسکنی متن کامل خاطره

در عملیات بستان بودیم آقای عاقبتی آنقدر جنب و جوش داشت که متوجه اطراف و حتی خودش هم نبود و حین عملیات ترکش کوچکی به ران پای ایشان اصابت کرده بود ولی متوجه نشده بود. بعد از عملیات دیدم از پایشان خون می آید و متوجه شدیم یک ترکش کوچک به پایشان خورده بود لباسهایش را در آورد و ترکش را خارج کردیم با خنده گفت: اشکالی ندارد خودش خوب می شود. ترکشی که بخواهد من را از بین ببرد هنوز درست نشده است. دوران تحصیل موضوع دوران تحصيل راوی اکبر دل خوش دولت آبادی متن کامل خاطره

با سنگ به چشم فرج ا... زده بودند و چشمش کبود شده بود. به خاطر همین موضوع به مدرسه اش رفتم. وقتی من را دید گفت:((مادر جان،اصلا لازم نیست که به خاطر این مسئله به مدرسه بیایی،آن کسی که سنگ زده تقصیر نداشته و از روی عمد این کار را نکرده است. گفتم: اگر خدای نکرده، چشمت کور می شد، آن وقت چه خاکی بر سرم می ریختم.)) گفت:((این هم قسمت من بوده که اینطور بشوم.)) دوران تحصیل موضوع دوران تحصيل راوی اکبر دل خوش دولت آبادی متن کامل خاطره

زمانی که فرج ا... به مدرسه می رفت همیشه می گفتم: تکالیفت را انجام دادی مشقهایت را نوشته ای یا نه؟ پاسخ می داد مادر جان سر افرازی را بخواه من همه تکالیفم را انجام داده ام. واقعاً نمی دانم خدا در درسهایش کمک می کرد. چونکه کسی در خانه نبود تا به او کمک کند. یک روز به او گفتم: امسال حتماً مردود می شوی این جور که تو درس می خوانی محال است که قبول شوی. گفت: من خدا دارم. ان شاء ا... که قبول می شوم. امتحانات بچه ها تمام شده بود. یک روز فراش مدرسه فرج ا... در خانه آمد و خبر داد که فرج ا... عاقبتی قبول شده است. جا خوردم وقتی خانه آمد گفت: دیدی مادر من که گفته بودم خدا خودش کمک می کند. وقتی که می خواست به جبهه برود می گفت: خدایا مرا به شهادت برسان. می گفتم: مادر جان چنین حرفی را پیش همسرت نزنی. اما او می گفت: اشکالی ندارد همسر من ناراحت نمی شود. تدبیر نظامی و مدیریت موضوع تدبير نظامي و مديريت راوی حسین کسکنی متن کامل خاطره

از نیروهای که در منطقه بودند دو ،سه نفر نافرمانی کرده بودند و از سنگر بیرون نمی آمدند آقای عاقبتی به من گفت : برو آنجا و به آنها بگو اگر بیرون نیایند آنها را به رگبار می بندم . چون آنها باعث تضعیف روحیه بقیه نیروها می شوند بعد از تمام شدن پاتک وقتی وضعیت تا حدودی عادی شد با آنها برخورد کرد و گفت من این عمل شما را به عنوان فرمانده نپسندیدم و امیدوارم خدا از سر تقصیر شما بگذرد . تقید به انجام کامل ماموریت موضوع تقيد به انجام کامل ماموريت راوی اکبر دل خوش دولت آبادی متن کامل خاطره

فرج الله فرماندهی نیروها را به عهده داشت. زمان زایمان همسرش نزدیک بود. به او گفتم: فرج جان این چند روز را به جبهه نرو، من نمی گویم اصلاً نرو، اما همین چند روز را صبر کن تا فرزندت به دنیا بیاید. گفت: مادر جان، اول خدا و بعد هم شما، خودت هستی، من باید بروم چون 600 نیرو در اختیار من است. باید آنها و سلاح آنها را تحویل دهم. وقتی که رفت بعد از دو، سه روز بچه به دنیا آمد و خبر شهادت او هم آن روز به دستمان رسید منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=14163

رده